آرزو رحیمی
فردای سقوط شهر مزار شریف به دست طالبان است. همه جا در سکوت سرد و سهمگینی غوطهور شده است. زینب (اسم مستعار) از ترس، پا به بیرون نمیگذارد. از پنجرهی اتاق خود به کوچه نگاه دارد. بر خلاف روزهای قبل، به ندرت دیده میشود که زنی در بیرون قدم بزند؛ اگر زن رهگذری هم دیده میشود، طرز پوشششان تغییر کرده و لباس دراز سیاهرنگی بر تن دارد.
زینب، ۲۷ سال سن دارد. مادر ۳ فرزند است. از سه سال به اینطرف، تا روزی که شهر مزارشریف به دست طالبان افتاد، بهصورت منظم ورزش میکرد. عضو تیم بسکتبال تندر مزار بود. سال گذشته، با اشتراک در مسابقات ولایتی بسکتبال، موفق به دریافت مدال طلا و تقدیرنامه شده بود. زندگی متاهلی، فرزندپروری و موانع اجتماعی، سد راه ورزش او شده نتوانست؛ تا آنکه طالبان آمد و دروازهی ورزشگاهش را بست. تعدادی از همتیمیهایش در همان اول توانستند از کشور خارج شوند اما زینب با کودکان خردسال خود نه تنها که ورزش را از دست داد و خانهنشین شد، بلکه درد ضربههای محکم شلاق طالبان را نیز بر تن دارد.
ماجرای قبل از سقوط
با گذشت هر روز که قدرت طالبان صعود میکند و دولت هم در سراشیبی سقوط قرار میگیرد، ماجراهای جدیدی برای زینب و شوهرش پیش میآید. گاه و ناگاه تلفن شوهرش زنگ میخورد و برایش گفته میشود که «نوکر» و «مزدور» خارجی است و باید تسلیم «مجاهدین امارت اسلامی» شود و در غیر آن «واجبالقتل» است. او با یک نهاد خارجی در شهر مزارشریف کار میکرد و از همین رو، پیامهای تهدیدآمیز کتبی و تلفنی از جانب کسانی که خود را طالب معرفی میکردند دریافت میکرد. گشتوگذار برایش سخت بود و روزهای اخیر بهصورت پنهانی در خانه زندگی میکرد. به دنبال وخیم شدن وضعیت، زینب نیز میخواهد برای مدتی ورزش را متوقف سازد، به امید اینکه طالبان شکست بخورند و وضعیت دوباره عادی شود.
زینب، لحظات هولناک شب سقوط مزار شریف را به یاد میآورد. میگوید آن شب یکی از دوستان نزدیکش زنگ میزند و میگوید که وضعیت «خراب» است، طالبان در نزدیکی محل رسیده و باید مواظب خود باشند. آن زمان، سراسیمهگی و ترس زینب را فرا میگیرد. تلاش میکند تا بهخاطر فرزندانش برخود کنترل داشته باشد، اما وضعیت سختتر از آن است. «کوشش کردم نشان دهم که همه چیز روبهراه است؛ اما دختر هشت سالهام متوجه همه چیز شده بود. لحظات وحشتناکی بود.»
زینب و شوهرش، تمامی اسناد و مدارکی که هویت کاری و فعالیتشان را نشان میدهد، آتش میزنند. تا اگر تلاشیهای خانه به خانه شروع شود، سرنخی پیدا نتوانند که با نهاد خارجی کار میکرده و یا ورزش میکرده است. زینب میگوید که آن شب، رویدادها، خواب را از چشمان همه گرفته بود. حتا کودکان خردسالش هم نتوانسته بودند بخوابند. آن شب را با بیداری سپید میکنند. وقتی هوا روشنتر میشود، میبینند که پرچم طالبان بالای مسجدی که در نزدیکی خانهیشان قرار دارد، نصب شده است.
فرار از مزار شریف و شلاق طالبان
تهدیدها نمیگذارد تا زینب و خانوادهاش در شهر مزارشریف به زندگی عادی ادامه دهند. راه کابل را به پیش میگیرند و در اینجا زندگی اختیار میکنند. چندروز بعد از اقامتش در کابل، روزی برای خرید به بازار میرود. در مسیر راه، با دو فرد مسلح طالبان بر میخورد. مورد بازجویی آنها قرار میگیرد که چرا حجاب نپوشیده و بدون محرم بیرون آمده است. سوالها تمام نمیشود که یکی از آنها شروع میکند به شلاق زدن. با ضربات محکم «کیبل» به پاهای او میزند.
بیخیالی مردم
زینب با دریافت ضربههای شلاق، به داد و فریاد میافتد. تعدادی از مردم دور و بر با بیخیالی نظارهگر این صحنهی خشن هستند و چندتن دیگر مانع داد و فریاد او میشوند. میگویند که اگر سروصدا بلند شود، وضعیت وخیمتر خواهد شد. زینب با دریافت هر ضربهی «کیبل»، دنیا پیش چشمانش تاریک و تاریکتر میشود. او را ناامیدی فرا میگیرد و در چنین وضعیت، از ادامه فعالیتهای ورزشیاش «دست میشوید».
بعد از سپری شدن روزها، اثر شلاق در بدن و پاهای زینب هنوز هم باقی است. از این خاطرهی تلخ خود میگوید: «مه با تمام زن ستیزیهایی که در جامعه وجود داشت، به فعالیتهای خود ادامه دادم. اما با طالبان که زبانشان شلاق و تفنگ است، نمیشود روبهرو شد و مبارزه کرد.»
.