جوانهی گندم(مستعار)
قدمهایش را تند تند برمیدارد تا هرچه زودتر از خیابان عبور کند، مبادا کسی متوجهاش شود و او را ایستاد کند. در هوای گرم تابستان راه رفتن با لباس بلند و کاملا پوشیده بسیار دشوار است. چادر کلانی به دور سرش پیچانده تا مبادا یک تار مویش دیده شود و ماسکی که به سختی میشود از پشت آن نفس کشید. بوتهای ورزشی نیز پوشیده است تا صدای قدمهایش طالبی را تحریک نکند.
به محض ورود به خانه، ماسک را از صورتش برمیدارد تا بتواند نفس راحتی بکشد. لباسهایش را تبدیل میکند و آب سردی به دست و رویش میزند. با همان حالت خستگی یک راست به سراغ سنگ صبورش میرود؛ مادرش.
با صدایی خسته و ناامیدانه برای مادرش قصهی امروزش را تعریف میکند و دلیل زود آمدنش از کورس را.
امروز ماموران امر به معروف طالبان سرزده به آموزشگاه آمده بودند. بارها این اتفاق افتاده است؛ وقتی که ماموران امر به معروف میآیند، دختران به همکاری آموزگاران از درهای پشتی آموزشگاه پا به فرار میگذارند. بعد از تعطیل شدن دانشگاهها و بسته شدن مکتبها، تنها امید دختران همین آموزشگاهها هستند.
مادرش هم به او قصهی زن همسایهاش را میکند که امروز شنیده است. زن برای گرفتن نکاحخط به محکمهی طالبان در بامیان رفته بوده؛ اما با وجود داشتن حجاب اسلامی باز هم به او اجازهی ورود ندادهاند. به آن زن گفته شده که«کسی زن را آدم حساب نمیکند.»، مگر آن که محرم خود را بیاورد و خودش مانند یک مترسک در کنار محرمش باشد.
دختر آهی از سرناامیدی و درد میکشد و خود را مانند پرندهای میبیند که بال پرواز ندارد. چند سال پیش، چه رویاهای بلندپروازانهای در سر داشت؛ اما اکنون بیشتر از دو سال میشود که دنیایش دیگر رنگی ندارد. دیگر برای بیرون رفتن آرایش نمیکند. لباسهای رنگی و زیبای دخترانهاش را نمیپوشد. با دوستانش با صدای بلند نمیخندد. این است حقیقت تلخ زندگی هزاران دختر و زن افغانستان.
ما همه محکوم به زندگی تحمیلی هستیم. دیگر صدایمان شنیده نمیشود، حق انتخاب نداریم. زندگی ما در حلقهی تنگ خشونت اسیر شده است، یا شاید بهتر این است که بگویم اصلا حق زندگی از ما گرفته شده است.
یادداشت: مسوولیت محتوایی این روایت به دوش نویسنده آن است