سینا
پولهایش را شمرد: یک، دو، سه. تا ده شمرد. از ده بیشتر نبود. سکههای یک، دو و پنج افغانیگی. حاصل کار امروزش بیستوپنج افغانی شده بود. با خود گفت: «دو نان خشک و پنج افغانی اضافه.» پول را گرفت و به جیب گذاشت. گرد و خاکِ پارچه را تکاند. پارچه را دوباره سر جایش روی زمین پهن کرد و سنگهای خرد و ریز را در چهار گوشهاش گذاشت.
سر خود را پایین گرفت، طوری که اگر از پشت سر به او میدیدی، انگار سرش روی تنش گذاشته و گردن ندارد. اما او گردن داشت. همانند من و تو. همانند هزارها و میلیونها انسان دیگر روی زمین. ظاهرا جبر روزگار گردنش را خم کرده است و یا بهقول خودش: «ناداری و فقر» گردنش را کج کرده. میگوید پس از اینکه طالبان آمدند، او کارش را از دست داده است. پولی که پس از کشته شدن همسر سربازش به او و دو فرزندش میرسید، نیز قطع شده است. اکنون سفرهاش خالی است. اما سفرهی دلش پر است: پر از درد. پر از رنج و بدبختی. کنارش مینشینم. او سفرهی دلش را برایم باز میکند.
حمیده (اسم مستعار) زنیست که کنار یکی از خیابانهای شهر کابل نشسته است. پارچهی سیاه به رنگ روزگارش را پیش رویش انداخته است. از بام تا شام کنار خیابان مرکز تکدیگری میکند. روبهروی یکی از رستورانتهای پر مشتری و نامدار شهر. با آنکه چندین بار توسط صاحب رستورانت از نشستن در آنجا منع شده؛ اما بازهم همانجا مینشیند. حمیده میگوید:«همهی دروازهها بهرویم بسته است. توان دیدن تلف شدن فرزندانم را ندارم. مجبورم که گدایی کنم. گدایی نکنم چه کار کنم؟»
او با گردن کج و چشمهای اشکبار این گفتوگو را انجام میدهد. هنگام گفتوگو چندبار توقف میکند. بغض گلویش را میفشارد و نمیگذارد صحبت کند. با کنج چادر، اشکش را پاک کرده و ادامه میدهد: «خودم در خانه خیاطی میکردم. کاروبارم خوب بود. با پول خیاطی شکم دو فرزندم را سیر میکردم تا اینکه طالبان آمدند. کارها کم شد و پولی را که دولت بهخاطر شهید شدن همسرم میدادند، هم قطع کردند. مجبور شدم چرخهای خیاطی را بفروشم تا از گرسنگی تلف نشویم.»
حمیده توان دیدنِ بهصورت آدمها را ندارد. میشرمد. انگار خندههای آدمها، عذابش میدهد. شکنجهاش میکند. روح و روانش را میآزارد و همچون سوهان، مغز استخوانش را میخراشد. نظر او را دربارهی جمعآوری گداها و تکدیگرها توسط طالبان میپرسم. میگوید: «ما هم خوش نیستیم گدایی کنیم. اگر طالبان برای مان کار فراهم میکند، مشکلی نیست وگرنه طالبان با این کار شان قصد کشتن مردم را دارند.»
هوا روبه تاریکی میرود و آفتاب کابل در حال غروب است. من راهم میگیرم و همانند صدها رهگذر دیگر از او دور میشوم. حمیده نشسته است. شاید به افق مینگرد یا به رفتن آفتاب. همه میروند به خانههایشان. حتی آفتاب. اما او به خانهاش نمیرود. منتظر میماند. شاید حاصل کار امروزش نتواند شکم او و دو فرزندش را سیر کند. چشم بهراه است تا کسی دست خیر به سویش دراز کند. شاید هم از دستهای خالیاش میشرمد و از نگاههای معنادار دو فرزندش که در خانه منتظر مادر نشستهاند و با خودشان میگویند شاید این دم، مادر با قرصهای نان به خانه برسد.
یادداشت: این مطلب را یکی از مخاطبین رسانهی رخشانه فرستاده است. رخشانه در قبال محتوای آن مسوولیتی ندارد. مسوولیت حقوقی آن به نویسنده بر میگردد.