آزاده
«کاش او روز پسرم را نمیماندم که به کار کردن میرفت، وگرنه حالا کنارم نشسته بود. ایکاش هر دوی شان شهید نمیشدند. حالا چه خاکی بر سرم باد کنم؟»
گریه امانش نمیدهد، با دو دست صورتاش را پوشانده است. گلثوم در انفجار دو هفتهی پیش در منطقهی«مهتابقلعه»ی غرب کابل، شوهر و فرزندش را یکجا از دست داده است.
این انفجار یک موتر مسافربری نوع«کاستر» را که همهی سرنشینان آن افراد غیرنظامی بودند، هدف قرار داد. براساس گفتههای سخنگوی وزارت داخلهی طالبان، در این انفجار هفت نفر کشته و ۲۰ نفر دیگر زخمی شدند. پس از قدرت گرفتن طالبان، غرب کابل بارها شاهد چنین انفجارهای مرگباری بوده است. مسوولیت این انفجارها را بهشمول آخرین انفجار، داعش بر عهده گرفته است.
منطقهی شیعهنشین غرب کابل قربانی بیسروصدای کشتار و ناامنی دوامدار شده است. به حدی که حالا قربانیان این ناامنی، مثل گلثوم آرزو میکنند کاش فقط یکی از عزیزان شان را از دست داده بودند.
گلثوم ۴۳ ساله و مادر شش فرزند است. هرچند او هم مثل هر مادر دیگر در غرب کابل هر روزه گوش به زنگ حادثه بود؛ اما میگوید، روز حادثه که شوهر و فرزندش را یکجا از دست داد، انگار از قبل خبر برایش رسیده بود که نوبت قربانی به خانهی او رسیده است: «در آشپزخانه مصروف دیگ پختن برای شام بودم. دلبیقرار یکریز به اتاق نشیمن سر میزدم و بهطرف ساعت میدیدم؛ پانزده دقیقه به شش مانده بود، دوباره به آشپزخانه آمدم. تمام بدنم را عرق یخ گرفته بود. در ذهنم سوال خلق شده بود که چرا اینطوری شدم؟»
تنها دو هفته قبل از این حادثه، یک انفجار در داخل یک کلپ ورزشی در همین ناحیه رخ داد که در آن دستکم چهار نفر کشته و ۹ تن دیگر زخمی شدند.
دو هفته بعد، زمانی که تازه تاریکی دامناش را بر روی کابل کشیده بود و ساکنان غرب کابل در حال برگشت به خانههای خود از خیابانهای شلوغ برچی بودند، انفجار رخ داد. چندین نفر مانند محمدنسیم ۴۶ ساله و فرزندش مصطفی ۱۸ ساله هر دو در حال برگشت از سر کار خود در پل سرخ کابل بودند.
محمدنسیم کارگر ساختمانی بود. روز حادثه، مصطفی نیز رفته بود که پدرش را در کار کمک کند.
آن لحظه را حالا گلثوم چنین به خاطر میآورد: «دقیق ساعت یادم نیست. هوا نسبتا تاریک شده بود. تلفون زنگ میخورد. جواب دادم، پسر کاکای شوهرم با صدای خفیفی گفت، انفجار شده. من در شفاخانهی علی جناح بستر استم. از کاکایم و مصطفی جان خبر ندارم. این حرف را که شنیدم، کاملا ویران شدم. تمام بدنم بیحرکت شد. با داد و فریادم برای همه فهماندم که در انفجار پسر کاکای ما زخمی شده؛ اما بیخبر ازاین که آسمان زندگی خودم تیره شده و پسر وهمسرم را از دست دادم.»
با گذشت حدود دو هفته ازاین حادثه، گلثوم در شوک عمیقی به سر میبرد و هنوز با اطرافیانش درست گپ نمیزند.
آن شب گلثوم با چند نفر از اعضای خانواده خود را به شفاخانهی محمدعلی جناح رساند: «در دهن دروازه با چک پاینت شدید طالبان برخوردیم. در حالتی نبودم که بهسوالهای سرباز طالب جواب بدهم… قادر گفت، مادر شمارهی پدرم و مصطفی در دسترس نیست. ازشدت ترسی{که} بر من غلبه کرده بود، بر خودم دروغ میگفتم که هیچ گپی نشده.»
گلثوم در صف دهها خانوادهی قربانی زیر باران منتظر بود که نام عزیزان خود را در لیستی که از زخمیهای حادثه در شفاخانهی محمدعلی جناح خوانده میشد، بشنود. وقتی گلثوم دید که نام شوهر و فرزندش در لیست زخمیها نیست، در دلاش اندکی خوشحال شد: «با خودم میگفتم، حتما تلفون شان جایی افتاده. خودشان خانه رفته باشند. احساس میکردم که منتظر من هستند و هزاران فکر و خیال که خود را فقط دلداری میدادم.»
پس از هر حادثهای در غرب کابل، گشتن به شفاخانهها به دنبال عزیزان، صحنههای آشنایی است. همه میدانند که اگر عزیزش در یک شفاخانه نباشد، ممکن است در شفاخانهی بعدی باشد. گلثوم و اطرافیانش نیز تصمیم گرفتند تا شفاخانهی بعدی را بگردند، زیرا سالها است که ساکنان غرب کابل هدف حملات خونبار و سیستماتیک قرار دارد.
بارها ساکنان غرب کابل و فعالان فرهنگی و اجتماعی در سراسر جهان خواهان به رسمیت شناخته شدن نسلکشی هزارهها در افغانستان شدهاند.
گریه به گلثوم امان نمیدهد که بیشتر حرف بزند. قادربرادر بزرگتر مصطفی است. او حالا در کنار مادرش نشسته و شانههایش را در آغوش گرفته و او را دلداری میدهد: «مادر مه کنارت استم. این روزها میگذرد.»
آن شب گلثوم خودش را به طب عدلی واقع در دارالامان رسانده بود تا شاید خبری از عزیزانش به او برسد. قادر میگوید، به آنها اجازه داده نشد که به داخل شفاخانه بروند: «فقط کاکا ومامایم داخل رفتند، ما در انتظار نشستیم. تیکتاک ثانیهها برای من و مادرم به سختی میگذشت. کاکایم برایم تماس گرفت که باید برویم خانه. ازش پرسیدم که پدرم؟ حرفم تکمیل نشد که کاکایم گفت، ما با پدر وبرادرت میآییم. ناگهان احساس شادمانی در وجودم زنده شد. با خود گفتم که حتما پدر و برادرم خوب اند. خاله و پسر خالهام با یک موتر به دنبال ما آمده بودند.»
وقتی قادر و مادرش به طرف خانه برگشتند، شدت باران بیشتر شده بود. ساعت ۹ شب در هوای کاملا تاریک و بارانی قادر و مادرش متوجه شدند که موتر آنها را به سمت مسجد میبرد: «از موتر پیاده شدیم، خشکم زد. با چیزی که یک لحظه در ذهنم فکرش را نمیکردم، مقابل شدم. از راننده پرسیدم، چرا ما را در مسجد آوردی؟ راننده چیزی نگفت. مادرم با صدای بلند داد زد و گفت، راست میگوید، چرا اینجا آوردی؟ خالهام با صدای لرزان گفت، باید اینجا میآورد. داد و فریاد سر دادم. رفتیم داخل مسجد، دیدم دو جنازه مانده است. همهی اعضای فامیل و آشناها در حال خواندن قرآن اند.»
مصطفی دانشآموز سال آخر مکتب بود. بارها به مادرش گفته بود که دوست دارد، پزشک شود. آرزویی را که به گور برد و حالا این خاطرات و ۲۵ سال زندگی مشترک با محمدنسیم بر قلب گلثوم سنگینی میکند: «اقتصاد خوب نداشتیم وگرنه اگر پسرم بهخاطر کار نمیرفت، حالا زنده بود.»
بسیاری از خانوادههای قربانیان، طالبان را در تامین امنیت ساکنان غرب کابل متهم به کمکاری میکنند. طالبان مدعی اند که اکثریت اعضای داعش را در افغانستان از بین برده و یا بازداشت کردهاند؛ اما این که چرا جلو حملات بر هزارهها را نمیگیرند، یک پرسش بزرگ برای مردم است.
فاطمه یکی از زخمیان رویداد دو هفته پیش است که هنوز در شفاخانهی علی جناح بستر است. این زن ۳۸ ساله و مادر پنج فرزند، از ناحیهی پا و زانو زخم شدیدی برداشته است. لبهای فاطمه کبود شده و هنوز در دستانش خریطهی خون و سیروم وصل است.
او در مورد چشمدید خود از این حادثه گفته است: «وقتی به خانه برمیگشتیم، بهخاطری که کاسترها کرایه کمتری دارد، سوار کاستر شدیم. زمانی که به گولایی رسیدیم، ناگهان یک صدای وحشتناک از پیش روی موتر بالا شد. بعدش همه جا را خون گرفت. صداهای مختلفی به گوشم میرسید؛ اما من روی موتر افتادم و وقتی به هوش آمدم که به شفاخانه بودم.»
محمدذکی، شوهر فاطمه از راه فروش ترکاری در کابل هزینهی زندگی خانوادهاش را تامین میکند. او میگوید، دو هفته است که با پول قرض همسرش را تداوی میکند: «طالبان در این زمینه هیچ همکاری با زخمیان و خانوادههای شهدا نکردهاند.»
غرب کابل در دورهی حکومت پیشین نیز همواره مورد حملات هدفمند قرار گرفته و از مردم این مناطق قربانی میگرفت.