نویسنده: م. ج
هیچ وقت از یاد نمیبرم وقتی تقریبا پانزده ساله بودم درد اولین پریود یا عادت ماهوار به جانم افتاد. آن زمان دختر ظریف اندام با جثهای کوچک بودم.
بعد از آن هم همیشه درد میکشیدم، فقط بهخاطر این که نوجوان شده بودم. اما همه چیز همینجا ختم نمیشد. ما خانوادهی فقیری بودیم و شرایط اقتصادی سختی داشتیم، از طرفی مهاجر بودیم. کسانی که مهاجرت میکنند بهتر این درد را احساس میکنند. مهاجران افغان در هر جایی که باشند مجبورند سختترین کارها را انجام بدهند. از کار سر زمین کشاورزی گرفته تا هرکار شاقهی دیگر.
من هم مجبور بودم همراه مادر در تابستان گرم و سوزان سر زمینهای کشاورزی، علفهای هرز را وجین کنیم تا زمین محصول خوبی بدهد.
آن روز ظهر را اصلا فراموش نمیکنم. مادر که سرکارگر زنها بود، برای دم کردن چای و گرم کردن غذای بقیه زنها زیر سایهی درخت، سرگرم روشن کردن آتش بود. سایر زنها در حال وجین کردن زمین بودند که ناگهان درد عجیبی را احساس کردم. هر چه میگذشت درد شدیدتر میشد. حالت خودم را به درستی نمیفهمیدم، حالم بهم میخورد، گوشهایم صدا میداد، دید چشمانم را از دست داده بودم، زنها را به خوبی نمیدیدم، فقط صدای مادرم را از دور میشنیدم که می گفت: «چای آماده است وقت نان چاشت شده بیایین.»
از جایم بلند شدم، اما توان بلند شدن نداشتم. همهجا پیش چشمانم تیره و تار بود. با هزار سختی خودم را پای درخت رساندم تا مثل دیگران لحظهای استراحت کنم و غذا بخورم. انرژی برای نشستن در وجودم نبود، روی زمین دراز کشیدم. احساس میکردم شکمم درحال کنده شدن است، صدای مادرم به گوشم می رسید که میگفت: «خاک د سرت شوه، مردنی استی زودتر بمیر، الان چه وقت مریض شدن است.»
دیگرچیزی جز همهمه و سرو صدا نمیشنیدم. دلم فقط میخواست بخوابم. انگار تمام بدنم درد میکرد. توانی نبود که به نجواهای دیگران گوش بدهم. توهم عجیبی داشتم. مثل اینکه روح از بدنم جدا شده باشد. از درد مثل مار به خودم میپیچیدم. اینکه دقیقا درد را چند ساعت تحمل کردم، یادم نیست.
وقتی به خودم آمدم همه زنها رفته بودند سر زمین من تنها کسی بودم که زیرسایه درخت روی زمین دراز کشیده بودم. فورا خودم را جمع و جور کردم. اول نگاهی به لباسم انداختم، نفس راحتی کشیدم، لکه خون روی لباسم دیده نمیشد. شکمم عجیب صدا میداد انگار که سالها گرسنه مانده، به اطرافم نگاه کردم جز یک دانه تخم مرغ جوش داده و یک تکه کوچکی نان چیز دیگری برای خوردن نبود. راست میگفتند: «لنگه کفشی در بیابان نعمت است.» با حرص و ولع شروع کردم به خوردن. مزه عجیبی می داد؛ مثل اینکه نان را همراه کباب در بهترین رستورانت شهر بخوری.
بعد از سیر شدن به طرف زمین رفتم و مصروف کار شدم. مادرم وقتی مرا دید نگاه معناداری به من کرد. انگار که وجودم خالی شد. دلم تا وقت برگشتن به خانه ناآرام بود. ترس از کثیف شدن لباسم، دلهرهی نگاه مادر را از بین برده بود. درد دلم، کمر و پایم را هم بهکلی فراموش کرده بودم.
شب وقتی به خانه رفتیم قیامتی بهپا شد. مادرم هرچی دلش خواست به من گفت. بدتر از همه اینکه دایما تکرار میکرد که من بیغیرتم، بیعرضهام، ناتوانم، از دستم هیچ کاری بر نمیآید، به هیچ دردی نمیخورم، حتی توان جمع کردن خودم را هم ندارم.
سالها گذشت و من دختری بزرگ با تحصیلات عالی شدم، اما هنوز هم هر زمانی که نوبت عادت ماهوارم میشود، همان درد را احساس میکنم. به همان اندازه درد میکشم. اما با این تفاوت که حالا میتوانم پیش قابله بروم و به او بگویم دردم بهخاطر چیست و نیاز به آرامبخش دارم.
اما آن درد را نمیتوانم فراموش کنم. نه بهخاطر درد فیزیکیاش، بلکه بهخاطر زخم عمیقی که بر روح و روان من زد. چون آگاهی در این مورد وجود نداشت. ترسم این است که هنوز بیخبری از این چرخهی طبیعی بدن زنان، این تجربه را تلخترین تجربهی یک دختر دیگر کند.