اشاره: این گزارش روایتی از دورهی سیاه رژیم طالبان در دهه ۱۹۹۰ در یکی از روستاهای مرکز ولایت بامیان است که بهصورت شفاهی از قول یک پیرزن روایت شده است. این زن از حاکمیت دوباره طالبان نگران است و آرزو میکند که دیگر این گروه به قدرت برنگردد.
در نگاه اول حس میکنی او به زمین خم شده و چیزی را بر میدارد. نزدیک میروم و چشمان ریز و اندوهبار او به من خیره میشود و درمییابم که کمر او همینطور خمیده است.
جهان تاب(اسم مستعار ) مینشیند و نفس عمیقی میگیرد. دوباره با چشمانی که از شدت چروکها ریز شده، نگاه میکند و میگوید:«دوباره طالبان میآیند؟ آه…»
سر قصه را میگیرد و پراکنده و با نگرانی از روزهای پرباد یک خزان یاد میکند که بامیان بهدست طالبان سقوط کرده بود. او میگوید یک شام آوازه شد که طالبان میآید، آن روز تمام مردان روستا به کوهها فرار کردند. روستا تنها با زنان مانده بود. جهان تاب میگوید که وقتی طالبان به خانهها داخل شدند شروع به تلاشی و چور و چپاول کردند. از خانههایی که چیزی جز یک مرمی منفجر شده پیدا نمیتوانستند، زنان را لتوکوب کرده و بازجویی میکردند. او میگوید که چهار زن در روستای ما هنوز پاهایشان نشانی از سوراخ مرمی دارد.
فردای آن روز هنوز مردان روستا به کوهها فراری بودند که ناگهان یک مرد گنگ بهدست طالبان افتاد. آنها شروع به پرسیدن کردند از او؛ اما وقتی هیچ پاسخی جز اشارههای دست و چشم او نیافتند، او را زنده به گور کردند. جهان تاب میگوید که دستهای او از خاک بلند شده بود و تکان میخورد؛ طالبان آنرا برید. دوباره وحشت و اندوه به چشمان جهان تاب اوج میگیرد و بعد از قصهاش آه عمیق میکشد و میگوید که چه روزهایی سیاه و شومی بود.
جهان تاب میگوید:« در روستای ما بیشتر از همه، طالبان محلی به مردم آسیب رساندند. چندین بار اسیر گرفتند لتوکوب و شهید کردند؛ اما یکی از حملات آنها در خزان بود یادم است که خرمنها را مردم جمع آوری کرده بود. طالبان از خانهها تلاشی را شروع کرد و هرچه مردم اسلحه داشت باخود میبردند و اگر از خانه کسی اسلحه پیدا میشد مرد آن خانه را نیز اسیر میبردند».
جهان تاب اما از روزهای بدتری نیز یاد میکند که بیشتر روستاهای همجوار روستای آنها و خودشان مجبور به فرار شدند. روزی که طالبان رفتار وحشیانه را شروع میکنند، مردان دوباره فرار میکنند؛ اما طالبان زنان را اسیر میگیرند. بعد از آن مردان دوباره بر میگردند و بعد از یک درگیری بیشتر خانوادهها به کوهها فراری میشوند.
شب گذشتهی آن روزی که بیشتر مردم روستاهای شان را ترک میکنند، طالبان به خانهها میروند و با بهانهگیریها زیاد سعی میکنند، از زنان سوءاستفاده کنند. او میگوید یکی از همسایههای ما که دختران جوان داشت، طالبان تمام شب را بالای آنها آشپزی کردند. مردان آن خانه با طالبان در یک اتاق نشسته بودند و هر لحظه یک غذا فرمایش میدادند. آن شب آن همسایه ما تا سپیده دم انواع غذا پخته بودند تا بهانه دست طالبان نیفتد و در آشپزخانه حمله نکنند.
او با گلایه از جور روزگار و بدبختیهایش میخواهد قصه را با دردهای خودش پایان دهد. از این میگوید که چگونه در جوانی قدش خمید و دیگر هرگز راست نشد. جهان تاب وقتی خیلی جوان بود در اثر کارهای شاقه و زراعتی و کودکآوری کمر درد میشود و یک صبح بلند میشود و میبیند که دیگر خودش را راست نمیتواند. او میگوید که نصف عمرش را در جنگ و بدبختی و نصف دیگرش را با درد و فقر سپری کرده است.