اعتماد یار
داستانی که در پیش رو دارید، روایت زندگی زنی است به نام گلبیگم. او زنی از یک روستای دورافتاده در بامیان است که در سایهی نابرابریهای اجتماعی و فرهنگی، با مشکلات فراوانی برای زندگی مبارزه میکند. به عبارت دیگر، او در دنیایی زندگی میکند که زنان از ابتداییترین حق زندگی هم برخوردار نیستند. داستان او، داستان تمام زنان محروم افغانستان است که زیر بار محدودیتهای بیشمار سنتی و فرهنگی کمر خم کردهاند.
سفر در دل خطر
بعد از پیمودن هشت ساعت راه با موتر و دو ساعت پیادهروی، سرانجام بالای تپهای رسیدم که مشرف بر جایی بودم که قرار بود بروم. به دلیل مصوونیت گل بیگم، از این منطقهی دور افتاده در بامیان نام نمیبرم. گل بیگم هم نام مستعار است.
جایی که نشسته بودم، روبرویم درهای بود که میان کوههای بلند و مرتفع گم شده بود و تنها چیزی که میدیدم تیغه کوههای بلند و صدای بادهای تند و تیرگی ابرهای آسمان بود.
خیلی تشنه و خسته شده بودم اما بدتر از آن اضطراب و ترس از ناشناختهها بود که بیشتر بر من غلبه کرده بود. چه اتفاقاتی قرار است برایم بیفتد؟ نمیدانستم. شنیده بودم که مردم این منطقه در سالهای حکومت جمهوری، همچنان سلاح بر دست داشتند و در رکاب طالبان میجنگیدند. از مردم داستانهای زیادی دربارهشان شنیده بودم. با این همه، مایل بودم بدانم چه سنتها و فرهنگی بر آنها حاکم است، بهویژه در چنین مناطق دورافتادهای روزگار زنان چگونه میگذرد.
مردم اینجا با وجود حاکمیت طالبان، همچنان مسلح بودند. قاری و مجاهد پسوند نام غالب مردان این منطقه است. مردانی که هم پولیس بودند، هم حاکم و هم قاضی. این قوانین نانوشتهی «امارت اسلامی» مرا به شدت نگران کرده بود و بهطور جدی به فکر بازگشت به خانه و کنار خانوادهام بودم. به رغم ترسی که داشتم، راهی برای برگشت نداشتم؛ به سمت دره حرکت کردم.
بعد از پیمودن یک ساعت راه به ابتدای دره رسیدم، خانههای زیادی به چشمم میخورد، اما سیلابهای فصلی، قریه را از گِل و لای پوشانده بود. در اول دره، خانههای زیادی پهلوی هم قرار داشتند.
سریع رفتم که کمی آب و نان برای خودم درخواست کنم. وقتی رسیدم، دیدم که این خانههای کوچک و یک اتاقه، دکان و بازارک این قریه بودند که سیلابها ویرانشان کرده بود. سیلاب زمینهای زراعتی، باغها و بعضی خانهها را کاملاً نابود کرده بود. کمی جلوتر رفتم، حدوداً دوصد متر دورتر از بازارک، چندین مرد با پتوهای پیچ کرده به دورشان و ریشهای بلند و رنگی کنار دیواری نشسته و باهم حرف میزنند. وقتی نزدشان رسیدم سلام کردم و جواب دادند «والیکم وسلام.»
گفتم مسافر هستم، راه درازی را پیمودهام و بسیار خسته شدهام، اگر ممکن است برایم آب و نان بیاورید. بعد از یک مکث کوتاه مردی از میان آنها گفت، اینجا بنشین تا برایت چای بیارم. چیزی نگذشت با یک پیاله چای در دست و یک دسترخوان زیر بغلش آورد و گفت: «اینه وطندار بیا چایته بخور. البته بخشش باشه که من غذای بهتری برایت نیاوردم. خودت میبینی قریه را سیلاب برده و نزدیک به یک ماه میشود که راههای ارتباطی ما قطع است. ذخایر خوراکی و آذوقهمان را تمام کردهایم. دکانها را سیل برده است. هیچ کسی از ما احوال نمیگیرد.»
قصهی مردمی که خود سالها برای طالبان جنگیده بودند و دل خوشی از آنها نداشتند، مثنوی هفتاد من است. از دادن جزئیات این که چطور و با چه بهانهای مردم را راضی کردم که یک شب را جای دهد و چه کسی شب در خانهاش از من پذیرایی کرد، خودداری میکنم. هم به دلیل مسایل امنیتی و به خاطر پیشگیری از اطالهی کلام.
ملاقات با گل بیگم
با بهانهای که برای رفتن به آنجا آورده بودم، این کار ممکن شده بود که با برخی از زنان هم بتوانم دیدار و گفتوگو کنم. یکی از زنان که مولوی… تصمیم گرفته بود با او دیدار کنم، گلبیگم بود. زنی بدون سرپرست و به شدت فقیر. فردای آن روز، با همکاری مولوی … زمینه ملاقات با «گل بیگم» فراهم شد. مولوی تا در خانهی گل بیگم با من رفت. من از مولوی درخواست کردم که باید به تنهایی با گلبیگم ملاقات کنم. گفت: «اشکال نداره تو برو داخل من در حیات خانه مینشینم.»
به یک خانه محقر و گِلی که بسیار قدیمی بود، رفتم. تمام در و دیوار خانه را دود سیاه کرده بود. دو کودک پیش دروازه ایستاده بودند. سلام کردم، چیزی نگفتند. اسمشان را پرسیدم، بازهم چیزی نگفتند. دستانشان ترکیده و صورتشان خاکآلود بود، انگار مدتهای زیادی است که کسی آب به سر و صورتشان نزده است. در گوشهای ازخانه تکه فرشی پهن بود، روی آن نشستم. داشتم به در دیوار و سقف خانه مینگریستم. خانهای که هیچ چیزی نداشت. پنجرهای با شیشههای شکسته داشت. هر دو کودک با کفشهای خاکآلودشان داخل خانه در رفت و آمد بودند.
چند لحظهای گذشت، دخترکی با دو پیاله چای وارد اتاق شد و سلام کرد. پرسیدم: «مرد این خانه کجاست؟» گفت: «مرد نداریم،… رفته در معدن ذغال کار میکند». گفتم خانم این خانه کجاست؟ گفت، خودش خانم این خانه است. تکان خوردم زیرا فکر میکردم این دختر این خانه است، نه زن خانهدار. قدش خیلی کوچک بود، سنش هم کوچک بنظر میرسید، اما صورتش چملک شده بود. پیشانیاش سه خطی افتاده داشت، دندانهای جلویش نبود. با تعجب گفتم: «شما خانم این خانه استید؟». پاسخ همچنان مثبت بود.
گل بیگم مقابلم نشسته بود، با دستهای پینهبسته و چشمانی گود رفته. روی تکه فرش خاکگرفتهی خانهاش نشسته بود. وقتی برای اولین بار صدایش را شنیدم، صدایش سرد و بیروح بود، صدایی که گویی از اعماق سالها سکوت و درد برمیخاست. صدای زنی بود که عمری است با کسی حرف نزده است. صدایی که شاید روزی میتوانستند از زندگی طلبی داشته باشند، اما اکنون خاموش شده است. خاموشیای که دیگر از سر ناچاری نبود، بلکه از جنس پذیرش، از جنس تسلیم شدن به تقدیری تلخ و غیرقابل تغییر بود.
گل بیگم ۲۰ سال است که در این خانه زندگی میکند. او در سن کم، در سنی که شاید حتی هنوز کودکیهایش را کامل نکرده بود، به زور به نکاح مردی در آورده شده بود. به قول خودش، از همان اول هیچ اختیاری نداشته، نه بر زندگیاش نه بر بدنش و نه حتی بر فکر و خیالهایش.
او از قوم هزاره است و همسر مردی شده که از قوم دیگر است. آنهم در قریهای دورافتاده که قوانین نانوشتهی فرهنگی و قومی بر همهچیز چیرهاند. گل بیگم میگوید، از روزی که پایش را از خانه پدری بیرون گذاشت، دیگر هرگز بازنگشته است. او به من گفت، سالها قبل یک روز احوال رسیده که مادرش مریض است و از گل بیگم خواسته بود تا به دیدنش بیاید. گلبیگم که آن زمان شوهرش زنده بوده، از او درخواست میکند که با هم به دیدار مادرش بروند: «تنها جنازهات میتواند به خانه پدرت بازگردد. در قبیله ما زن حق ندارد از خانه بیرون برآید و آن وقت تو میگویی من به خانه پدرم میروم، جواب مردم قریه را چه دهم؟»
حرف اول و آخر شوهر گلبیگم همین بود. قاطع به گلبیگم گفته بود که فقط جنازهات میتواند از این خانه بیرون رود. برای گلبیگم، این جمله چیزی بیش از یک تهدید بود. این جمله قانون نانوشتهای بود که سالها پیش از او، برای زنانی مثل او نوشته شده بود. زنانی که به محض ازدواج، دیگر هیچ حقی برای خود نمیشناختند.
گل بیگم سواد ندارد. هیچگاه فرصتی برایش فراهم نشد که کتابی را ورق بزند یا حتی نام خود را بنویسد. تمام دنیای او محصور در چهاردیواری خانهاش و دشتهای خشک و خالی اطراف قریهاش گذشته است. هیچکس برای او از دنیای بیرون سخن نگفته است.
در ۲۰ سال زندگی مشترک، گل بیگم تنها سه دختر به دنیا آورده است. دخترانی که شاید تنها دل خوشی زندگی او بودهاند. اما حتی این خوشیها نیز برای او دوامی نداشته است. میگوید، دختر اولاش بر اثر بیماری فوت کرده و گل بیگم با مرگ دخترش صحت روانی خود را از دست داده است و دختر دومش را هم در ۱۶ سالگی به زور به نکاح مردی از قوم پشتون درآوردهاند. باز هم هیچ اختیاری از گلبیگم و دخترش در کار نبوده است. دختر گلبیگم، همان سرنوشتی را تجربه کرد که خود او در کودکی به آن محکوم شده بود. دختر سومش، هنوز در خانه است. اما گل بیگم میداند که سرنوشت او نیز از این مسیر نخواهد گریخت.
در این قریه، فرهنگ و سنتهایی به شدت سفت و سخت حاکم است. هیچکس جرأت ندارد که به قوانین نانوشتهی این جامعه سنتی اعتراض کند. همه چیز از پیش تعیین شده است. هر زنی، به محض تولد، میداند که سرنوشتش در دستان دیگران است. گل بیگم نیز از همان ابتدا میدانست که هیچ حق انتخابی ندارد. او به زندگی همچون تقدیری از پیش نوشته شده نگاه میکند. انگار که هیچگاه سوالی در ذهنش نبوده، هیچگاه خواستهای نداشته؛ یا شاید هم داشته، اما خیلی زود یاد گرفته که آنها را در خود دفن کند.
او به یاد میآورد که در سالهای اول ازدواجش، بسیاری از شبها را با گریه و اندوه سپری کرده است. او هیچ وقت نتوانست با خانوادهاش تماس بگیرد یا حتی در مورد مشکلاتش با کسی صحبت کند. به همین خاطر، احساس تنهایی و بیکسی او را به سمت افسردگی شدید کشانده بود.
او با چشمان اشک آلودش در حالی که به من نگاه میکرد به لهجهی محلیاش دردهایش را بر شمرد که زبان حالش چنین میشود: «شما نمیدانید چه بر من گذشته است. ما از صبح تا شب تنها زندهایم، بدون هیچگونه حمایتی. نه دولت به ما توجه میکند و نه کسی به فکر ماست. همه به فکر خودشان هستند و ما تنها یک نقطه فراموششده در این دنیای بزرگ هستیم.»
گل بیگم از یک همسایهاش به نام «ریحانه» صحبت نمود که او نیز مانند او در شرایط مشابهی زندگی میکند. ریحانه، همسر یک مرد خشن و مستبد است که هر روز او را تحت شکنجه قرار میدهد و به او اجازه نمیدهد از خانه بیرون برود: «ریحانه همیشه به من میگوید که میخواهد از این زندگی فرار کند، اما او نمیتواند. او میترسد که شوهرش او را بکشد یا به مکانهای دورافتادهای بفرستد.»
چهرهی گل بیگم نشاندهندهی غم و ناامیدی اوست. او میگوید که هیچ راهی برای فرار از این وضعیت ندارد. او از ترس برای امنیت فرزندانش، نمیتواند دربارهی آرزوهایش با کسی صحبت کند: «من تنها میتوانم دعا کنم که یکی از روزها این شرایط تغییر کند و ما بتوانیم زندگی بهتری داشته باشیم.»
به او نگاه کردم؛ در آن چشمان تیره، میتوانستم احساس درد و تسلیمی را ببینم. درباره شوهرش پرسیدم. گفت در جنگ با دولت جمهوری «شهید» شد. جزئیات بیشتری در مورد ماجرای مرگ شوهرش نخواست ارائه کند. او در ادامه گفت، شوهرش به شدت خشن و بیرحم بود. هر بار که به او میگفت که نمیخواهم کاری انجام دهم، او با عصبانیت و خشونت به گلبیگم پاسخ میداد. تنها چیزی که از او یاد گرفته، ترس و سکوت بوده است.
پرسیدم: «هیچوقت فکر نکردی فرار کنی؟
در حالی که نگاهش را از من دزدید، گفت : «فرار، کجا بروم؟ اگر فرار کنم، برادر شوهر و دامادم مرا میکشد. اگر بمانم، باز هم میکشد.»
این جملهاش سنگین بود. سنگین نه بلکه دردآور. زنی که هر روز با درد و ترس زندگی میکند، در جهانی که هر گوشهاش برای او دامهایی از ظلم و بی عدالتی روا داشته است. زندگی برای گل بیگم و زنانی مثل او، چیزی بیشتر از مرگ تدریجی نبود. آنها زنده بودند، اما زنده بودنشان هیچ معنایی نداشت.
پرسیدم: «دخترت خوشحال است؟»
نگاهی غمگین به من انداخت. برای چند لحظه به فکر فرو رفت. انگار نمیدانست خوشحالی چه معنایی دارد. گفت: «نمیدانم… شاید هم باشد. اما من میدانم از همان روزی که آن مرد او را به خانهاش برد، مثل من شد. زندانی یک زندگی که هرگز نخواسته بود. او هنوز طفل بود و چند روز پیش شنیدم که باردار شده است. شب و روز از دست آن خواب نمیروم. آخی یک طفل چگونه می تواند زایمان کند.»
سکوت باز هم بر فضای گفتوگو حکمفرما شد. پرسیدم: هیچوقت به چیزی فکر کردی که آرزویش را داشته باشی؟
گل بیگم به من خیره شد. انگار با چشماناش به من گفت: «آرزو؟» این کلمه هم برایش بیمعنی بود. شاید میخواست بگوید، اینجا ما آرزو نمیکنیم. ما فقط زندهایم.
از گل بیگم وقتی راجع به منابع درآمدش پرسیدم، با لبخندی تلخ گفت: «اینجا هیچکدام از ما زنها درآمد نداریم.»
پرسیدم: پس کی خرجتان را میدهد؟
لحظهای سکوت کرد، انگار که پاسخ این سوال هم برایش دردناک بود. گفت، بعد از این که شوهرش کشته شد، برادران شوهرش سرپرستی او را به عهده گرفتند. این که چه بر روزگارش میگذشت جای پرسیدن نداشت. فقر مطلق از در و دیوار خانهاش میبارید.
از آیندهاش که پرسیدم، حرفهای سادهای گفت که معنایی عمیق دارد. گفت، زنان در اینجا مثل یک سایه هستند، آینده زنان را مردان میسازند نه زنان.
گل بیگم شاید یکی از هزاران زنی باشد که در مناطق دور افتادهی افغانستان در سکوت و خاموشی روزگار میگذرانند. زنی که سالها در سکوت رنج برده است. او نمایندهی زنانی است که در دل تاریخ گم شدهاند. صدای او، صدای تمام زنانی است که در این جهان تنها هستند. صدایی که اگرچه خاموش است، اما سنگینیاش بر شانههای تاریخ میماند. زندگی گل بیگم تنها داستان او نیست؛ این داستان زنانی است که هر روز با ستم و ظلم دست و پنجه نرم میکنند.
یادداشت: مسوولیت محتوایی این روایت به دوش نویسندهی آن است.