نویسنده: کریمه مرادی
گاهی با قدم زدن در حیات خانه و گاهی در خانه دست به درگاه خدا میخواهد خودش را آرام کند. گاهی پبشروی دروازه بیرونی خانه میایستد تا دخترش ستاره ناگهان مثل ستاره از سرکوچه ظاهر شود. از لحظهی که شنید در آموزشگاهی که دخترش آنجا بوده، انفجار شده و بارها زنگ زد و جواب شنیده که ستاره فقط زخمی شده تا لحظهی که ناگهان همسرش داخل اتاق شد و برایش گفت «ستاره عمرش را به تو بخشید». خبری که آرامش را از مادر ربوده است.
خانه محمد ضیا نزدیک به آموزشگاه کاج است، کوچه شلوغی است. روی دروازه خانه محمد ضیا تصویری غمانگیز با نوشته«دخترم» قرار داده شده است. در مهمانخانه، تصویر نسبتا بزرگی در وسط دیوار بند است. هرکی وارد اتاق شود با دیدنش اشک از چشمانش جاری میشود. اما یقینا هیچکسی درد بزرگی مادری که تنها دخترش را از دست داده، درک نمیتواند. مادری که اگر حالا دخترش زنده بود، فراغتش را جشن میگرفت.
ستاره صبح زود قبل از رفتنش صبحانه را آماده گذاشته بود. لیلا مادرش بیخبر از همه چیز یکی یکی کودکانش را بیدار میکرد و دور دسترخوانی مینشاند که ستاره آماده کرده بود. پسر سومی از مادر میپرسد، ستاره کجاست؟ مادر میگوید، رفته آموزشگاه. دیگری از آنطرف میگوید: «ها مادر مه دخترته در کوچه دیدم ایتو میدود هرچی گفتم که کجا میری هیچ نشینید.» در همین لحظه، پسر دیگرش سراسیمه وارد اتاق میشود. خبر انفجار را به مادرش میگوید. مادر با عجله میرود همسرش را که هنوز خواب بوده، بیدار میکند.
پدر سراسیمه از خانه بیرون میزند؛ اما زود بر نمیگردد. مادر پسرش را برای خبرگیری میفرستد. برای مادر دقیقه مثل ساعت میگذرد. پسر هم میرود که برگردد، شوهر لیلا در بارها تماس تلفنی به او پاسخهای گنگی میدهد. یک بار میگوید، چیزی نشده و بار دیگر میگوید، فقط زخمی است. شاید پدر در آن لحظه برای مادری که تنها دخترش را از دست داده، هیچ پاسخی نداشته است.
لیلا دیگر تاب انتظار ندارد. چادر به دور گردنش میپیچد و از خانه بیرون میشود. در کوچه میبیند که دختران از آموزشگاه سراسیمه به سوی خانههایشان میدوند. لیلا میپرسد: «چی گپ است؟» مادر به جای رفتن به آموزشگاه یا شفاخانهها راه زیارت در پیش میگیرد و میرود با خدایش راز و نیاز کند تا دخترش را چیزی نشده باشد؛ اما زود به خانه برمیگردد. اما ظاهرا در آن لحظه که انتحاری بیرحم دختران دانشآموز را به کام مرگ کشانده، دیگر دعای مادر هم کاروساز نبوده است. نیم ساعت نمیگذرد که همسرش در اتاق را باز میکند، خبری به لیلا میدهد که اصلا نمیخواست بشنود: «ستاره عمرش را به تو بخشید.»
محمد ضیا رضایی، پدر ستاره رضایی زمانیکه به نزدیک آموزشگاه میرسد، میبیند که همه زخمیها و کشتهها به شفاخانهها انتقال داده شده است. درمحل حادثه تنها نیروهای امنیتی طالبان و امبولانسها است. کوشش میکند که داخل آموزشگاه شود؛ اما برایش اجازه داده نمیشود. پدر به نزدیکترین شفاخانه در محل خود را میرساند. شفاخانه وطن و چندین شفاخانه دیگر را میرود اما ستاره را پیدا نمیتواند. حیران و سرگردان گاهی در یک شفاخانه گاهی در دیگر شفاخانه میرود که به تلفناش زنگ میخورد. برادرستاره در شفاخانه محمد علی جناح است و میگوید: «ما در بین زخمیها پیدا نتوانستیم.» پدر با چشمان اشکبار و دل پراز ناامیدی میگوید، در بین «شهداء» جستجو کنید. چند لحظه نمیگذرد دوباره تماس به محمدضیا میاید که میگوید: «پیدا شده در بین شهداء.»
لیلا بغض راه گلویش را بسته و گریه مجالش نمیدهد. آهی میکشد و قطرههای اشک را با گوشه چادرش پاک میکند. از خاطرات ستاره یاد میکند. دختری که به خاطر خوشی دل مادر یک ماه دنبال شهادتنامه خود دوید تا مادر با دیدن شهادتنامه برایش محفل فراغت بگیرد. مادر در تدارک جشن فراغت است؛ اما ستاره که برای امتحان کانکور آماده میشد و برای امتحان برنامهریزی کرده بود، به مادرش میگوید، امتحان کانکور سپری کند که دو جشن یکجای برگزار شود. آرزوی که حالا در دل مادر مثل زخم ناسور شده است:
«نه جشن فراغت شد و نه به آرزوی دکتری خود رسید، دخترم خاک شد.»
لیلا ۵ پسر دارد و «ستاره» تنها ستاره خانهاش بود که دیگر خاموش شده است. مادرش شیون میکند و میگوید: «او نازدانه خانه مو بود…». ستاره دو هفته پیش از حادثه از مادرش خواسته بود به زیارت ابوالفضل یا کارته سخی برای دعا برود تا او در امتحان کانکوربه رشته دلخواهاش کامیاب شود. هر بار میخواهد در مورد ستاره حرف بزند، مکث میکند. هنوز خود شیرینیهای تنها دخترش را خوب به خاطر دارد: «زیاد نازدانه بود هر وقت یک بچه خوده ناز میدادم ستاره میگفت، مادر تو مره دوست نداری. میگفتم اتو نگو درد هر ناخن جداست. هرچی میگفتم با شوخی میگفت مادر مره دوست نداری.»