الهام- دانش آموز
یادداشت: الهام نام مستعار دختر دانش آموزی است که در غرب کابل زندگی میکند. او از بازماندههای حملهی مرگبار تروریستی در مکتب دخترانهی سیدالشهدا است. حملهی مرگبار به مکتب«سیدالشهدا» در غرب شهر کابل در عصر روز هجدهم ثور ۱۴۰۰ بیش از ۱۰۰ کشته و زخمی برجای گذاشت. بیشتر قربانیان این حادثه دختران دانشآموز بودند. الهام در روز حادثه در مکتب بود و با مرگ یک قدم فاصله داشت.
دختر دانشآموزی هستم، بازمانده از مکتب، آموزش، نفس کشیدن و شاد زیستن. من در بند کسانیام که دو سال زندگی را برای من و سایر دختران و زنان به زندان تبدیل کردهاند. این روزها همه چیز بوی رسوایی میدهد. زادگاهم تبدیل به مردابی شده است که انسانها در آن از زندگی و زنده ماندن به تنگ آمدند.
دختراناش محروم از رویابافی، زناناش محکوم به خانهنشینی و مردانش نیز مجبور به اطاعت بیچون و چرا شدهاند. اطاعت از حاکمان ظالم و مستبدی که زندگی میلیونها انسان را به گروگان گرفتهاند. جسم این حاکمان آلوده، سایههای شان ترسناک و رفتار شان ظالمانه است که شانههای مردم را میلرزاند.
در همین مرداب است که هنوز دختران و زنان نفس میکشند؛ اما در حقیقت مردهاند. من یکی از همین دختران هستم، نفسهایم به شماره افتاده است. از شما میپرسم، اگر به جای من بودید، چه میکردید؟
من در طول زندگی بهخاطر دستیابی به سادهترین آرزوهایم، همواره مبارزه کردهام؛ اما اکنون همه را باختهام و همه چیز دست نیافتنی شده است. دلم خیلی برای آن دختر رویابافی تنگ شده که میخواست برای یکبار هم که شده، لباسی را که دوست دارد بر تن کند، موهایش را باز بگذارد و به آهنگی که ساز زندگی در آن نواخته میشود، گوش بدهد. بایسکل سوار شود و باد موهایش را نوازش دهد، دلش را به دریا زده و جادهها را پرسه بزند و شبگردی کند. عاشق باشد، عاشق دل خوشیهای کوچک، عاشق رویاهایش و عاشق خیالات قشنگی که او را به دنیای بیتفاوتیها وصل کند.
دلم میخواهد اینهمه حس خوب را با خود نگه دارم و از دستاش ندهم. این خیالبافی دنیای زیبایی است، به زیبایی لبخند از ته دل دختران شاد و آزاد. میخواهم عاشق دختر بودنم باشم، از دنیای دخترانه نترسم و حتا لحظهای خودم را از این دنیای قشنگ جدا نکنم و با بادها متحد شده و توفانها را شکست بدهم. این دنیای قشنگ همهی دختران دنیا است، جز من و دختران سرزمینم. تصور داشتن چنین دنیایی خیلی زیبا، دلربا و فریبنده است. وقتی از این دنیای قشنگ در رویاهایم بیرون میآیم، میبینم که باز من هستم و دنیای واقعی که در آن همه چیز جرم پنداشته شده است، آنگاه اشک از چشمانم میچکد و قطرههای آن دست و صورتم را تر میکند.
زندگی در زیر حاکمیت مستبد طالبانی که من و هزاران دختر را از همه چیز رانده است، خیلی سخت میگذرد. روزها، هفتهها، ماهها و بلاخره دو سال گذشت و ما بیخود دل خود را به امید واهی که میگفتند همه چیز خوب خواهد شد، خوش کرده بودیم؛ اما کسی فریادهای ما را نشنید. صدای میلیونها دختر بازمانده از تحصیل، آموزش، کار و… .
ما دل مان را به کی و چه خوش کنیم؟ ما فراموش شدگانیم، ما را جهان از یاد برده است. اگر روزی برسد که طالبان دختران و زنان را زنده به گور کنند، آن وقت نیز کسی برای نجات ما اقدام نخواهد کرد. گاهی بعد از فکر کردن به این اتفاقها، با خود میگویم که واقعا ما در قرن بیستویک زندگی میکنیم؟
کجای زندگی ما و همنسلانم به زندگی انسانها در قرن ۲۱ میماند؟ اینجا زندگی تعطیل، کار تعطیل، نان تعطیل، دانشگاه تعطیل، مکتب تعطیل، سفر تعطیل، موسیقی تعطیل، عشق تعطیل، هنر تعطیل، علم و دانش تعطیل، همه چیز تعطیل شده است، جز ریختن خون انسانهای بیگناه، شلاق و سنگسار، دره، سرکوب و وحشت، بربریت و ظلم و باقی همهی امور حرام است.
در میان اینهمه نا به سامانیها، قلب من نیز سخت خسته و ناامید شده است. اولین بار است که میخواهم آرزوها و رویاهایم را ترک کنم. این برای من باور نکردنی است. مگر ممکن است که برای زنده بودن اینهمه سال را رها کنم و رخت سفر بربندم؟ میدانم روح و جسمام خسته از اینهمه ناملایمات است و باید مقاومت کند، ولی انگار هر روز بیشتر به سوی نابودی کشانده میشوم.