بکتاش یسنا (مستعار)
چند روز پیش، نزدیکیهای ظهر وارد کافهای شدم. جاییکه اگرچه تابلوی بزرگ یا نمای بیرونی پرجلوهای ندارد؛ اما برای تمام افراد، با هر اندیشه و دیدگاهی در آن میز و چوکی وجود دارد.
در حوالی چهار راه پل سرخ، در یک ساختمان نسبتاً نو که طراحی مدرن به آن روح تازهای داده است. روی میزها و لب پنجرههایش گلهای کاکتوس صف کشیدهاند. دیوارهایش پر است از نقاشیهای گوناگون و خطاطیهای نستعلیق که زرق و برقش را بیشتر کرده است.
من هم آن روز رفتم در گوشهای روی یک چوکی چوبی طلاییرنگ نشستم. کمی آشفته بودم، به آهستگی خدا را در قلبم به یاری میخواندم. کافه خلوت بود، اطرافم را نگاه کردم، چند نفر بیشتر در آنجا دیده نمیشد. شمار اندکی با دوستان و تعدادی هم مثل من تنها با خود خلوت کرده بودند. در حقیقت هر کدام شان گوشههای کمنور و میزهای کنج کافه را ترجیح داده بودند. ساکت و آرام سر جای شان نشسته و چشمان شان به نقطهی نامعلومی دوخته شده بود. انگار فرسنگها از جاییکه نشستهاند، فاصله دارند.
آنجا این حس به سراغم آمد که تنهایی این آدمها چقدر عمیق و فهمش برای دیگران منتفی است. در بین همهی این کافهنشینان، دختران کمتری به چشم میخوردند. یکی دو تای شان جورهای نشسته بودند و دو سهتای دیگر، هر کدام به تنهایی گوشهی را برای بهتر شدن حال دل شان انتخاب کرده بودند. چه میدانم شاید هم منتظر آمدن کسی بودند.
کمی آنطرفتر از من، سمت راستم دختر خانم جوانی تنها نشسته بود که پیراهن سفید بلند تابستانی پوشیده بود. موهایش را به عقب جمع کرده و به شکل گللاله در زیر چادر سرخرنگش بسته بود. با موبایل آیفونی که دستش بود، خود را سرگرم کرده بود.
یک گیلاس قهوهی«اسپرسو» سفارش دادم. قهوهام تازه رسیده بود که متوجه شدم سه نفر با دستارهای سیاه و صورتهای ژولیده که روی لباسهای محلی خود چپنهای سفید رنگ بر تن داشتند، داخل کافه شدند. از گوشهی دیگر کافه صدای کافهنشینِ را شنیدم که به آهستگی گفت: «امر به معروف است، امر به معروف.»
محتسبان امر به معروف داخل کافه شده و در بین کافهنشینان تقسیم شدند. یک نفر از آن سه نفر محتسب به سمت من و آن دختر خانم که در نزدیکیام در قسمتهای آخر کافه نشسته بودیم، آمدند. نفسم در سینه حبس شده بود، شاید آن دختر خانم از من بیشتر احساس کمبود آکسیجن میکرد.
طالبی که موهای مجعدش از زیر دستار سیاهرنگش بیرون زده بود و چهرهاش را خشمگینتر مینمود؛ توجهی به من نکرد. به سمت آن دختر جوان نزدیک شد. دختر سریع موبایل آیفونش را در کیف دستیاش انداخت و به چوکی تکیه داد.
مرد طالب با الفاظ تند برایش گفت: «اینجا چه میکنی، با تلفنات با کی مسج داری؟»
نگاه من به آنها دوخته شده بود. انگار دیو از فرشته بازجویی میکرد. دختر با کمال احترام به آن طالب گفت: «اینجا منتظر دوستم هستم، ثریا دوستم میآید و با من کتاب میخواند.»
با دست خود به کتابش که روی میز گذاشته بود، اشاره کرد: «این کتاب را میخوانیم، این کتاب را.»
کتابیکه روی میز گذاشته شده بود، از تصویر روی جلدش متوجه شدم که کتاب “شدن” میشل اوباما است.
طالب دوباره برایش گفت: «این مکان اسلامی نیست، لباست اسلامی نیست، کتابت هم اسلامی نیست.»
بدون مکث ادامه داد: «چرا حجاب اسلامی نمیپوشی، ما بیست سال با کفار بهخاطر حجاب تو جهاد کردیم.»
دختر چیزی نمیگفت. حتا به مرد طالب نگاه هم نمیکرد. به جایش نگاهش به کتاب پیش رویش دوخته شده بود. مامور امر به معروف برای بار چندم گفت: «دیگر با این حجاب در این مکان نبینمت.»
سپس رویش را به سمت من کرد، یک نگاه عمیق انداخت؛ اما چیزی نگفت. از چشمانش خشم و نفرت میبارید. چهار سمت دیوارههای کافه را میدید. انگار از طراحی و نقشونگار دیوارهای کافه، از خطاطیهای نستعلیق، از گلهای کاکتوس لب پنجرهها، به حیرت افتاده بود.
آهستهآهسته از ما دور شد. بهسوی همکارانش که نزدیک کافهدار ایستاده بودند، رفت. نزد کافهدار چند دقیقهای ایستاده بودند. من دورتر بودم، حرفهاییکه با کافهدار میگفتند را نمیشنیدم؛ اما حرکت دستان جوان کافهدار را که به نوعی التماس میکرد، میدیدم.
طولی نکشید که برگهای را تسلیم کافهدار کرده و خود شان کافه را ترک نمودند. تا زمانیکه آنها رفتند، برای من هم نه قهوهی گرمی مانده بود و نه اشتهای نوشیدنش. به قصد ترک کافه، نزد کافهدار رفتم. حسابم را که تصفیه کردم، از جوان کافهدار پرسیدم که امر به معروف برایت چیگفت؟ کافه دار با روان آشفته و خاطر آزرده گفت: « ۱۰ هزار افغانی جریمهام کرد، بهخاطر دخترا جریمه کرد.»
با بغض گلوگیری کافه را ترک کردم و به عمق این تاریکی اندیشیدم.