فاطمه طلاق را در عوض حفظ کودکان رد میکند و شش سال میشود که به تنهایی و با دشواری زندگی میکند.
او چهار کودک یک دختر و سه پسر دارد که کوچکترین آنها هفت ساله است. زمانی که همسر فاطمه آنها را به قصد کار در ولایت غور ترک کرد، بزرگترین فرزندشان شش ساله بود. یکسال را او در بیخبری از همسرش مینشیند، بالاخره خبر میشود که او همسر دوم گرفته و اینها را ترک کردهاست.
بعد یکسال همسر فاطمه مادرش را میفرستد تا فاطمه را طلاق داده و کودکان را با خود ببرد. اما فاطمه برای نگهداشتن کودکانش سخت تلاش میکند. او میپذیرد که به تنهایی زندگی کند، هیچ توجهای از سوی همسرش نشود؛ اما کودکانش را از او نگیرند. فاطمه میگوید:«همسرش بارها تماس گرفته و بهشکل تهدیدآمیز به او هشدار داده که طلاق بگیرد». اما فاطمه تنها برای داشتن فرزندانش که میفهمید به بیسرنوشتی دچار میشوند، دست از آنها بر نمیدارد.
فاطمه مادر مجردی است که در دورترین نقطهی خاکی شهر بامیان سنگچسبان در یک خانه کرایی زندگی میکند. او مصارف خانه و کودکانش را از همسایههایی بهدست میآورد که گاهی کمک ناچیز میکنند. او با چشمان شناور در اشک میگوید که سختترین شرایط همین است که به نان کودکانت در بمانی.
فاطمه از شرایط سخت زندگیاش میگوید که چگونه با کرایه خانه و لقمه نانی برای کودکانش درگیر است. او تمام دغدغهاش شده لقمه نانی که کودکانش با آن سیر شوند. او با چشمهای هراسان میگوید که اینها کودکاند و تا بزرگ شوند، «خون دلم خشک میشه».
فاطمه در این شش سال به کودکانش گفته که پدر آنها در سفر است. اما در برابر سوالهای آنها که چرا در عید نمیاید. چرا هیچچیزی برایشان نمیفرستد، همیشه بیپاسخ میماند.
او شبها با ترس این که چه وقت همسرش کودکان را از او بگیرد، خواب نمیرود. پدری که چهار کودک فاطمه او را به یاد ندارند، شش سال نبود کسی که تنها نامش است و خودش نیست. یاسین آن زمان یک ساله بود و حالا هفت ساله شده است.
همسرش به او گفته که تو فرزندان آنها را بزرگ کن. به پای بزرگ شدن شان پیر شو. اما بالاخره اولادها جز مالکیت پدر است.
نبود هیچ قانون مشخصی که به نفع مادران و یا در حمایت از آنها باشد بهخصوص در شرعیت، فضا و حق را بهگونهای از زنان گرفته است. آنها همیشه وقتی در تنگای سنتی و شرعی قرار میگیرند، مجبور میشوند که خودش را قربانی کنند.