نویسنده: تمنا رضایی
از چاپخانه که بیرون شدیم باید سریعتر به سوی قرارمان عازم می شدیم. شهر چون همیشه بود. پرشتاب و بیتاب و بی تفاوت. سوار موتر لینی تونس شدیم و در پشت سر نشستیم.
دختر خانمی هم بعد از ما سوار شد و حرکت کردیم. ذهن و چشمام از بستهی ۸۸ شعار چاپ شده جدا نمیشد. احساس خطر میکردم. اگر در یکی از پستههای امنیتی ما را بگیرند چه؟ آنوقت چه کنیم؟ غرق این محاسبهها بودم که به پستهی امنیتی در منطقهی اونچی دشت برچی رسیدیم.
یک طالب با اشاره به موتر حامل ما فرمان ایست داد. دروازه را باز کرد و گفت: همگی پایین شوید! مردان همه پایین شدند ولی ما دختران در جایمان نشسته بودیم. درآن لحظه زمین زیر پایم سختی نمیکرد.
نمیدانم چطور و چه زمانی به ذهنم رسید که تمام اوراق را زیر چوکی موتر انداختم. رنگم آنقدر پریده بود که اگر طالب دوباره سرکشی میکرد، قطعن مشکوک میشد. دست و پایم بیاراده میلرزید.
طالب نخواست ما پایین شویم. یعنی، نجات یافته بودیم؟! تنها پرسید: مقصدمان کجاست و چرا تنها بیرون شدهایم؟ همگی یک صدا گفتیم: کورس میرویم. پس از چند ثانیهای مکث، اجازه داد همگی در موتر بنشینند و دوباره حرکت کنیم .
بالاخره به محل قرار برگزاری اعتراض رسیدیم. بعد از دقایقی انتظار، دختران یکی یکی رسیدند. درهمین اثنا طالبان نیز با رنجرهایشان رسیدند. همینکه راهپیمایی را آغاز کردیم، راهمان را مسدود کردند.از ما میپرسیدند: از کدام کشور پول گرفتید تا این بیحیایی را در کشور اسلامی ترویج کنید؟!
با گذشت این همه روز هنوز طعم حقارتبار آن جملات زیر زبانم است. از نظر آنها ما خطرناک بودیم؛ موجودات نفرتانگیز فاقد ارزش.عناصر نامطلوبی که باید تک به تک مسلوب میشدند. به زعم طالبان ما انگلها و آفتهایی بودیم که باید به حکم شرع جامعه را از وجودشان پاک کنند.
ما بیراهان و گمراهان و بیشرمان… ما جزامیان! آزادیخواهان، عدالتطلبان، خونخواهان! ما زنان … ما که دنیا و عقبایشان را با خطر اغوا و گناه پالوده بودیم. ما که وطن را به صد دست فروخته بودیم. ما که برباددهندگان دین و ایمان نداشتهشان بودیم.
طالبان نعره میزدند: چرا پیش سفارت آمریکا تظاهرات نمیکنید که پولهای بلاک شده را آزاد سازند؟! آنان هم صدا ما را «فاحشه» مینامدیند. با الفاظ رکیک تهدید و تحقیر میکردند. به زعم آنان ما یک مشت روسپی بودیم که باید همان دم محکمهی صحرایی میشدیم.
وقتی خبرنگاران میخواستند این صحنهها را پوشش دهند، با خشونت شدید طالبان مواجه شدند. چند نفر از خبرنگاران را لت و کوب کرده؛ وسایلشان را ضبط کرده و کمرههاشان را شکستند. خودشان را نیز با خود بردند.
ما در محاصرهی آن همه خشونت و وحشت دستپاچه شده بودیم؛ ولی کوتاه نیامدیم. تا چهارراهی پل سرخ راه پیمایی کرده با مبایلها خودمان برنامه را پوشش دادیم. حتا وقتی گهگاه عابران و مردم عام از ما ویدیو و عکس میگرفتند، طالبان به سوی آنان هجوم میبردند و مبایلهایشان را میشکستند.
به چهارراهیِ پل سرخ و روبروی دانشگاه غرجستان که رسیدیم، طالبان راهمان را کاملن بستند وتهدید کردند اگر به تظاهرات پایان ندهیم، با انتحاری پاسخ خواهند داد!
آه! بلی. البته! انتحاری! مگر میشود فراموش کرد؟ مگر آن طعم تلخ خانه کرده از تجربهی آن همه قساوت و بربریت را میتوان انکار کرد؟ میتوان به یاد نیاورد اعضای بدن به هر سو پرتاب شده را!؟ می توان از خاطر پاک کرد کالبدهای متلاشی شده و سوخته را؟!
طالبان مگر با همین شیوه بیست سال تمام ما را به کام مرگ نکشدیند؟ این دهشتآفرینان به همین نام مگر تخمِ رعب و رنج در دلهامان نکاشتند؟ مگر بهترینهای نسل ما را از دانشجو تا هنرمند را با انتخاریها از ما نگرفتند؟ مگر راه رسیدن به بهشتشان از میان جامهها و جانهای عزیزترینهای ما نبود؟!
انتخاری، پدیدهی آشنایی بود؛ برای همهی اعضای گروه ما. هر کسی در میان دوستان من از انتخاری، زخمی و داغی به دل داشت که هنوز از آن خون میچکید. حالا و وقتی به انتحاری تهدیدمان کردند، آن زخم، دوباره دهان بلعنده و بزرگاش را باز کرده بود.
در آن لحظه یا باید پراکنده میشدبم یا منتظر رسیدن «انتحاری» میماندیم. دو راهی سختی بود. انتخاب میان کشته شدن یا برای یک سرزمین گلو شدن و دادخواهی کردن! فشارها که زیاد شد، تصمیم جمع بر این شد که به خانههایمان برگردیم.
بلافاصله در گروههای کوچک تقسیم شدیم اما کرولاهای بدون پلیت طالبان تا بخش زیادی از مسیر در تعقیب ما بودند. متوجه شدم افرادی که در داخل موترهای منسوب به وزارت داخلهی طالبان بودند، از دختران معترض عکس میگرفتند.
وقتی گروه متوجه این موضوع شد، سرگردانی و سراسیمگی تعادل ذهنی و آرامش فضا را شکافت.
قرار شد کسی مستقیم به خانه نرود. پس از دقایق طولانی و سرگردانی در کوچه و پس کوچههای اطراف خانه، وقتی به خانه رسیدم، نفس راحتی کشیدم.
انگار دوباره متولد شده باشم. ترس پدیدهی غریبیست. همینکه از محیط پر خطر دور میشوی، انگار مثل غبار در معرض باد از تن و جانت میپرد. بدون هیچ رد و خطی! گرد ترس تازه پریده بود از سرم که از شمارهای ناشناس به موبایلم زنگ زده شد. دودل بودم.
باید جواب میدادم؟ دل نادل، تماس را پاسخ داد. پشت خط، صدایی درشت و نتراشیدهای که به سختی فارسی گپ میزد، میگفت: از ادارهی امر به معروف و نهی از منکر طالبان است.
میگفت: میداند که من یک روسپیام و اجیرشدهام تا برای به انحراف کشاندن دختران غرب کابل و ترویج فرهنگ فاسد غرب در کشور اسلامی آنان کار کنم.
صاحب صدا تأکید میکرد: خواهران مسلمه و تعلیم یافتهاش در حوزهها تقسیم شدهاند تا شهر را از وجود مفسدین فیالعرضی چون من پاک کنند. و من؟! من درست مثل یک کودک نو زبان که قصد توضیح و توجیه کاری را دارد، مذبوحانه تلاش میکردم به طالب پشت خط توضیح دهم که ما برای تمام مردممان، برای تمام کودکان و گرسنهگان افغانستان به خیابان آمدیم.
که نان، کار و آزادی نیاز زندگی هر انسان است. در خلال تمام تهدیدهایش تلاش میکردم بگویم نمیدانم از کدام مفسد حرف میزند و دربارهی کدام اجیر میگوید…حرفام را شماتت قطع کرد و با شدت بیشتر ادامه داد: اگر تمامتان را در چهارراهیهای کابل، به دار نزنیم، مجاهد فی سبیل الله نباشیم.
اگر تمام طایفه و تبارتان را نسوزانیم مجاهد نباشیم! وقتی تهدیدها به خانوادهام رسید، کالبدم از روح تهی شد. برای لحظهای تجسمِ جسمِ بیجانِ مادرم ویرانم کرد. نه! نتوانستم تحمل کنم. با دستان لرزان و صورت پر از اشک و سری در حال چرخش، تلفن را قطع کردم. نمی دانم چرا میگریستم؟ دلیلاش بار تحقیری بود که بیامان متحمل شده بودم؟ یا ترس بود که تار و پودم را متلاشی کرده بود؟ یا خشم؟ خشمی که مفری برای خروج نیافته بود و ناگزیر، بیامان و بیاراده از پلکهایم فرو میافتاد.
هر چه بود، برای دقایقی فلجم کرده بود. دقایقی بعد که کمی خودم را یافتم، فوری آنچه اتفاق افتاده بود را در گروه تماسی که برای هماهنگی اعتراضات ساخته بودیم، در میان گذاشتم. تمام تمرکزم را به کار بستم تا ما وقع را مو به مو به همسنگرانم بگویم.
آنقدرمستأصل بودم که نمیدانستم چه میکنم. میگویند ترس، نوعی مکانیزم دفاعی انسان برای مواجهه یا فرار از خطر حتمی است. شنیده بودم ترس از ابزار بقای نوع بشر است. نوعی قدرت مصاف مضاعف در شرایط خطر.
همزمان که در گروه حرف میزدم، در سرپنجههایم نیروی ناب و ناآشنایی جریان یافته بود. مسئله روشن بود. وقتی برای تصمیم گرفتن و اسباب جمع کردن نبود. باید همان لحظه میرفتم. اما به کجا؟
از همان دم، از خانهام متواریام.
یک «شورشی» فراری. در این مدت به خاطر حفظ امنیت و سلامت عزیزانم، از تمام روابط عاطفی و خانوادگیام بریدهام یا به عین دلیل رانده شدهام. از ترس، ارتباطم را با مادرم؛ گوهرِ زندگیام، قطع کردهام. تا امروز که انگار قرنی میگذرد یک بار هم آن مصداقِ مهربانیِ را ندیدهام.
بعد از چند روز آوارگی و بیخوابی و تنهایی، زمینهی دیداری حضوری با نمایندگان سازمان ملل میسر شد. ما نگرانیهامان را با نمایندگان آنها در میان گذاشتیم.
گفتیم: میلیونها انسان در معرض قحطی و گرسنگی و فاجعهی انسانیاند. گفتیم: کودکان و زنان و سالمندان در خط نخست موج آسیب این بحراناند. گفتیم: ما دعوایی بر سر جنسیت و تقسیم قدرت نداریم. دغدغهای به نام انسانیت داریم. ما گفتیم و آنها گویا شنیدند؛ گویا فهمدیند؛ اما گویا پذیرفتند؟! شواهدی پس از آن دیدار میگوید: نه.
حین برگشت از آن دیدار کذایی، دوباره تمام جوانب وضعیت را با خودم مرور کردم. ما باید افسار ابتکار را خودمان به دست میگرفیتم. جهان، همیشه نظارهگر مصیبت و فلاکت جمعی ما بوده است. باید کار میکردیم.
اما برگزاری تظاهرات خیابانی، دیگر منطقی و عملی نبود. خطر جانی و حملهی انتحاری داشت. اعتراضها از خیابان به خانه منتقل کردیم. با پوشش مردانه ظاهر شدیم. مطالباتمان را روی کاعذها نوشتیم و در دست گرفتیم.
طرح عملی بعدی، دیوارنگاری بود. نان، کار، آزادی را شب هنگام در گروههای کوچک دو سه نفره روی دیوارهای شهر خاموش، خالکوبی میکردیم. نوشتیم: بیداد از استبداد!
روزها و ساعتها به کندی و کرختی میگذشتند و ما جز در مواردی معدود، آنهم در محیطهای بسته و عمدآ زیر سقفِ خانه کاری نمیتوانستیم. همزمان با آن، هر روز لایههای تازهای از این فاجعهی سراسری و عمومی رونمایی میشد.
اخبارِ مرگ از گرسنگی؛ مرگ از قحطی؛ مرگ از بیماری؛ مرگ از سرما و بیسرپناهی، مرگ … مرگ… همه جا، بذرِ مرگ پاشیده بود. اخبار، حاکی از رقم خوردن یک فروپاشی تام و تمامِ انسانی در افغانستان بود. باید کسی، جمعی، گروهی علیه این همه کرختی و فراموشی، کاری میکرد.
تا خبر کشته شدنِ زینب؛ خبر دردناکی که همه را تکان داد و ما را نیز از مخفیگاههای موقتمان بیرون کرد.