خدیچه نادر
گل احمد( مستعار) به عیار و کاکه قوم مشهور بود. بوی نان گرم و مهربانی از خانهی گلی او همیشه بیرون میزد. وقتی یادی از آن خانه میشد، نام گل احمد قد علم میکرد. هیچکس نامی از همسر او نمیبرد. چون اینجا صاحب خانه مردان است و زن همانی است که باید از او در مجلسهای مردانه و عمومی نباید نام ببرد.
ناگهان نظام زندگی آنها برهم خورد و همسر گل احمد مُرد. کسی نفهمید که چرا زنی به آن جوانی ناگهان مٌرد. چه میدانیم او چه غم و اندوهی را با خودش حمل میکرد. چه بار سنگینی را به دوش گرفته بود تا زندگی و خانهی گل احمد پابرجا بماند. بعد از مرگ او همه فهمیدند که رفتن همسر گل احمد رفتن سادهی یک انسان نبود، رفتن خوشبختی از یک خانواده بود. بعد رفتن او دیگر نه عیاری گل احمد ماند و نه کودکی فرزندانش.
زن گل احمد که رفت، دیگر کسی نبود که به فکر گل احمد و فرزندانش باشد. هر کدام آنها باید راه خودشان را میرفت. گل احمد معتاد به مواد مخدر بود و همسرش، صبوری میکرد. او دور از چشم همه کار میکرد، تا پنهانی خرج خانه را پیدا کند. پشت گل احمد ایستاد بود تا او عیار و قوم دوست و مردمدار بماند، فرقی نمیکرد که خودش اگر شبها گرسنه میخوابید و یک کفش را در زمستان و تابستان میپوشید. او که رفت، گل احمد هر روز بیشتر به سمت اعتیادش رفت. آنقدر که دیگر چارهای نداشت جز اینکه دختر چهارده سالهاش را در بدل هشتاد هزار افغانی به پسر برادرش بدهد. دختر دوازده سالهاش را سرپرست سه پسر قد و نیم قد بکند.
بعد از مرگ مادر دخترک دوازده سالهاش در برابر ناملایمات زندگی با سه کودک حالا یکه و تنها مانده بود و مادری و پدری میکرد. صبح تا شب در خانه کاکایش قالین میبافت تا خرج خودش و برادرانش را به دست بیاورد. او که در کودکی رنج مادری را میکشید؛ سختیهای زیادی را در پیش روی خودش میدید. کسی چه میدانست شاید در همین روزها پیرمردی با چند هزار افغانی در جیباش، دهانش را مزه مزه میکرد و به خودش دل و جرات می داد که سر گفتوگو را با پدرش باز بکند. یا هم در یکی از همین روزهای سرد زمستان کاکایش او را از خانه بیرون بکند. اینها همه ترسهای وحشتناکی بود، برای کودک دوازده سالهای که هرگز چنین روزی را تصور نکرده، بود.
اما وحشتناکتر از اینها؛ در یکی از همین روزهای خدا دختر دوازده سالهی گل احمد گم شد. از خانهی نداشته و برادرانش جدا شد. آب شد و رفت زیر زمین. کسی برای او نگران نشد، گریه نکرد. دلش نگرفت. کسی از او حتا سراغی نگرفت، جز همان برادرهایی که برایش مادری و پدری میکرد. مادر بزرگ پیرش و کاکایش برای این که وجدان شان، آنها را سرزنش نکند، به خودشان و دیگران میقبولاندند که او به کمک مادر بزرگ و پدربزرگ مادریاش، صبح زود از خانه فرار کرده است. حالا چهار سال از گم شدن او میگذرد، از او هیچ نشانی نیست، گویی هرگز وجود نداشت.
گل احمد هم دخترش را فراموش کرده است و از چشمهای بزرگ و سبز رنگ او دیگر چیزی به یاد نمیآورد. او حتا امید این را ندارد که یکی از همین چشم سبزها دختر او باشد.
گل احمد، همین که دو سال از گم شدن دخترش گذشت، برای خودش خانهای از نو ساخت. با زنی از مزارشریف ازدواج کرد. او را با خودش به کابل آورد. به او قول داد که اعتیادش را کنار میگذارد و به زندگیاش میچسبد و مثل قدیم دوباره عیار میشود. بعد ازدواج مجددش دوباره اعتیاد او مثل آتش زیر خاکستر جان گرفت. دوباره او را به سمت خودش کشید. انگار که دیگر عیاری در قسمت گل احمد نبود. گل احمد تا جایی که میتوانست کار میکرد و خرج اعتیادش میکرد. کار که نمی کرد، پول قرض میگرفت. آنقدر که شده بود سر زبان مردم و دیگر کسی به او پول قرض نمیداد.
همسر دوم گل احمد حالا که فهمیده بود او دیگر یک انسان سالم نمیشود، خیلی دیر شده بود؛ او از گل احمد پسری داشت، بخاطر پسرش هم که شده بود باید با او میماند و سختیها را تحمل میکرد. رسم و فرهنگ جامعه همین بود تا صبوری کند و نام و ننگ شوهرش را حفظ کند. از طرفی گل احمد شوهر سومش بود و این برای او ننگ بود که از گل احمد هم جدا شود. چون مردم این چیزها را به حساب ننگ و شرم گذاشته بودند. حالا دیگر هر طور که میشد، باید گذاره میکرد. گل احمد که دید دیگر کابل و کابلیان با او سر ستیز گرفته است، اساسش را جمع کرده و راهی مزار شد. او که مزار رفت، دیگر از او خبری نشد. کسی نمیدانست چه میکند. فقط میدانستند که هنوز زنده است.
حالا که پنج سال از مرگ همسر اول گل احمد میگذرد، دختر اولی او تازه ۱۸ساله شده و مادر کودک است. از دختر دوازده سالهاش هیچ نشانهای نیست و سه پسر قد و نیم قد اش پشت دار قالین روز هایشان را شب میکنند. خود گل احمد هم به جرم حمل مواد مخدر زندان رفته است و معلوم نیست که چند سال را پس میلههای زندان پلچرخی سپری خواهد کرد. رفتن همسر گل احمد رفتن سادهی یک انسان نبود، تباهی یک زندگی بود.