اشاره: این دلنوشتهی دختر نوجوانی است که پس از به قدرت رسیدن گروه طالبان در افغانستان، از رفتن به مکتب بازمانده است.
سمیه صبا
کوچک که بودم، عاشق خنده بودم. برای شمردن ستارهها، جان میدادم. به یاد دارم که استادم برایم گفت: «میدانی! هر ستاره، نشانی از یک قلب شاد و روشن است؛ قلبی که زنده است.»
یک شماره برای استادم انتخاب کردم. تلاش کردم تا ستارههای آسمان را بشمارم. نشد. هرچه تلاش میکردم، نمیشد. گاهی اعدادی را که بلد بودم، تمام میشد و گاهی هم قبل از تمام شدن ستارهها، صبح میشد. بعد از مدتی، به شمردن قلبهای بیشمار و لایتناهی، پایان دادم؛ اما هرگاهی که ناراحت بودم، سراغ آن ستارهای که از همه روشنتر بود، میرفتم. ستارهی استادم بود. ستارهای که باعث از بین رفتن تمام ناامیدیهایم میشد.
بزرگتر که شدم، مشغولتر و حساستر شدم. دیگر آن همه نور قشنگی را که از دل آدمهای پرمهر بلند میشد و آسمان شب را به سان سقف یک سالن مجلل و زیبا تبدیل میکرد، فراموش کردم.
مدتها گذشت. دیگر پشت پردههای کشیدهی پنجره میخوابیدم. سالها میشد ستاره نشمرده بودم. چون شاید به نظرم بیمعنی بود یا شاید شبیه به شمردن رویاهای یک کودک میماند. شبی دلم گرفت. یکی از همین شبهایی بود که خانه بودم و هیچ برنامهای برای فردا نبود. پردههایی که انگار بههم گره خورده بودند را از هم گسستم. به امید همان ستارههایی که به شبهای طولانی و تار پایان میبخشید، پرده را پس زدم. اما یکباره چه شد؟ قلبها کجا هستند؟ انگار پردههای سیاه به کلکین اتاقم آویزان بود و محکم بههم چسپیده بود. ستارهها خاموش و بیجلا بودند. نوری در کار نبود. ستارهها مثل جوانی بود که در مقابل خود شرمنده و خجل است. شرمسار شدم از این سنم. از قشنگیم. از شبهایم. از لباسهایم. از آرزو هایم. در مقابل کتابهایم شرمنده شدم. از یاد بردم که در چه سنی هستم.
سن من، وقتی برای خنده بود. برای رویاپردازی یا رفتن دنبال آن اهدافی که در کنار آن ستارهها برایم مثل داروی خواب عمل میکردند. من تمام نوجوانی و خندههایم را در یک شب باختم. تمام قشنگی و رویاهایم را به دست باد سپردم. کتابم را نیمهتمام گذاشتم. تمام زندگانیام را باختم، آن شبی که اشکهایم برای مکتبم بیوقفه جاری بود. شبی که قطرههای غمم روی کتاب «دری»ام خشک شد. شب امتحانی که هرگز صبح نشد تا پارچهام به دستم برسد. شبی که تمام کتابهایم، همصنفیهایم، صنفم، معلمانم و مکتبم فقط یک خاطرهی دردآورشد. شبی که مکتب، اشک چشمان من مثل غمی در کنج سینهی مادرم کوچید. شبی که دختر خانه شدم. شبی که با کتابهایم بیگانه شدم. دیگر هرگز آن تختهی مقابل چوکیام را ندیدم و ذره ذره چهرهی همصنفیهایم فراموشم شد.
توان حکایت آن همه اشک را ندارم. حکایت غم آن دختر چهارده سالهای که با دارو خواب میخرید. دختری که لبخندش را به کاغذی فروختند. حکایت دشواریست دختری که روی شانههایش جای بیگ کتابهایش را غم گرفت. غم گم کردن رویاهایش بین ریش یک طلبکار. دختری چهارده سالهای که شبیه یک پیرزن هفتاد ساله شد. دختری که فریادهایش لای بالشتش گم شد. کسی صدای مرگ خندههایش را نشنید.
من گریستم برای مکتبم. برای کشورم و برای آن معلمی که گدا شد. کسی رازهای پنهان لای قطرهی اشکهای خونی که از چشمهایم فرار کردند را نمیتواند بخواند. من بعد از آن شب، دیگر مکتب را ندیدم. اولین روز امتحانی که نرفتم طوفانی را در مغزم تجربه کردم به سهمگینی گردباد مثلث برمودا. شاید یک مادر، درد مرگ فرزندش فراموشش شود؛ اما من «سردردی» بعد آن گریههایم را فراموش نخواهم کرد.