سمانه جعفری
هوا تاریک شده بود و صدای اذان مغرب هم دیگر از بلندگوهای مساجد نمیآمد. روزها آنقدر به سرعت کوتاه شده بودند که رخصتی صنف ما به تاریکی شب میخورد. پس از گفتن خسته نباشید، وسایلم را جمع کردم و برای گذاشتن حاضری به اداره رفتم. کیفم را برداشتم و هنوز کلمه خداحافظ کامل از دهانم بیرون نشده بود که مدیر با وحشت داخل اداره آمد و با صدای لرزان گفت که از دروازهی دیگر به صنف پهلو برویم. متعجب شده بودیم. دیر وقت بود و بجز من و همکارم، کسی در داخل مکتب نمانده بود. مدیر بار دیگر و با چهرهای که حالا نگرانتر شده بود حرفش را تکرار کرد، با تفاوت اینکه جمله کوچک دیگری به آخر آن بسته بود. جمله آخر وحشت به تن ما هم انداخت. «مامورین استخبارات طالبان آمدهاند.»
دست همکارم را گرفتم و خود مان را به اتاق کناری دفتر کشاندم. ما هیچکداممان تجربهی تعقیب و گریز از دولت را نداشتیم و به همین خاطر آنقدر ناشی بودیم که متوجه نشدیم کفشهایمان پیش دروازه جا مانده. در را بستیم و قفل کردیم و گوش به آن چسپاندیم که بشنویم چه خبر است. صداها واضح نمیآمد، اما آنقدر قابل فهم بود که صدای «دختران را کجا بردی؟ دختران کجا هستند؟» را میشنیدیم و ترسی گنگ میان رگهایمان تکان میخورد.
ما که جرمی مرتکب نشده بودیم اما خوب میفهمیدیم که کار کردن تا این موقع شب برای آنها تعریف ناشده است و با گناه فرقی ندارد.
بارها این سوال را پرسیدند و هربار جواب شنیدند که «اساتید و شاگردان چند ساعت قبل رخصت شدند و مکتب خالی است.»
کم کم سر و صدای به هم زدن چیزی میآمد. گویا دنبال چیزی میگشتند. صدای بهم خوردن دروازههای الماری و روکهای میز میآمد و هر لحظه هراس ما بیشتر میشد. دیگر ماندن ما در آن اتاق جایز نبود.
از در فاصله گرفتیم و با ترس به هم نگاه کردیم. صداها بلندتر شده بودند و میان صداهای تلاشی کردن، صدای یکی از آنها بلند شد که به زبان فارسی با جمله دست و پا شکستهای از مدیر خواستند گوشیاش را بدهد.
نفس ما برای ثانیهای بند آمد. گالری تمام عکسهای برنامههای فرهنگیمان را میخواستند. چه میشد اگر ویدیو سرود خواندن دختران، شعرهای حماسی، عکسهای گروهی یا عکسهای جشن خداحافظی شاگردان فارغ شدهمان که همین چند روز پیش بود را میدیدند؟ چشمهایم نمدار شده بودند.
دیگر پاهایم هم میلرزید. اگر مکتب را میبستند چه؟ امید دخترانی که از لیست محرومان جدا شده بودند هم ناامید میشد؟ اگر ما را پیدا میکردند چه؟ زنده بیرون میرفتیم؟ اصلا بیرون میرفتیم؟ یادم به گوشیام افتاد و سریع آن را بیصدا کردم.
دیگر از ساعت معمول به خانه رفتنم گذشته بود و همین لحظهها بود که مادرم زنگ بزند و بابت دیر آمدنم ابراز نگرانی کند. چیزی نداشتم به او بگویم. میگفتم ممکن است دیگر هیچوقت نیایم؟ یا ممکن است طوری بیایم که خودش از خانه بیرونم کند؟ در میان سر و صداهای ذهنم، صدای «نه» را فریاد زد.
من این همه نجنگیده بودم که به اینجا برسم. دست همکارم را کشیدم و از دروازه دیگر اتاق وارد دهلیز پشتی شدیم. در آن دهلیز چهار دروازه بود. یک دروازه به همان اتاقی که بودیم، یک دروازه به راهرو باریک که دید کامل به اداره داشت اما به حویلی ختم میشد، یک دروازه به کتابخانه و یک دروازه شیشهای که به ساختمان پهلو راه داشت اما قفل بود. راه فراری نبود.
باید به امید معجزه مینشستیم. در همین فکرها بودیم که ناگهان صدای شکستاندن دروازه شیشهای از آن طرف بلند شد. برای توصیف حالم در آن لحظه باید بگویم تمام بدنم گویا فلج شدند. جان از پاهایم رفت و قلبم از تپش ایستاد. دروازه شکسته شد و میان نگاه های یخ زدهمان صدای مدیر به گوش آمد.
گفت در کتابخانه پنهان شوییم چون مکتب را تلاشی میکنند. خبر خوشی نبود اما همین که برای چند لحظه دیگر پیدا شدنمان به تعویق افتاده بود، باعث شده بود خون دوباره در رگهای مان بدود. سریع به کتابخانه رفتیم و دروازه شیشهای کتابخانه را بستیم.
وسط اتاق میز بزرگی برای مطالعه بود. میز را بلند کردیم و پشتش پنهان شدیم. چند دقیقه نگذشته بود که صداها کم کم نزدیکتر و نزدیکتر شد و ناگهان چراغی، نقطهای درست بالاتر از میز را روشن کرد. دست روی دهانمان گذاشته بودیم و فقط کلمهای میان سلولهای مغزمان بالا و پایین میشد و قلب و مغز باهم صدایش میکرد؛ «خدا». خدا تنها امیدمان بود. نم چشمانمان به مرواریدهای کوچک و شفاف تبدیل شده بود که یکی پی دیگری پایین میریختند.
چشمهایم را بسته بودم و فقط خدا را به تمام عزیزان درگاهش قسم میدادم. با چشمان بسته هم گردش نور چراغ در اطراف میز را حس میکردم. چند بار رفت و برگشت، چند بار دورانی، چند بار چرخید و روی نقطهای ثابت ماند. قلبم چنان بی وقفه و محکم میکوبید که صدایش را واضح میشنیدم. چشم باز کردم.
چراغ، کمپل کوچکی که گوشهی دیوار مانده بود و مثل آدمی نشسته دیده میشد را نشانه رفته بود. پس از لحظهای مکث که برایم بسان یکسال بود، نور چراغ برداشته شد و جملهی «بهتر است برویم.» را شنیدم. نفسم برگشت و خون یخزده در رگهایم دوباره جریان پیدا کرد.
آن شب جان سالم به در بردم، اما خاطرهی آن شب تاریک هیچ وقت از ذهنم نمیرود. راست میگویند که آدمیزاد خودش را نمیشناسد. من سالها قبل با شنیدن نام طالبان به لرزه میافتادم و آن شب تا دم مرگ ترسیده بودم، اما هنوز هم کار میکنم. هرگز تصورش را هم نمیکردم این قدر قوی و شجاع بوده باشم. این معجزه ایمانی است که به سرنوشت روشن و کارم دارم.