مدینه سعیدی( اسم مستعار)
نام من مدینه سعیدی است. یکی از هزاران زنی که در این روزهای سیاه از خوابی سنگین و گران بیدار شد. پس از آن ضربهی ناگهانی و هولناک سقوط سیاسی.
پس از آن گسست و فروپاشی آنی، من نیز به جریان و جبههای پیوستم که برای تحقق آرمان انسانی، همانا عدالت اجتماعی در برابر استبداد طالبانی ایستاده است. در این مطلب، تلاش میکنم بخشی از تجربهی زیستهام را پس تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۴ هجری شمسی که مصادف است به ۱۵ اگست ۲۰۲۱ میلادی روایت کنم.
روزی چون دیگر روزها اما نه چون دیگر روزها. روزی که مهار و اختیار زندگی من و دیگر زنان و دختران افغانستان را طالبان به دست گرفتند.
نزد من، نشانههای سقوط از خیلی پیش از روز سقوط شروع شده بود. در اوایل ما اسد سال ۱۴۰۰ وقتی که در اکثر ولایات افغانستان اوج جنگ میان نیروهای امنیتی دولت جمهوری اسلامی افغانستان و طالبان جریان داشت. از همان روزها که کشتار بیرویه و بیحساب غیر نظامیان و ترورهای هدفمند زنان و فعالان شدت گرفته بود.
از همان دم که مردم؛ کسبهکاران، معملمان، کارمندان، دانشآموزان، دانشجویان و … گروه گروه زیر فشار یأس و ترس این جنگ فرسایشی و پایان نیافتنی، کلکینها و روزنههای باریک امیدشان را به سوی افقی روشن در پرتو صلح و ثبات در این سرزمین بستند.
از این فاصله که به آن روزها میبینم، نشانههای زوال خیلی پیشترها از آن روز سیاه، در موج روزافزون کوچها و آوارگیهای مردم قابل شناسایی بود. هر روز میشنیدم که از میان حلقهی آشنایان و دوستان کسی رفته بود یا کوچ و بار رفتن را بسته بود. ازمیان خویشاوندان و دوستان و آشنایان، کسانی که امکانات و پول داشتند، از کشور میرفتند. و من هر روز مأیوستر، تنهاتر و منزویتر میشدم.
تقریبا دو هفته پیش از سقوط کابل که جنگ در ولایات شدت گرفته بود، فضای داشنگاه ملتهب و مبهم بود. انگار همه در سکوت میدانستیم خبر شومی در راه است.
همه هر روز با بقچهای از اخباردلخراش و ناگوار، بساط دلهرههامان را در کلاس دانشگاه پهن میکردیم و از هم درباره ی آینده میپرسیدیم. همه نگران بودیم. به ویژه ما دختران دانشجو که میدانستیم آن چه در صورت سقوط رقم خواهد خورد چون ساطوریست که روال و رویهی زندگی ما را به دو نیمه شقه خواهد کرد.
یک روز پیش از سقوط کابل، در صنف با هم صنفیها دربارهی اوضاع صحبت میکردیم. همه، بستهای از اخبار تکان دهندهی جنگ و سقوط ولایات را در بغل داشتند. فضای صنف زیر فشار آن همه اخبار تلخ و ناگوار آنقدر سنگین و هراسانگیز بود که از بغض نتوانستم صحبت کنم.
در صحن دانشگاه نیز همه دربارهی سقوط ولایات گپ میزدند. طالبان ادارهی هرات، مزار، غزنی … به دست گرفته بودند. ولی خیلی از ما به امید واهیای دل بسته بودیم. به این امید که کابل تسخیر شدنی نیست. ما غرق این توهم بودیم که دیوارهای «مدنیت» پایتخت فرو ریختنی نیست.
هرگز نمیتوانستیم حتا در خیال تصویری از کابلِ زیر سلطهی طالب را ترسیم کنیم. کابلی که ما شناخته و ساخته بودیم، شهری بود که با گامهای خسته و خاکآلود دست به روی شانههای این نسل گذاشته بود و به سوی افقهای روشن آبادی قدم میگذاشت. اما همان روز و موازی با انکار این احتمال، انگار بوی شوم زوال در ناخودآگاه جمعی همهی ما دانشجویان پیچیده بود. با ولع یک مسافر عازم سفر، در صحن دانشگاه عکسهای یادگاری میگرفتیم.
در راه بازگشت به خانه، بخشی از راه را پیاده آمدیم. هوا کمی ابری بود و آسمان انگار اخم کرده بود. دوستم از یک گل فروشی گل خرید.
صبح روز ۱۵ اگست ۲۰۲۱ مادرم که درپی اخبار سقوط هرات و مزار نگران بود، اصرار میکرد که تا روشن شدن اوضاع، به دانشگاه نروم. من اما آماده شدم و رفتم. در مسیر راه، راننده رادیو را روشن کرد. همه جا خبر از معامله بود! دیگر خبری از عقبنشینی تاکتیکی نیروهای امنیتی نبود همه از عقبنشینی و تسلیمدهی ولایات به طالبان حرف میزنند.
هیئت دولت و مقامات دولتی فرار کرده بودند. کشور رسما در خلاء قدرت بود. همه حسرت و افسوس می خوردند! چند دختر، نیمه راه از موتر پیاده شدند و به خانههاشان برگشتند. باز هم من ماندم و بغضم! من ماندم بهت و شوک حس شکست! با صدای بلند گریه کردم.
سرنشینان موتر به من خیره شده بودند. یکیشان پرسید: خانهات کجاست؟ چی شده؟ آیا فامیلات در بین جنگ ماندند؟ مگر میشد چیزی را به آنها توضیح داد؟ مگر میشد قلیان همزمان آن همه حس سرخوردگی و سرشکستگی را به کسی گفت؟ در سرکها انگار هیچ جنبدهای نبود.
خیابانهای کابل پرترافیک، یکباره خلوت و خالی شده بودند. انگار ترس، به روی شهر غبار مرگ پاشیده بود. میشد همه جا سکوتِ زنندهی پیش از آن سقوط را استشمام کرد.
در فرجام، به دانشگاه رسیدم. بیشتر همصنفیهایم غایب بودند. شاید ترسیده و نیامده بودند. به جز چند تن که شاید چون من آن روز را فرصتی برای تجدید آخرین میعاد و واپسین دیدار میدانستند، دیگر کسی نبود. آن روز دیگر بغضهایمان را فرو نخوردیم. به حال نزار، زار گریستیم.
عکس گرفتیم و در آخرین ساعات زندگی اجتماعیمان خاطرهی جمعی ساخیتم. در آن لحظات، در خلال آن دقایق شوم و پر شرار. در آن آستانهی فروپاشی، به چشم خویش فرو ریختن خانهی رویاهامان را کنار هم به تماشا نشستیم. شاهد صحنهی ریزش ستون و سقف آروزها و آرمانهامان بودیم. شاهد به زوال رفتن امکان آزادی ، آگاهی و آبادی!
ساعتی نگذشته بود که همهی ما را از دانشگاه رخصت کردند و ما با کولهباری از حسرت و بهت و ناباوری چوکیها و صنفهامان را با دنیایی از آروزهامان ترک کردیم. آن دم که در درگاه ایستادیم، به هم و با هم به دانشگاه به این یگانه سنگر بیداری و آگاهی نسلها تا درودی دوباره و زود، بدرود گفتیم! به هم وعده دادیم که هر چه پیش آمد، ما در سیاهی استحاله نشویم و در روزمرگی و عادت غوطه نخوریم.
به هم قول دادیم روزی دوباره به این درگاه باز گردیم. روزی پیمودن این راه نیمهتمام را از سر بگیریم و تا افقها روشن کنار هم گام برداریم. ما آن دم به هم و به دانشگاه قول دادیم بر میگردیم. بعد هر یک به سویی و به مسیری گام برداشتیم. با چشمهایی پراشک و دلهایی پرآتش!
در راه بازگشت، خیابانهای کابل، به قبرستانی خالی و خلوت میمانست. چهرهی شهر یکسر بیگانه شده بود. هر سو یک آخرالزمان کامل بود! هر کس، هراسان به هر سو میدوید. مغازهها بسته بودند. شهر خاموش شده بود. خبری از زنان و کودکان و نبود. و کسانی هم که هنوز در رفت و آمد داشتند، با نگاههای خیره به ما این دخترها مؤاخذهمان میکردند. بعضی حتا بلند میگفتند: هله! زودتر برین خانه!
تا خانه آمدم از مواجهه با آن حجم از اضطراب و وحشت، قالب تهی کرده بودم. هرگز و در هیچ کابوسی نمیدیدم که روزی چرخهی این بنبست و ویرانی در نسل من هم تکرار شود. تصور نمیکردم روزی به خانه برسم و ببینم مادرم در حال بستن جامهدان و جمع کردن بساط سفر است.
آخر من هنوز برای کندن و کنده شدن آماده نبودم. شاید بخشی از فشار مضاعف رویایی با این بنبست نیز برای نسل من همین بود. آن چه ما از استقرار سیاسی وساختارهای نظم اجتماعی میدانستیم در فقدان فهم دقیق از تاریخ بنا شده بود. خانهای که ما روی زمین آرزوها و زیر سقفِ امیدهامان ساخته بودیم، روی ماسهزار و زمین سست سیاست و در بحرانزاترین منطقهی جهان بنا شده بود.
حاشا خوشخیالی نسل ما! دریغا به آن سادهدلیها. آن روزها این پدران و مادران ما زنان و دختران افغانستان بودند که تروما و ترس واقعی را تجربه میکردند.
آنروزها برای نخستین بار از زبان آنها شنیدیم که بارها و بارها در بزنگاهها و بنبستهای مکرر و مشابه زمانی که کشور دچار خلاء قدرت سیاسی شده، این دختران و زنان این سرزمین بودند که هست و بود و شرافت و شأنانسانیشان در میدان خشونت و جنون معامله شده است.
از مادرم که پریشان و سراسیمه در درگاه با جامه دان ها بسته ایستاده بود، پرسیدم: به کجا برویم؟ مستأصل نگاهم کرد و آرام گفت؛ نمی دانم ولی می دانم باید برای رفتن آماده باشیم. تو را به هزار خون دل به اینجا رساندهایم. مادر با چشمانی اشکبار و حسرتبار از رنج قد کشیدن من که درخت آرزوهای ناتمام او بودم حرف میزد.
از این که هیچ مادری در این سرزمین هرگز فرصت به ثمر نشستن نهال رنجهایش را نداشته است. مادر میگفت: تا به یاد دارد این سرزمین روی خوش ندیده و است روی همین چرخ چرخیده است. حسرت و حسرت و حسرت.
آن روز مادرم را بیشتر از همیشه دوست داشتم. او را و تمام مادرانی چون او را که هرگز مهلت دیدن قرارِ پارههای وجودشان؛ فرزندانشان این عزیزترینهایش را نیافته اند. آنروز فهمیدم مادران، داغداران اصلی تاریخ پر فاجعه و فلاکت در این سرزمین اند.
پس از ان روز دو ما کم و بیش در وضعیت اضطرار با کولهبار بسته چشم انتظار یک معجزه بودیم. دیگر رمقی برای آه و گریه و بغض نیز در من نمانده بود. انگار تازه تمام لایههای این مصیبت در من تهنشین شده بود. از همه چیز تهی شده بودم.
آنروزها انتخاب زیادی نداشتم؛ یا باید جام شوکران واقعیت سوزان را سر میکشیدم. و ذره ذره ذر آن حل میشدم یا باید تکانی میخوردم. از تمام دالانها و امکانهای ارتباط با جهان بیرون تنها شبکههای اجتماعی مانده بود. کافهها بسته بودند. محافل هنری، ادبی، آکادمیک و فرهنگی متوقف شده بودند. رستورانها در فقدان زنان از رونق افتاده بودند.
در شبکههای اجتماعی خبرهایی ازمفقودشدن اعضای حکومت پیشین ، افزایش جرایم و قتلهای هدفمند دست به دست میشد. همزمان اخبار مقاومت زنان و خشونت طالبان در برابر آنان و خبرنگاران نیز منتشر میشد. آنروزها اینسو و آن سو، زمزمههای مقاومت در پنجشیر نیز به گوش میرسید. در این میان اما تودهی مردم منفعلتر و مأیوستر از همیشه به کمک جامعهی جهانی چشم دوخته بودند.
مردم خود از ترس یا انفعال، خاموشی اختیار کرده بودند و خیابانهایی که میباید میدان تاریخآفرینی و عدالتخواهی جمعی در برابر استبداد و اختناق طالبان میبود، دوباره و آهسته از رگههای زندگی روزمره و عادی شهری جان میگرفت. عادت! عادت! ما به همه چیز عادت میکردیم.
آن روزها به جز تعداد معدودی از زنان مبارز و بخشی از مردم در پنجشیر کسی از الزام و اقدام برای ایستادگی سخن نمیزند. همان روزها بود که برای اولین بار با بعضی از دختران معترض از طریق شبکههای اجتماعی تماس گرفتم با شماری از آن آشنا شدم.
از آن پس به جریان اعتراض مستقل زنان پیوستم. کارد دیگر به استخوانم رسیده بود. نه تاب تحمل داشتم و نه تاب تمکین. برای سالها از هر چه به امر سیاسی و فعالیت مدنی میرسید خود را دور نگه داشته بودم. ولی آنروزها دریافتم «خصوصیترین امور ما زنان، همانا سیاسیترین امورند». باید برمیخاستم و دوشادوش خواهرانم در برابر این ستم سخت کاری میکردم.
به تاریخ ۱۵ نوامبر سال ۲۰۲۱ رسما جمع شدیم و با اعلان مواضع، اعلام حضور کردیم. با پوشش رسانهها از فعالیتهای جنبش عدالت خواه زنان افغانستان رونمایی شد. و اینگونه شد که در نخستین کنفرانسی که در تاریخ ۵ دسامبر ۲۰۲۱ برای اعلان مطالبهی حقوق اولیه زنان (آزادی ، کار ، تحصیل و حق تصمیم گیری ) برگزار شد، من نیز اشتراک کردم.
بعد از آن، با وجود تمام چالشها و محدودیتها و فشارها به عضو فعال و ثابتقدم جنبش بدل شدم. جنبشی که مطالبهاش روشنگری و دادخواهی جمعی برای تمام گروههای زیر ستم است. جریانی که مبنای فعالیتاش را اصول اساسی و پایهای زندگی انسانی قرار داده است.
گروهی که با شعار نان، کار و آزادی به سراغ مقابله با انواع و اشکال سرکوب ساختاری طالبانی و طبقاتی رفته است. تا این دم ما خویش را ملزم میدانیم تا تنها جنسی از مبارزه را درعمل تمرین کنیم که منفعت و مصلحت جمعی را مبنا قرار دهد.
زیرا به زعم ما صرف در سایهی حمایت از تمام گروهها اجتماعیست که میتوان به تحقق حقوق فردی امید بست. ازینرو رویکرد ما تمرکز بر حقوق تمام گروههای آسیبپذیر و در معرض تهدید بوده است.
ما با الزام دفاع از اصل کرامت هنرمندان و روشنفکران تا کودکان کار، معلولان جنگ، زنان سرپرست، سالمندان و تمام محذوفان و گرسنگان به میدان آمده بودیم. درک جمعی ما از عدالت روشن و روان بود. عدالت، اصلی غیرقابل مناقشه است که میبایست برای همگان تأمین و تضمین شود.
بر این اساس و نبه زعم این جنبش، تعاریف فروکاهنده و مصادرهجویانهی دیگر که در تقابل با منطق و روح عدالت است، میباید به محراق فراموشی سپرده شود. در تمام این ماهها و زیر سلطهی استبداد سیاه و با وجود تمام سرکوبها و فشارها، ما شرافت را، انسانیت را، عدالت را، کرامت را [و …] تنها در پرتو تحقق بدون قید و شرط آن برای همه تعریف میکنیم.
آن چه که آخرین تظاهرات، در تاریخ ۱۶ جنوری ۲۰۲۲ در مسیر پل سرخ الی دانشگاه کابل نیز با صدای بلند خواستیم و با پاشیدن اسپری فلفل سرکوب شدیم.
به زعم ما این اندیشه و اراده معطوف به آزادیست که اندیشهی اهریمنی را به خطر میاندازد. این سرکشی و روحیهی ایستادگیست که طالبان وهمپالگیشان در برابر مطالبات ما به وحشت انداخته است. ترسی که آنان را به خیال سرکوب ارادهی ما وادار به سرکوب خود ما کرد.
از فردای آن شب، موج رعب و دستگیریهای فزاینده آغاز شد. همسنگران ما (پروانه ابراهیم خیل ، تمنا زریاب پریانی ، زهرا حقپرست محمدی و مرسل عیار) تا همین شبها و روزها زیر سایهی انکار و اختناق طالبان، مفقود بودند.
هدف این سرکوبها ، خاموشی و فراموشی ماست غافل از اینکه راه ناهمواره آزادی دراین قلمرو همواره پررهرو بوده و خواهد بود. چه در غیاب ما و همسنگران نسل ما چه در حضور ما… مشعل داران این راه بیشمارند. زیرا ما مردمیم و آنان دشمنان مردم.
با ارادت: مدینه سعیدی از خط مقدم رزم
۲۰۲۲/۲/۵