اشاره: رسانهی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانهی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایتهای زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر میکند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانهی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربهها و روایتهایشان را برای ما فرستادهاند که نسخهی فارسی آن در ویبسایت رسانهی رخشانه و نسخهی انگلیسی آن در ویبسایت فولرپروجکت نشر میشود.
لیلا، ۲۵، کارمند دولت سابق
من تجربهی زندگی زیر سایه طالبان را نداشتم و آنچه در مورد حکومت این گروه میدانستم، از روایت تاریخی مادران و خواهرانی میآمد که تجربهی تلخ زندگیشان در سایه این حکومت زنستیز را با دیگران شریک کرده بودند.
من وقتی به پای قصهی این زنان از حکومت طالبان مینشستم، هرگز تصور نمیکردم که من نیز روزی بخشی از این روایتها شوم و از زندگی در تاریکی بنویسم.
روز یکشنبه (بیست و چهارم اسد)، خانه را به قصد دفتر ترک کردم. وقتی به دفتر رسیدم و کمپیوترم را روشن کردم، یک همکارم با عجله به من گفت:«خانه برو، طالبان وارد شهر شدهاند.»
نفسم بند آمده بود، دست و پایم میلرزید. کوشش میکردم خودم را کنترول کنم و گریه نکنم. با عجله از دفتر بیرون شدم. در سرک تا جایی که چشم کار میکرد، ازدحام موترها بود و مردم سراسیمه در حال فرار بودند. آن روز احساس میکردم آسمان خاکستری بود و آفتاب شرمگین، گرمتر از روزهای گذشته بود. من شوکه شده بودم. تعدادی از آدمها به همدیگر خیره شده بودند و از بسته شدن بانکها، از آمدن طالبان، از ریختن گلوله، از مردن، از رفتن، از چور و چپاول حرف میزدند. انگار کسی امید را در دروازهی شهر به دار آویخته بود و ما همه با حسرت و غم در حالی که اشک در چشممان و صدا در گلویممان خشکیده بود، مرگ او را نظاره میکردیم.
خودم را به سختی از میان جمعیت به خانه رساندم. حلقههای اشک و بغض در گلویم گیر کرده بود. به روزهای سیاه آینده فکر کردم، ناخودآگاه درد شدیدی در دلم حس میکردم. نمیدانستم چه کار کنم و به چه کسی زودتر زنگ بزنم. به خانهام نگاه میکردم، به میز مطالعهام، به کتابهایم و بنبست زندگی را در اعماق وجودم احساس میکردم. انگار در من زلزله شده بود و فروپاشی دستاوردهایم در رگ و پوست من رخ داده بود.
روز (سپتامبر ۱۵)، یک ماه از آمدن طالبان در کابل گذشت. یک ماهی که برای ما مثل یک سال گذشت. روزهای هفته دیگر نیامدند و من به اجبار در روزهای تعطیل جمعه زندگی کردم. از همان یک شنبه که طالبان به کابل آمد، من فقط چهار بار از خانهام بیرون رفتهام. من نگرانم، میترسم از تازیانه و شلاقی که قرار است بر پاهای من بخورد، از گلولهای که شاید پایان مرا رقم زند. من به صفر رسیدم، در ناامیدی به سر میبرم. یک روز پنجشنبه، من و یک دوستم هماهنگی کردیم تا با هم به شهر برویم. ترس را در ته استخوانمان حس میکردیم، ولی با این وجود به راهمان ادامه دادیم. به نزدیکی دفترمان رفتیم و وقتی جنگجویان طالبان را با موی و ریشهای دراز، پیران تنبان و تفنگ بر شانه آنجا دیدیم، امید بازگشت به کار در دلمان فرو ریخت.
آن روز سکوت و مظلومیت بر شهر حاکم بود. افسردگی از چشمان مردمان میبارید. اما هنوز بعضی از مردان از پشت سرمان صدا میزدند «چرا حجاب را مراعات نکردیم؟ چرا برقع نپویدید؟» ما هیچ نگفتیم و در سکوت به راهمان ادامه دادیم.
من که نان آور هشت نفر و تکیه دل مادر و خواهرانم بودم، اکنون حس میکنم در خانه زندانیام. تنها کاری که این روزها انگشتانم را به حرکت وا میدارد، نوشتن و چک کردن ایمیل است. بلاتکلیفی شکنجهام میکند. حس میکنم دلم پر از درد است، پر از غصه است، اما انگار جهان به ما پشت کرده و کسی صدای ما را نمیشوند.
لحظات خوش این روزهای من دقایقی است که به گذشته میاندیشم، به آنچه دیگر نیست. به شنبهها فکر میکنم به رفتن به کتابخانه، به عصر پنج شنبهها که با دوستانم شعر میخواندیم، به صبحهای جمعه که کوه میرفتیم و غروبهای سهشنبه که با مادرم به دیدن درختان شهرک میرفتیم. آن روزها رفتهاند و من به مرگ میاندیشم.
اکنون هفتههاست که خواب از چشمانم رفته است و کابوس امانم نمیدهد. هیچ امیدی به بهبود وضعیت ندارم. ۱۶ سال مکتب و دانشگاه رفتم و چهار سال وظیفه رسمی اجرا کردم، اما همهاش بر باد فنا رفت.
اکنون بزرگترین آرزوهای من، رفتن برای خرید، رفتن به کتابخانه، رفتن به بیرون از خانه بدون محرم و بدون پوشیدن برقع و بازگشت دوباره به وظیفهام است. آیا این آرزوی بزرگیست؟