شریفه عنابی
دختری در یک روستای دورافتاده و در خانوادهای بسیار سنتی به دنیا آمد. هنگام تولدش، همه دعا میکردند که خدا به حاجی ناظر پسری بدهد، اما نوزادی که متولد شد، دختر بود. مادرش به او گفته بود: «وقتی پدرت فهمید دختر به دنیا آوردهام، سه روز تمام به خانه نیامد.»
دخترک با گذشت هر روز بزرگتر میشد. همه میگفتند دختر حاجی ناظر جوان شده است. از خیلیها شنیده بود که قرار است به خواستگاریاش قدم پیش بگذارند. یکی میگفت خوب خامکدوزی میکند، دیگری میگفت خوب دختر باحیا است و صدای بلندش را کسی نشنیده است؛ اما هیچ کس از سیلیهایی که بابت ندوختن خامک خورده بود و از کتکهای که برای خندیدن تحمل کرده بود، خبر نداشت. اگر به مادرش هم گاهی شکایت میکرد، میگفت: «صدایت را بلند نکن حتی اگر زیر دست پدر و برادرانت جان هم دادی.»
مادرش بارها به او گوشزد کرده بود که زن صدایش را بلند نمیکند.
دخترک فکر میکرد، با وضعیتی که دارد در اوج بدبختی زندگی میکند؛ اما بیخبر از این که روزهای سختتری هم پیش رویش داشت. بدبختیهای دخترک از روزی شروع شد که مادرش مثل همیشه دستور داد که برای گاو علف ببرد. وقتی که علفها را در آخور میریخت، گاو عطسهی محکمی زد و تمام آب دهانش به صورت دخترک پاشید. دخترک اهمیتی نداد و به دنبال کارش رفت.
چند ساعت بعد، نزدیکیهای بعد از ظهر چشم راست دخترک شروع به خارش و سوزش کرد و تا شب سفیدی چشماش کاملا محو شد و جایش را به سرخی داد. وقتی موضوع را به پدرش گفت، به قول خودش، به جای شنیده شدن حرفاش، سیلی جانانهای از پدرش خورد.
مادرش که چشم دخترک را دید، نگران شد و به سراغ زن با تجربهی همسایه رفت. وقتی برگشت در دستش ظرفی بود و گفت: «خدا زن کربلایی محمد داد را خیر بدهد که برایش سیر کوبیده داده و گفته که این را در چشم دخترت ببند و تا دو روز باز نکن.»
وقتی سیر را به چشم دختر بستند، دردش چندین برابر شد. هرچه از درد شکایت کرد، بیشتر سرزنش شد که مکارهگی میکند. دخترک تا صبح از درد، خواب به چشمش نیامد. فردای آن روز که کنار چشمه، به دنبال آب رفته بود؛ پنهانی دستمال را باز کرد، به امید این که درد چشمش خوب شده باشد. اما در کمال ناباوری دید که چشمش باز نمیشود. با گریه و عجله خودش را به مادرش رساند.
وقتی مادرش چشم دخترک را دید، شروع کرد به زدن به سر و روی خودش. میگفت: «وای دخترک بیبختم. وای رویم سیاه شد. دخترک سیاهبختم.»
حاجی ناظر چارهای نداشت که دخترش را به پیش نزدیکترین داکتر منطقه برساند. داکتر که چشم را دید، گفت: «حدقه چشم ترکیده و امکان تداوی نیست.» دخترک آن زمان فقط ۱۱ سال داشت. به همین سادگی یک چشماش را از دست داد و به دختر «سنگی یک چشم» در روستا معروف شد. چون ناماش سنگیماه بود.
سالها گذشت و دیگر هیچ کسی برای خواستگاری در خانهی حاجی نمیآمد. از آن همه تعریف و تمجید و انگشت نشانهایی که همه میکردند، دیگر خبری نبود. دختران کوچکتر از او در روستا همه عروسی کردند، اما طعنههایش نصیب دخترک شوربخت میشد. شبها کارش گریه و زاری بود و روزها از ترس حرف مردم از خانه بیرون نمیرفت.
روزی ظاهر بابه که رفیق پدرش بود و با هم عسکری کرده بودند، خانهی حاجی ناظر مهمان شد. دخترک ماجرا را اینگونه به یاد میآورد: «من طبق معمول به گاوخانه رفتم ولی در کمال ناباوری چند دقیقه بعد برادر بزرگم آمد و مرا نزد پدر فرستاد. وقتی که داخل شدم، پدرم برای اولین بار با لحن محبتآمیز به نشستن دعوتم کرد. او با کلمات قشنگی که سالها آرزوی شنیدنش را داشتم، مرا به دوستش معرفی میکرد: سنگی جان عزیز دل پدر، نور چشم خانوادهی ما است، از پنج انگشتش طلا میباره.»
دخترک تعجب کرده بود. او که هیچ وقت مورد سخنان محبتآمیز پدر قرار نگرفته بود، خیلی زود تعجب جایش را به خشم داد.
آری، او دیگر دخترک سنگی کوچک چند سال قبل نبود. با سیلیهای روزگار، تبدیل به زنی سالخورده شده بود و در ۱۷ سالگی به اندازهی یک زن ۵۰ ساله میدانست. فهمید که ماجرا چیست و زود خانه را به بهانهی جمع کردن علف از کوه و دشت ترک کرد.
آن روز تا جان داشت فریاد زد. بعد از آن روز، دیگر هیچ وقت نه گریه کرد و نه دعا.
دخترک به عقد ظاهر بابه در آمد، بدون این که کسی از او بپرسد. حتا روز عروسیاش نه گریه میکرد و نه ناراحت بود. به قول خودش، انگار قلباش را در آورده بودند.
خانهی ظاهر بابه هم دست کمی از خانهی پدرش نداشت، باید جان میکَند و صدایش هم در نمیآمد. همهی این بدبختیها کم بود که نازا بودن هم بر رنجهایش افزوده شد، رفتار ظاهر بابه هر روز بدتر و بدتر میشد تا این که به شهر کابل کوچ کردند.
چند سالی در کابل، به اصطلاح عام، گوش دختر سنگی آرام بود. روزها در یک نانوایی کار میکرد و روزگار میگذراند. ظاهر هم به دلیل کهولت سن گوشهگیر شده بود و زیاد کاری به کارش نداشت. در یکی از روزهای دلگیر خزان، ظاهر بابه هم از دنیا رفت و دخترک ماند و سیاهبختیهایش.
۹ سال از مرگ ظاهر بابه میگذرد و آن دخترک اکنون به زنی سالخورده تبدیل شده است. حالا در میان بستگانش به «عمه سنگی» معروف است.
یادداشت: مسوولیت محتوایی روایتهای وارده به عهدهی نویسندهی آن است.