اشاره: به دنبال نشر فراخوان از سوی رسانهی رخشانه در مورد روایت دختران دانشآموز، یک دختر دانشآموزش صنف یازدهم مکتب از ولایت غزنی، روایتاش را از زندهگی در سایه حکومت طالبان به رسانهی رخشانه فرستاده است.
این روایتها تحت فراخوان ویژه برای بالا بردن صدای دختران دانشآموز که از رفتن به مکتب باز ماندهاند، منتشر میشود.
نویسنده: شکیلا ابراهیمی
بگذارید زندگی کنیم. بگذارید ما هم بخندیم. بگذارید تا نفس بکشیم… واژهها را کنار هم میچینم برای این که شاید کسی آن را بخواند، بداند و درک مان کند.
اینجا فعلا به دستانی تعلق دارد که فقط بوی خون میدهند. اندیشههایی که زن را حذف شده میدانند. این کشور متعلق به دلهای داغدار زنانی است که به جز گریه، چارهی دیگری ندارند. به زنان دل شکسته که هر روز صبح را با امید شروع میکنند؛ اما آخر شب، خبر کشته شدن همسر و فرزندان شان را با خود روی بالشت میبرند.
هزاران غم دیگر نیز بازوان قدرتمند مردم ما را میفشارد و ما لِه شده در انبوهی از بیعدالتی برای زنده ماندن نفسنفس میزنیم.
احساس میکنم که کوچه و پس کوچههای این کشور بوی خون دارد و اشک آسمانش دیگر خشک شده است. خیلی وقت است که خورشید خوشی به خانههای گلی ملتی که به سفره غم نشستهاند نمیتابد و هیچ دختری دیگر ماه را نخواهد دید…
دروازهها را با قفلهای بیکلید بسته است و پشت پنجره، دیگر جایی برای تماشای بیرون و ماه نیست. سقف خانهها را دلهره پوشانده و کف اتاق را اشک، تر میکند.
صداها در گلو خفه شدهاند. فریادها به جایی نمیرسند و سکوت حالا حاکم بر دیوارهای زندهگی ماست. روند کشتار، جنگ و آوارهگی هنوز ادامه دارد.
اینجا کجاست؟ نقطهی پایان یا خط متداوم بیانتهای ما؟ هر سو رو کنیم، دیوارهای بلند برای مان اعمار میکنند، دلیل میآورند، رد میکنند و همه قصهها ناتمام میماند.
«برو بنشین. حرف نزن. صدایت را نشنوم. در را ببند. صورتت را بپوشان و حتی نفس نکش…» این همه برای خطاب به من و همجنسان من استفاده میشود و به ما ناسزاها روا میدارند. چون ما زن هستیم، چون ما فقط مذکر نیستیم.
اینجا همان آشیانهی دیرین ماست با این تفاوت که دیگر نسبت به آن هیچ حقی نداریم. ما دانههای درشتی دور ریخته شده حساب میشویم. انگار اینجا زن بودن برای همیش حرام است.
خلاصه، قصه زندهگی ما این است که برای زندهگی کردن و برای بقا باید مرد باشیم، برای درس خواندن، برای کار کردن و برای خوشحال بودن باید مرد باشیم.
داستان زندهگی ما و روزگاری که داریم میگذرانیم، تلخ و ناخوشآیند است. ۱۰ ماه، هر روز پشت درهای بسته نشستهام، «ریموت» تلویزیون در دست و گوش به زنگ ساعت اخبار که شاید اینبار خبر از شروع مکاتب باشد.
داستان من و دختران این سرزمین شبیه هم است. رویای مان، زندهگی و دلخوشیهای مان، لباس هستی را از تنش بیرون کشیده و این که قلبهای شکستهیمان دیگر صدایی ندارند.
میلیونها دختر، ماهها است که مات و مبهوت، در انتظار صبح روشن امید نشستهاند. ماهها است که نه دیدار دوستی فراهم میشود و نه از دورباهمیهای دخترانه و مهربانانه که روی لبهای همدیگر گلهای لبخند را میگذاشتیم، خبری است.
ماهها است که در خانه و زیر سقف پریشانی با ستونهای ناامیدی نشستهایم که چه میشود. خیلی وقت است که دیگر خبری از درس و مشق نیست. انگار کتاب و کتابچهها سوخته و قلمها رنگ تمام کرده است. این خلاصهی روزگار دختر بودن است در کشور من. باید زجر بکشیم، گریه کنیم، تحقیر شویم و حرفی هم برای گفتن نداشته باشیم…