نویسنده: مرضیه
پس از شش ماه و دوازده روز، قرار شد در فرجام، شنبه هفت حوت به دانشگاه بازگردیم و در صنف حاضر شویم. میان برزخی از خوشی و نگرانی معلق بودم. از سویی از تصور آغاز دوبارهی زندگی به روال عادیاش به صورت وصف ناشدنیای و از اعماق وجود خوشحال بودم، از سویی دیگر با وصف آنچه در این شش ماه پیش آمده و وضع قوانین تبیعیضآمیز و سختگیرانه، از شدت دلشوره و ترس برای لحظهیی قرار نداشتم.
درست مثل کودک صنف اول مکتب؛ میان دایرهای از اضطراب، انتظار و هیجان گیر مانده بودم. با این حال، مثل همیشه لباسهای رنگ روشنام را اتو کشیدم؛ کتابهایم را از الماری بیرون کردم؛ بعضی صفحات را گشودم؛ باورم نمیشد، انگار چپترها و واژهها برایم یکسر ناآشنا بود؛ با نگاه به جلد کتابها فکر کردم برای اولین بار میدیدمشان؛ از خواندن بعضی بخشها حس تهی بودن و پوچی و بیسوادی به من دست میداد.
با این حال، تا ده شب آمادگیها و کارهای لازم را انجام دادم. حتا کفشهایم را هم رنگ کردم و بندهایش را نیز بستم؛ حس رفتن! حس به مسیر آموزش گام نهادن. به باریکهی خطیر تجربهها و اندوختهها قدم نهادن، کم از حس راهی شدن به بهشت یا جایی زیباتر از آن نیست.
فارغ از مشغلههای روز، کل شب فکرم مشغول این بود که چی کسی برای تدریس میآید؟ سه تا استاد زن داریم و باقی استادان مرد اند. اگر قرار باشد با این قوانین و محدودیتهای روزافزون، استاد فارمکولوژی دیگر نیاید چه؟ باز به خودم نهیب میزدم که نه؛ امکان ندارد.
استاد سناش از ۴۰ سال بالا است. حتما میاید. و همین طور استاد امان! اینسمستر، سه کردیت درس و یک کردیت لابراتوار دارد. سناش هم قطعآ از سی سال کمتر به نظر میرسد. شاید اجازه ندهند سر درس بیاید. باز عاجزانه به خودم میگویم؛ اصلن چه فرقی میکند؟! وقتی کادر علمی و همهی استادان رفتهاند. اما به راستی چه کسانی قرار است به ما درس بدهند؟ حتما استادان جایگزین دارند. اما جایگزین طالبان؟! چه کسانی و با چه صلاحیت و ظرفیت آکادمیکی خواهند بود؟
صبح زود، با صدای پدرم از خواب پریدم؛ شب واقعا طولانی و وحشتناکی بود. ظرف چند لحظه تمام آن بیقراری و هیجان راهی شدن به دانشگاه با پوشیدن لباس سیاه، که حس زندانی بودن و عزادار بودن میداد و از همه بدتر نماد تمکین در برابر قوانین قاتلان و عاملان و دستیاران پشت صحنهی حمله به همدانشگاهیها و دانشگاهام بود، به پایان رسید.
«اگر در راه چیزی گفتند، بدون جواب دادن توقف کن. آیتالکرسی را حتمن بخوان. صدای گوشیات بلند نباشد و لطفا تمامی عکسها و موسیقی را قبل از بیرون رفتن حذف کن».
با شنیدن این تذکرها از پدر و مادرم، ترسم هر لحظه بیشتر از پیش میشد. پدر و مادری که بعد از تک تک فجایع این دو دهه و بخصوص پس از حملات تروریستی مکرر به آموزشگاهها و دانشگاه به من نوید و امید میدادند. پدری که سه بار دخترش را از حوادث خونبار طالبان در جریان سالهای گذشته زخمی و خونین بازیافته و مأیوس نشده بود، حالا چرا به این حد وحشت زده بود؟ در ذهناش چی میگذرد؟
اشک در چشمانم حلقه زد؛ آنان دیگر چیزی نگفتند و من هم چیزی نپرسیدم. یادم نمیآید با چنین سرخوردگیای از خانه بیرون شده باشم.
سر چهارراهی دهبوری که از موتر پیاده شدم، هیچ کس نبود. چشمام در جستجوی ساجق فروشی بود که هر روز صبح صدای آهنگهای مرتضی پاشایی را بلند پخش میکرد. یا آبمیوه فروش که کنار کراچی دستیاش را هر روز جارو میکشید و به رهگذران اجازه عبور نمیداد و کودکانی که بوت پالش میدادند. اما کسی نبود. انگار به مکانی متروک رسیده بودم که جان همه ساکناناش را طاغوت یا طاعون گرفته باشند.
به درب ورودی دانشگاه که رسیدم، یکباره چشمام به…. واقعآ نمیدانم به آن صحنه و به آن موجود ژولیدهی ایستاده پیش دروازه دانشگاه چه میتوان نام نهاد. نگهبان ورودی؟ مسوول امنیت؟ مامور دولت؟ یا طالب…؟! نمیدانم چه باید خطاباش کنم، دستش را بی محابا به سمتم کرد و با لحنی خشک گفت: «کجا میری؟»
برای لحظهایی خون در رگهایم خشکید. به یاد تذکر پدر افتادم و تندتر گام برداشتم؛ اما بلندتر صدا زد و گفت: «کارتات را نشان بده.»
با تلاشی مختصری وارد محوطهی دانشگاه شدم؛ این صحنه را در شش ماه گذشته هزار بار در خیالم ساخته و پرداخته بودم. در خیالم، صحنهی ورود مجددم به دانشگاه و لحظهی عبور از این دروازه چقدر با شکوه، چقدر با غرور و چقدر با هیبت بود.
حالا هم حس میکردم برندهی جنگی نابرابرم. حس میکردم از یکی از بنبستهای بزرگ زندگیام گذشتهام. دوباره به محیطی قدم نهادهام که اکنون و فردای خودم و سرزمین و جامعهای که به آن عشق میروزم در گرو امکان دسترسی به این مکان است.
گوشیام را بیرون کشیدم و برای ثبت این لحظه، دزدانه چند قطعه عکس گرفتم. غمزده و همزمان هیجانزده از جادههای خالی و پیادهروهای متروک عکس میگرفتم. ناگهان دستی جلوی کمره آمد: «عکس نگیر! عاجل به صنفتان برین»
نفهمیدم قضیه چه بود؛ اما حرف پدر آویزهی گوشم بود؛ بی هیچ اعتراض و حرفی به راهم ادامه دادم.
راه رفتن زیر سایهی کاج و ناجوهای بلند دانشگاه و سمفونی باد لای برگهای سوزنیاش، برای ماهها پیش از سقوط شاید بدیعترین و زییاترین حس دنیا را به من میداد. این صدا آرامش در خود داشت که مرا به قرار پیوند میزند.
منی را که تا اینجا با جهانی از بنبستها و مشکلات جنگیدهام؛ با هزار مشقت، سر از پستوی فلاکت، فقر و جبر جایگاه طبقاتی و خانوادگیام برون آوردهام؛ و از میان هزاران متقاضی و دانشجو به بهترین دانشگاه کشورم راه یافتهام. دانشجوی رشتهی طب.
کسی که قرار است ناجی جان انسانها باشد. از آغاز دورهی تحصیل در دانشگاه، هربار و زیر سایهی ناجوها و در مسیر خانه تا دانشگاه، حس کودکی را تجربه میکردم که در میان کاخ اسطورهها و افسانههای پدر بزرگها، گشت و گذار میکند.
در این سالها، سقف تخیل و آرزوهایم موازی با رشد و بلندی قطار ناجوهای مسیر و محوطهی دانشگاه، هر روز قد میکشید و شاخ و برگ تازه میداد. دریغا که امروز و پس از توقفی شش ماهه، وقتی دوباره در این مسیر آشنا راه میرفتم، تمام آن آرامش رخت بسته و رفته بود.
با هرگام، دلم از وحشت و اندوه اشباع میشد. آن روز حس میکردم در میان گلهای از گرگهای درنده و گرسته، تنها ماندهام و هیچ راه فرار و گریزی برویم باز نیست.
نگهبان ساختمان دانشکده، دم در با سلام و علیک مختصری خواست تا متوجه باشم ماسک و حجابم درست باشد؛ صدایش گرفته بود و میگفت: «دخترکم بخاطر خودت و حفظ جانت، چادرت ره پیشتر سر کن تا موهایت معلوم نشود؛ ماسکات را هم بزن که صورتات پنهان بماند.» باورم نمیشد یعنی تا این حد فضا را مسموم و زهرآگین کرده بودند؟
رو به سوی پلهها گذاشتم که رییس جدید دانشکده، با صدای بلند و نه چندان خوشایندی پرسید: صنف چند هستم؟ دهلیزها خاموش و تاریک و سوت و کور بودند. انگار دیوارها بوی نم میدادند. حتا دیگر نمیشد بوی مایع ضد عفونی کننده را حس کرد؛ معلوم بود که برق نیست و چند وقتی است که محوطهی دانشکده پاک نشده است.
رییس جلوتر و من در پیاش به راه افتادم. او هر بار پس از برداشتن چند قدم بلند ناچار متوقف میشد و منتظر میماند تا به او برسم؛ آن روز در دهلیز دانشگاه طب حس کردم رییس نیز چنین حسی دربارهام داشت.
به صنف که رسیدیم، گفت: بی سر و صدا همین جا باش؛ بدون کلام و به تکان سر تصدیق کردم. اولین فردی بودم که وارد صنف شدم. روز اول بازگشایی دانشگاهها، از میان چهل و شش دانشجوی دختر، فقط ده نفر در صنف بودیم؛ ده نفری که چهرهی ترسیده و رنگباختهی هر یک گویای حال و روزشان بود؛ ده نفری که هر یک با یک دغدغه و تجربه و ایده به صنف آمده بودند.
ـ «این سه هفته، امتحانی دانشگاهها ره باز کردن»
ـ «لطفآ لباس مناسب و پوشیدهتر بپوشیم و بهانههای به دستشان ندهیم و حساسیتهاشان را تحریک نکنیم.»
ـ «به نظرم با چادری بیایم. از این وحشیها شک نیست که یکباره هار شوند و مثل سگ با شلاغ و باتوم به سراغمان بیایند.»
ـ «به نظرم بهتر است سیاه بپوشیم و ماسک بزنیم»
ـ «فکر نکنم در این وضع من ادامه داده بتانم. امروز پدرم اجازه نمیداد من به دانشگاه بیایم»
ـ «موتر ما را میان راه توقف دادند. من و برادرم جدا جدا آمدیم، در آخر یادم امد که کرایهی موتر پیش برادرم هست و پول ندارم. به هزار مصیبت رسیدم»
ـ «در دروازهی دانشکدهی اینجنیری به دخترا گفته شده که دیگه حق ندارن تلفنشان ره بیارن»
آرام و بی صدا به داستانهای همه گوش میدادم. از این یاد کردیم که چقدر روزمرگیهایمان به ظاهر خستهکننده و پیش پا افتادهیمان قبل از سقوط غنیمت بود و قدرش را نمیدانستیم.
آنروز در لابلای صحبتها به این نتیجه رسیدیم که از میان نزدیک به صد محصل صنف سوم دانشکدهی طب، مشمول چهل و شش دختر و شصت و پنچ پسر، فقط سی تن از دختران در داخل کشور هستند که نصف آنها هم یا در ولایات هستند و منتظر روشن شدن وضعیت و باز شدن لیلیهها و یا در مقابل ترسها و تردیدهای خود و فامیلشان مغلوب شده و دیگر به صنف باز نمیگردند.
دربارهی دانشجویان مرد هم معلوم شد حدود بیست نفرشان از راه قاچاق به ایران رفتهاند و مصروف کارگری هستند؛ چند نفر نیز درگیر و دارِ تهیهی مخارج خانوادههایشان شدهاند و تعدادی هم در جریان پروسهی تخلیه موفق شده اند از کشور بیرون شوند.
چهرهی تک تکشان پیش چشمم ظاهر میشد. روزهای بیشماری را که برای تهیهی سیمینار کنار هم بودیم چگونه فراموشم شود؟ چگونه باید میپذیرفتم که هر یک به سویی پرتاب شدهاند؟ چگونه کنار میآمدم که این تحولات سیاسی و سریع، زندگی تمام کسانی که ساعتها با آنها برای ساختن آیندهی روشن تلاش میکردم را شخم زده است؟
آن شنبه، چهار ساعتی درس خواندیم. یکی از استادان زن، متذکر شد که با این که سناش بیشتر از چهل سال است، نتوانسته کمیته و شورای علمی طالبان را قانع کند تا در صنف پسرها حاضر شود. آن روز استادان مرد هم با ناراحتی و سرشکستگی تذکر دادند که بعد از این خندیدن در حضور آنها ممنوع شده است و نباید صدای خندهی هیچ دختری حتا با شنیدن فکاهی شنیده شود.
اما واقعآ این مسخرهها بازیها این یعنی چی؟ کسی میباید مرا نیشگون میگرفت تا باور می کردم حماقتی را که میشنوم واقعیت دارد. باید کسی ثابت میکرد که در یک خواب مسخره و تیره نیستم. مگر میتوانست واقعیت داشته باشد؟ نخندیم؟! مگر سنگ و چوبایم؟!
در ساعت آخر، استاد هنوز مصروف درس دادن بود و متوجه نشد که وقت صنف تمام است. در همین حین یکی از مولویها آمد و با قهر و غضب با مخلوطی از پشتو یا اردو بود خواستار تمامی صنف شد. حتا اجازه نداد استاد حاضری را بخواند.
دستان استاد میلرزید؛ سریع لپتاباش را بست و رشتهی سخنان نیمه تمامش در دهانش خشکید.
صحن دانشگاه را زود ترک گفتیم. متوجه بودیم که حضورمان چقدر رنجشان میدهد، نفرت و بیزاری از نگاههایشان هویدا بود. مطمئنم اگر مانع و ملاحظهای نداشتند ما را به آتش کشیده بودند و همان جا در تپهی دانایی دفنمان میکردند.
صورتهایشان با دیدن دختران گُر گرفته بود و از روی حرکات هیستیریک و عصبیشان روشن بود که عمیقا خشمگین اند. من اما بیشتر حس تحقیر را در رفتارشان تشخیص میدادم. رقتانگیز بودند و راستش برای لحظهای حتا دلم به حالشان سوخت. برای تمام موقعیت پرذلت و حقارتبارشان حس ترحم داشتم. در راه بازگشت متوجه شدم با دگرگونی نظام سیاسی، متلکهای بچههای دست فروش به ما هم تغییر کرده:« امتیاز گشتن هر دختر یک حور بهشتی؛ بدو که طالب آمد. هله! اونه زد؛…»
امروز، تاریخ امتحان را اعلام کردند. بدون هیچ برنامه، محاسبه و منطقی. نگفته هویداست که هیچ ارزشی به ضروریات و محاسبات و منطق فضای آکادمیک ندارند و مصروف نمایششان هستند. ما قبلآ در جریان یک روز ، پنچ ساعت آموزش نظری و سه ساعت کار عملی داشتیم. درست از هشت صبح تا چهار عصر.
حالا عالیجنابان و مولوی صاحبان، زمان درس را به سه و نیم ساعت محدود کردهاند. مبنای تشخیص این تصمیم هم روشن نیست. یادم هست عالی جناب، آقای فیلسوف؟! رییس تحصیلات عالی مدعی شده بود که فارغین بیست سال گذشته به زعم او بی سواد هستند. حالا کسی از او بپرسد: وقتی طی هشت ساعت درس فشردهی نظری و عملی کسی باسواد نشد، در سه ساعت درس و سه روز در هفته چگونه قرار است باسواد شویم؟
در برنامهی درسی قبل از فروپاشی، طی وقفهی بیست دقیقهای وقت عبادت در نظر گرفته شده بود. حالا آمدهاند رسمآ وقفهی نماز گذاشتهاند.
این تیکهداران ومیراثداران دین، همه چیز را به کراهت رساندهاند. اسلام را شبیه دیو و دد معرفی کردهاند و مرد را نیز چنان سست عنصر و بیاراده که با دیدن هر نشانهای از زنان، از راه بدر میشوند.
به زعم این جماعت زنان یک مشت ابژه و کالای صرف جنسی و مردان نیز یک مشت وحشی دایمالتحریک اند که از دیدن روی و موی زنان و دختران از حال میروند.
این جماعت انگار هیچ درک دیگری از ظرفیتهای تعامل انسانی و معاشرت اجتماعی ندارند. یا خودشان و ذهنیتشان چنین آلودهی غرایض پست و حیوانیست که به چیزی جز این مسئله فکر نمیتوانند یا با این فرافکنی، حربهای برای مدیریت جامعه و ضدیت با مدنیت و زندگی شهری یافتهاند. ورنه کدام انسان عاقلی زنان را موجوداتی چنین بیش کالا شده میفهمد که خریدار، تنها پس از تصاحب و مالکیت میتواند درش را باز کند و مثل شیء از بین پوشهاش در بیاورد و مصرف کند.
واقعیت این است که هنوز نمیدانم هفت حوت چه کابوسی بود و ما در حفرهی کدام سیاهچال زمان افتادهایم که زمان چنین توقف کرده است؟ هر چه است ناگوار است و نچسب! حالا تمام آرزویم این است که چشم باز کنم و کسی به من بگوید تمام این سیهروزیها و نگونبختیها و … کابوس بود.