تمنا تابان
۳۵ سال قبل در روستای دور افتادهای در بامیان، جنگ میانقومی و مغلوبهای رخ داد. در این جنگ مرد جوانی از یک طرف کشته شد. خون که به زمین ریخت، بزرگان و مویسفیدان قریه و قریههای اطراف نگران شدند که در دامن این نزاع، خون بیشتری به زمین بریزد.
چند روز پس از آن رخداد، بزرگان و ملاهای چندین قریه برای حل و فصل این قضیه در روستای محل نزاع گردهم آمدند. فیصله کردند که طرف قاتل برای طرف مقتول، دختر «بد» بدهد. طرف قاتل که مورد ملامت و سرزنش شدید بزرگان قریهجات همجوار و روستای خودشان قرار گرفته بودند، مجبور بودند فیصله را قبول کنند؛ اما کسی نمیدانست چه کسی را باید به عنوان دختر «بد» به خانوادهی مقتول بدهد تا دامن این نزاع جمع شود.
ریحانه (نام مستعار) در آن زمان فقط ۱۸ سال داشت و جز این که جوان ۲۲ سالهای در قریهی آنها در نزاع میانقومی کشته شده، از باقی ماجرا اطلاع زیادی نداشت. پدر ریحانه یکی از همان مردانی بود که در این نزاع شرکت داشت، اما هرگز ضربهای که جان مقتول را گرفت به دست او فرود نیامده بود. چیزی که بود او فقیرتر از همه بود و دختر نوجوانی در خانه داشت.
آنچه که ریحانه به خاطر دارد نزاع بر سر پلوان یک زمین بین دو مرد بوده که بعدا با آمدن افراد کمکی، درگیری بزرگتر شده است. یکی از افراد درگیر در منازعه با بیل بر سر مقتول کوبیده بود که در اثر خونریزی زیاد جاناش را از دست داده بود.
به درخواست ریحانه، محل دقیق این ماجرا در گزارش نمیآید.
بزرگان و مردان شریک نزاع، ساعتها نشستند و سرانجام پدر ریحانه را متقاعد کردند تا در بدل پول ناچیزی که برایش وعده شدند، دخترش را به عنوان دختر «بد» به خانوادهی مقتول تسلیم دهند.
ریحانه میگوید، پولی که به پدرش داده شد تا او راضی کند دخترش را به «بد» بدهد، قیمتی معادل سه گاوشیری در آن زمان بود.
ریحانه دقیق به خاطر ندارد، اما میگوید، چند روز محدود پس از این تصمیم بود که بزرگان مصلح که باید فیصله را اجرایی هم میکردند، او را با چشمان اشکبار و دل اندوهبار تسلیم خانوادهی مقتول کردند.
این بخشی از روایت ریحانهی ۵۳ ساله است که ۳۵ سال قبل به عنوان دختر بد داده شد: «وقتی مرا به عنوان دختر بد دادند، از زندگیم دل بریدم، میفامیدم که در خانهای میروم که بچهی جوانش را قومای ما کشته و کینه پدر کشتگی از سابق مثال مانده.»
اصطلاح به «بد دادن» به معنای دادن دختری به عنوان جبران یک جرم یا حل یک اختلاف خانوادگی یا قبیلهای، به خانوادهی دیگر است ؛ رسم قدیمی که از زنان و دختران افغانستان قربانی میگیرد.
ریحانه وقتی داستان زندگیاش را روایت میکند، اشک از چشمانش که حالا کمبین و ضعیف شده سرازیر میشود. میگوید، سالها در رنج و محنت زندگی کرده است: «تو فکر کن، قتل را کی انجام داده و مجازاتش را کی میکشه. کاش همو قاتل به سزای عملش میرسید؛ ولی اونا مرا به جای قاتل تسلیم خانوادهای دادند که پسر جوانشان کشته شده بود و همگیشان تشنهی پور (انتقام) گرفتن بودند.»
پیامدهای بد دادن میتواند برای دختران قربانی این فرهنگ سنگین باشد. مثل خشونت، سوءاستفاده و دیدن به چشم «غرامت» و حتا مجرم. این را میتوان از حرفهای ریحانه به خوبی فهمید: «وقتی اشتکایم خرد بودند و کلانای فامیل مره دختر بد صدا میکردند، اونا با کنجکاوی پرسان میکدند که مادر جان چرا تو را دختر بد میگویند؛ من جوابی برایشان نداشتم، در جوابشان فقط اشک از چشمایم جاری میشد.»
سرنوشت ریحانه، نمونهای از سرنوشت هزاران دختریست که به بد داده شدهاند. فرهنگی که در حکومت سابق افغانستان کمتر شده بود، اما هرگز از میان نرفت.
به قول ریحانه وقتی او به عنوان دختر بد به خانهی جوان مردهی شوهرش وارد شد، از همان ابتدا با بدرفتاری، توهین، دشنام و لتوکوب خانوادهی شوهرش مواجه شد: «با اینکه مثل یک مزدور کار میکردم، ولی هیچگاه با من مثل یک انسان برخورد نمیکردند، هر بار که مرا صدا میزدند با دو و دشنام صدا میکردند، همیشه به خانوادهام توهین میکردند و مرا با نام “دختر بدِ پدرنالت” صدا میکردند، این پدرنالت گفتنشان کمترین دشنامی بود که برایم میدادند.»
ریحانه که به برادر ۱۹ سالهی مقتول به عنوان دختر «بد» داده شده بود، به رسانهی رخشانه گفته است، سالهای زندگیاش را با این ذهنیت سپری کرده است که انگار به عنوان یک مجرم به خانواده شوهرش وارد شده است: «من اوایل زیاد از برخورد بد و توهین آنها ناراحت نمیشدم، چون برایشان حق میدادم که با دشمنشان چنین رفتار کنند… اما امید داشتم به مرور زمان دو و دشنام کمتر شوه و مره به عنوان عضوی از خانوادهشان قبول کنند، به خصوص از شوهرم امید داشتم که پس از گذشت یک سال طرف مره بگیره و نمانه که دیگرا هر روز مره نیش {و کنایه} بزنه.»
اما هرگز وضعیت برای ریحانه بهتر نشد. او میگوید، انگار واقعا خانواده شوهرش به او به دید یک مجرم میدیدند. شوهرش نیز تا آخرین لحظه هرگز به ریحانه به عنوان شریک زندگیاش نگاه نکرد. این حرفی است که ریحانه با تلخی از آن یاد میکند: «مره رقم رقم جزا میدادند، به حدی که گاهی مره نان نمیدادند تا گشنه بمانم، گاهی هم مره در یک اتاق زندانی میکردند؛ وقتی هم به شوهرم شکایت میکدم او میگفت خوب میکنند تو ره باید بیشتر ازی جزایی کنند… ایکه شوهرم طرف مرا نمیگرفت و میگفت تو را خوب میکنند، برای مه از تمام دردها سختتر و دردآورتر بود، او هنوز هم مره به عنوان خانمش قبول نداشت و تا آخر هم قبول نکرد.»
در برزخ بیسرنوشتی
ریحانه اما با تمام این رنجها ساخت و در آتش کینهی خانوادهی شوهرش سوخت. اما امیدش این بود که روزی این چرخهی خشونت به پایان میرسد. پس از ده سال زندگی مشترک با خانوادهی شوهرش ریحانه و همسرش خانهی مستقلی برای خود ساختند.
زندگی چندین نسل در یک خانه، در افغانستان فرهنگی ریشهدار است. خانوادهای که ریحانه به آنجا رفته بود نیز پرجمعیت بود. به طوری که پدر، مادر و برادران همسر ریحانه با هم در یک خانه زندگی میکردند. به طور دقیق ریحانه ۹ سال را در چنین خانهای به قول خودش «مزدوری» کرد.
امید ریحانه این بود که با جدایی از خانوادهی همسرش وضعیت تغییر کند: «هر بار که مره آزار و اذیت میکردند با خود میگفتم روزی این همه درد پایان پیدا میکنه.»
اما این درد برای ریحانه پایانی نداشت. پس از گرفتن خانهی مستقل، رفتار شوهرش نه تنها تغییر نکرد، بلکه تنها دو سال بعد به سراغ زن دیگر رفت. شوهر ریحانه زن دوم گرفت و او و فرزنداناش را کاملا کنار گذاشت. به قول خودش با این اتفاق بدبختیهای آنها چند برابر شد.
او گفته است: «شوهرم رفت و زن دوم گرفت، زنی را که دوست داشت، زنی را که بارها برایم گفته بود فلانی را میگیرم تا همه بفهمند که مه دختر بد ره کار ندارم… وقتی زن دوم خوده به خانه آورد، بعد ازو با ما مثل بیگانه شد، ده ماه یکبار هم به ما سر نمیزد، از ما پرسان نمیکد.»
زندگی ریحانه و فرزنداناش ۱۰ سال دیگر در فقر و فراموشی سپری شد. حتا کسی را نداشت که با او درد دل کند. حجم بزرگ دردش را فقط میتوانست به مادرش بگوید. اما نمیگفت، زیرا میترسید که دق مرگ شود.
ریحانه میگوید، روزی همراه با فرزنداناش به عروسی یکی از بستگان خود به ولسوالی سیغان رفته بود. آنها وقتی برگشتند، شوهرش با خانواده دوم خود برای همیشه از آنجا رفته بود: «وقتی پس خانه آمدم دیدم شوهرم با زن دوم خود از خانه رفتهاند و چیزهایی که توان داشته با خود بردهاند، پسانتر خبر شدم که او با زن و اولاد خود ایران رفته است.»
سالها است که ریحانه در برزخ بیسرنوشتی به سر میبرند. او مادر چهار فرزند است. دو دختر و دو پسر که حالا پسراناش جوان شدهاند و آنها است که از مادرشان مراقبت میکنند.
شوهرش که حدود ۱۵ سال قبل، بین سالهای ۱۳۸۷ تا ۸۸ به ایران رفته است، تا امروز حتا یک بار هم زنگ نزده که آنها چه وضعیتی دارند. فقر، بیسرنوشتی و رنج، این روزها کام ریحانه را تلختر کرده است.
ریحانه نمونهای از بیشمار زنانی است که قربانی فرهنگ ظالمانهای شده که بیم آن میرود در سایهی طالبان دوباره پر رنگ شود و زندگیشان در آتش کینه خاکستر شود.
حتا گفتن آنچه دیگران بر سر زندگی ریحانه آورده برای او تلخ است. صورتاش کاملا چین برداشته و او را تبدیل به زنی کرده که بسیار بیشتر از سناش به نظر میرسد. در مدتی که حکایت زندگیاش را تعریف میکرد، چندین بار گریههای تلخی کرد.