شکیبا حکیمی
کابل که به دست طالبان سقوط کرد، با مشورهی پدرش تمامی اسناد و مدارک مربوط به آموزش نظامی در ترکیه را در گوشهی حویلی یکی از دوستان خانوادگی خود در کابل دفن کرد و خودش از پایتخت به سمنگان در شمال کشور رفت. شبنم (اسم مستعار)، این دختر ۲۳ ساله که حدود چهار سال تلاش کرده بود با حمایت پدر، مادر خود را قناعت دهد تا در صف پولیس بپیوندد، با سقوط کابل، تمامی آرزوهایش نقشبرآب شد.
در اوایل امسال، شبنم فورم شمولیت برای آموزش نظامی در ترکیه را که از طرف وزارت داخله دولت پیشین فراهم شده بود، در شهر ایبک مرکز ولایت سمنگان «خانهپوری» کرد و پس از گذراندان مراحل مقدماتی، واجد شرایط این برنامه شناخته شد. به تاریخ ۱۴ سرطان که ولایت سمنگان کاملا به تصرف طالبان درآمد شبنم به کابل رفت و قرار بود در آخر ماه اسد، او و حدود ۳۰۰ دختر دیگر از سراسر افغانستان برای دورهی آموزشی شش ماههی فنون نظامی، به ترکیه برود. به تاریخ ۲۴ اسد که کابل به دست طالبان سقوط کرد، این برنامه برهم خورد و سرنوشت تمامی این دختران زیر و رو شد.
علاقهمندی به پولیس
پدرِ شبنم، یکی از فرماندهان سابق جهادی است. او در زمان «جهاد» علیه شوروی سابق و نیز مقاومت در برابر طالبان، در دوران حکومت قبلی این گروه، نقش ایفا کرده است. در دورهی قبلی طالبان، او دستگیر شده و تحت شکنجه قرار گرفته است. از همین رو، در قسمتهای کمر و پا آسیب دیده و خانهنشین است. برادر شبنم نیز در سال ۱۳۹۴، به صف ارتش ملی پیوست؛ اما پس از دو سال سربازی در جنگ علیه طالبان در قندهار، جانش را از دست داد.
شبنم میگوید که طی دو سال سربازی برادرش، وقتی او به خانه میآمد، پس از شستوشوی لباسهای نظامی او، آن را از روی شوق و علاقهمندی به «نظام» بر تن میکرد و خود را با آن لباس در آیینه میدید. او در این لباس، آیندهی خود را تصور میکرد. او که در یک خانوادهی نظامی بزرگ شده است، وقتی به تقدیرنامهها و مدالهایی که پدرش در وقت فعالیت نظامیاش به دست آورده بود، نگاه میکرده و او را بیشتر از پیش به پیوستن در صف پولیس ترغیب میکرده است. از همین رو، در سال ۱۳۹۵ که شبنم ۱۷ سال سن داشت، وقتی از مکتب فارغ شد، بهخاطر پیوستن به صف پولیس به امتحان کانکور شرکت نکرد. او میگوید زمانی تصمیمش در پیوستن به صف پولیس قاطعتر و برگشت ناپذیر شد که برادرش در جنگ با طالبان در قندهار در سال ۱۳۹۶ «شهید» شد.
مادر شبنم از همان ابتدا مخالف پیوستن او در بخش نظامی بوده است. به گفته او، وقتی مادرش به حالت پدرش میدید و بعد از آن وقتی که احمد برادرش «شهید» شد، مخالفت او بیشتر از پیش شد. مادر شبنم به او میگفت: «در این سن، مرا نسوزان. دیگر تاب و توان از دست دادن فرزندم را ندارم.»
با تمام این، شبنم و پدرش اصرار داشت که او باید در صف پولیس بپیوندد و سرانجام در یک قدمی آرزوی خود که رسید که با سقوط دولت، همه چیز برایش تمام شد.