نویسنده: زکیه شفایی
اجازه بدهید، این یادداشت را با نقل دو تاریخ شروع کنم. تاریخ حیات و مرگ دو زبان و دو فرهنگ که در طی همین دو سده قبل رخ داده است.
زبان عبری در تاریخ قدیم، آخرین بار در قرن دوم میلادی زبان مادری ملت یهود بوده است. از آن پس این زبان، تنها زبان عبادت و متون مقدس یهودیان شد و به غیر از آن زبان مردهای محسوب میشد. یهودیان نیز در زیر مجموعه ملتهای دیگر در اقصا نقاط جهان پراکنده بودند و به زبانهای گوناگون دیگری تکلم میکردند.
در اواخر قرن نوزدهم الیزر بن یهودا، جوان یهودی اهل بلاروس که استعداد شگرفی در یادگیری زبانها داشت و علاوه بر زبان روسی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، زبانهای کهن لاتین و عبری را نیز به هدف تحصیل دین و “ربی[۱]” شدن آموخته بود، با چندی از دوستانش در ۳۱ اکتبر ۱۸۸۱ عهد میکنند که در مکالمات روزمره خود فقط به زبان عبری سخن بگویند. بن یهودا چنان در زنده کردن زبان عبری مصمم و متعهد بود که فرزندش بن صهیون[۲] را در سنین کودکی فقط با زبان عبری پرورش داد و اجازه نمیداد که با فرزندش به غیر از عبری، با زبان دیگری سخن گفته شود.
گفته میشود او در این امر چنان مصمم و جدی بود که حتا یکبار خانمش را به خاطر خواندن لالایی روسی برای بن صهیون تنبیه کرد. اینگونه بود که بن صهیون بن یهودا اولین کسی شد که پس از قرنها، زبان مادریاش زبان عبری بود. از آن زمان بود که زبان عبری کمکم دوباره نفس کشید و به مثابه نوزاد کوچکی زندگی دوبارهای یافت.
جنگ جهانی دوم و هولوکاست یهودیان کاتالیزوری میشود تا ملتهای یهود از گوشه گوشه دنیا جمع شوند و در اسراییل ملت یهود را دوباره بسازند که با زبان عبری تکلم میکنند و شناخته میشوند. احیای دوباره زبان عبری داستانی موفق از زنده شدن دوباره یک زبان و یک ملت است.
داستان دیگر، داستان قتل عمد یک زبان و حل یک فرهنگ و ملت در زبان و فرهنگ فاتحان بیگانه است. سرخپوستان بومیان و ساکنان اصلی امریکا بودند که فرهنگ، سنت، دین و زبان خود را داشتند. اروپاییها امریکا را در قرن پانزدهم کشف کردند و از همان زمان با کشتار و خشونت خواستند تا سرخپوستان را مطیع و حتا نابود کنند و خود صاحب سرزمینهای حاصلخیز و معادن طلا شوند.
این مبارزات جنگهای طولانی و تاریخ خونباری را در امریکا رقم میزند که تا نیمههای قرن نوزدهم باقی میماند. نقل قولی از یکی از جنرالان امریکایی آن دوره است که “تنها سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است.” بعدها جنرال دیگری به نام ریچارد هنری پرت روی کار میآید و حرفی میزند که سرآغاز اقدام به نسلکشی فرهنگی یک ملت میشود.
در تاریخ امریکا آمده است که پرت میگوید “روزی جنرال بزرگی گفت تنها سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است. و این عامل رواج قتلعامهای سرخپوستان شد. من با این حرف تا جایی موافقم اما با قتل و کشتار موافق نیستم. من میگویم که سرخپوست درون او را بکشید ولی انسان را نجات بدهید.” منظور او از “سرخپوست درون” همان زبان و فرهنگ سرخپوستی بود. از آن پس تکلم به زبان سرخپوستی ممنوع میشود.
سرخپوستها حتا اجازه پیدا نمیکنند که کودکانشان را به سنت و زبان خود نامگذاری کنند. دولت به ابتکار ژنرال پرت مدارس شبانهروزی تاسیس میکند و کودکان سرخپوست را از خانوادههایشان میگیرند. اسامی مسیحی به آنها میدهند و به این مکاتب میبرند تا زبان و فرهنگ اروپایی بیاموزند.
این پالیسی تا نیمههای قرن بیستم به همان شکل و گاهی با اندکی تغییر، مثل به فرزندی دادن اجباری کودکان سرخپوست به خانوادههای اروپایی الاصل، دوام مییابد. شاید شما هم خبرهای اینچنینی که “با مرگ آخرین گوینده گویش سرخپوستی فلان قبیله سرخپوستی، زبان این قوم از بین رفت” را شنیده باشید. اینگونه بود که جمعیت سرخپوستان، ساکنان اصلی امریکای شمالی، به شدت کم شد و زبان و فرهنگ آنان در فرهنگ امریکای نوین مُرد.
با روایت این دو تاریخ که زیاد هم دیرینه نیست، خواستم بر اهمیت زبان در حیات ملتها تاکید کنم. زبان تنها وسیله افهام و تفهیم نیست، بلکه نقش کلیدی در ساختن و حفظ هویتهای متمایز انسانی دارد. زبانها تا آن حد با فرهنگهای خود پیوسته هستند که اولین نماد بارز هویتی گروههای قومی، فرهنگی و ملی خاصی هستند که به آن زبانها سخن میگویند. جدا ساختن قومها و ملتها از زبان شان در واقع همان جدا کردن آنها از هویت، فرهنگ و موجودیت اجتماعی آنهاست.
چندی پیش طالبان واژه پارسی “دانشگاه” را از لوحه دانشگاه بلخ حذف کرده و با کلمه پشتوی “پوهنتون” جایگزین کردند. در افغانستان برخورد با واژههای پارسی پدیدهای مختص به طالبان نیست. اولین باری که با این موضوع برخوردم، بهار سال ۱۳۸۳ بود، وقتی که دانشجوی سال دوم دانشگاه کابل بودم.
با عدهای از اعضای جنبش دانشجویی تصمیم گرفته بودیم تا سالروز”آزادی بیان” را تجلیل کنیم. هماهنگ شده بود تا برنامه در ادیتوریم دانشکده حقوق برگزار شود. دانشجویان در آنجا جمع بودند که مردی درشت هیکل با دریشی ساده نصواری رنگی که به سبز میزد، و مرا به یاد استایل سوسیالیستی فیدل کاسترو میانداخت، با خشم اجازه نداد تا برنامه در ادیتوریم برگزار شود. او که نامش را به خاطر ندارم، رییس نشرات دانشگاه کابل بود. رییس دلیل خشم خود را بیحرمتی به آنچه که او “ترمینولوژی ملی” میخواند، بیان کرد. آن زمان سواد اندکی از زبانهای دیگر داشتم. کمی از همقطاران پسر دورتر ایستاده بودم و میاندیشیدم که “ترمینولوژی” یعنی چی و چه بیحرمتیای اتفاق افتاده است؟
مرد خشمگین فریاد میزد واژههای “دانشگاه”، “دانشکده” و “دانشجو” که در پوسترها و پارچهنوشته استفاده شده، واژههایی بیگانهاند و نباید در افغانستان به کاربرده شود. آن روز برنامه روی چمن دانشگاه در حالی برگزار شد که دلها از غریبی زبان مادری در مادر وطن درد داشت. زبانی، که خاستگاه آن، این سرزمین است، و قرنها زبان مادری برای اقوام پارسیوان و زبان میانجی میان مردمان، زبان دربار و دیوان این مرز و بوم بوده است.
از دوران اولین جمهوریت در دهه پنجاه تا لحظه اکنون که دوره امارت است، چند دههای شده که در افغانستان عدهای تیغها را بر زبان پارسی تیز کردهاند. زبانی که حتا با رواج دادن صفت قدیمی آن “دری”، میخواهند از او نامش را بگیرند.
من به عنوان پارسیزبانی که در سرزمین افغانستان ریشه دارم، اصالتم کوههای باباست، و افغانستان تا ابد وطنم است، باور دارم این حرکتها نمیتواند، تنها تفاوتهای سلیقهای پیش پا افتاده چند مدیر متعصب حکومتی باشد. این حرکتها بخشی از پالیسی حذف است. پالیسی که میخواهد از پارسیوانها زبان را بگیرد تا هویت، فرهنگ و حضور اجتماعیشان را انکار کنند.
این پالیسی حذف را از سوی مردم شریف پشتون نمیدانم که دوستانی دارم نان و نمک خورده با آنان و میدانم آنان نیز چون منِ پارسیوان دغدغه وطن دارند و صلح و آرامش وطن آرزوی قلبیشان است. این پالیسی حذف از تشنگان قدرت هست که رد خون پشتوزبان و پارسیوان را میتوان در ناخنها و دندانهای شان دید. مردم شریف پشتون هشیار هستند که اعتلای زبان و فرهنگ پشتو، با تولید و تقویت دانش، هنر و ادبیات به زبان پشتو میسر است نه با حذف زبان دیگر و تحمیل آنچه که دگماندیشان آن را “ترمینولوژی یا مصطلاحات ملی” مینامند.
[۱] عالم دینی در یهودیت
[۲] صهیون نام کوهی در اورشلیم است و در بین یهودیان نماد آرزوی برگشت به سرزمین بنیاسرائیل است