مهرین راشیدی
از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۲ بعد از ظهر به وظیفه میرفت؛ او سرباز پولیس بود. ساعت دو که رسمیاتاش تمام میشد، تاکسیاش را از خانه بیرون میکرد و در مسیر کمربند«بابه یادگار» مسافرکشی میکرد.
زندگی روی خوشاش را نشان داده بود. با مزد کار دولتی و درآمد تاکسیرانیاش، مصارف زندگی خود و فرزندانش را به خوبی تامین میکرد.
گلبادام، ۴۴ سال قبل در فاریاب متولد شد. بعد از ازدواج به بلخ کوچید و زندگیاش را در آنجا از نو شروع کرد.
شوهرش به کارهای دهقانی مسلط بود و در بلخ نیز اغلب بر روی زمینها کار میکرد و هر چهار فصل سال شالیزارها، پنبهزارها، باغها و زمینهای کشاورزی را یا شخم میزد، یا میکارید، یا درو میکرد، یا شاخهبری میکرد و یا هم آبیاری.
زندگی وقتی گلبادام را محک زد که یازده سال پیش -درحالیکه کوچکترین پسرش را در بطن داشت- شوهرش را از او گرفت.
او در یک چشمبرهم زدن، خودش را زنی تنها یافت که باید پسرش را به دنیا میآورد و دو پسر قدونیمقد و دختر جوانش را سرپرستی میکرد.
بعد از مرگ شوهر، گلبادام نیز مانند او مدتی بر روی زمینها کارگری کرد. زمین شخم زد، چاه کند و آبیاری و دروگری کرد. کارهایی که بهگفتهی او، هم او و هم شوهرش در فاریاب و بلخ انجام داده و بر آنها مسلط بودند.
سرانجام گلبادام با راهنمایی یکی از همسایههایش، به صف پولیس زنان در بلخ پیوست. بعد از فراگیری آموزشهای مسلکی پولیس، فرماندهی امنیهی بلخ او را بهحیث نگهبان(مسوول تلاشی زنانه) در دادگاه ابتدایی بلخ گماشت.
تقدیرنامهای که فرماندهی مرکز تربیوی پولیس بلخ به گلبادام اهدا کرده است. عکس: ارسالی به رسانهی رخشانه
گلبادام میگوید که کار بهعنوان یک نیروی پولیس زن، علاوه بر اینکه او را قادر ساخت تا مخارج فرزندانش را به خوبی تامین کند، فرصتی را ایجاد کرد تا با شهر و کارهای شهری و بهویژه زنان شاغل آشنا شود و با آنها ارتباط برقرار کند.
بهگفتهی او، در همان زمان بود که با سارا بهایی -که بهعنوان اولین بانوی تاکسیران افغانستان شهرت یافته بود- آشنا شد.
این آشنایی باعث شد تا گلبادام در یکی از کورسهای رانندگی سارا بهایی شرکت کند و حرفهی رانندگی را یاد بگیرد.
بعد از یادگیری و گرفتن جواز رانندگی از آمریت ترافیک بلخ، گلبادام به کمک سارا بهایی تاکسیای را بهطور نسیه و قسطوار خرید تا از درآمد هر ماهش، قسطهایش را پرداخت نماید.
وقتی که اولینبار با تاکسیاش برای مسافرکشی به شهر بیرون شد، در جمع چهار زنی قرار گرفت که در سطح شهر مزار شریف تاکسیرانی میکردند.
گلبادام از آن روزها با شعف و شادی یاد میکند، روزهایی که از هشت صبح تا دوی بعد از ظهر به وظیفهاش در دادگاه ابتدایی بلخ میرفت و بعد از ظهرها در مسیر کمربند بابه یادگار مسافرکشی میکرد.
بهگفتهی او، فرزندانش دیگر نبود پدر را به لحاظ اقتصادی زیاد حس نمیکردند، چون او به خوبی میتوانست نیازهای مادی زندگی آنها را فراهم کند.
اگرچه زمانیکه گلبادام به تاکسیرانی شروع کرد، تابوی این شغل بهعنوان شغلی صرفا مردانه در شهر مزار شکسته شده بود و با چالشهای فرهنگی و اجتماعی کمتری مواجه بود؛ اما بهگفتهی او، هرازگاهی با آزار و اذیت در سطح شهر و در مسیر راه مواجه میشد.
او میگوید: «در ایستگاه که ایستاد میشدم تا مسافر بیاید، رانندگان مرد یا بچههای جوان که از سرک میگذشتند، یک چیزی میگفتند. من که به غم حرفهای شان نمیشدم، باز میرفتند و تمام میشد، ولی رفته رفته خیلی خوب شده بود و کسی آزار و اذیت نمیکرد.»
گلبادام بعد از آنکه اولین ترخیصاش را بعد از سه سال، در سال ۱۳۹۵ گرفت، دیگر نخواست که به عنوان پولیس کار کند. او میگوید که کاروبار تاکسیرانی در آن زمان خوب بود و او بعد از آن، بیشتر با تاکسیاش کار میکرد.
اما به گفتهی گلبادام، این وضعیت دیری دوام نکرد و کاروبار تاکسیرانی کمدرآمد شد. زندگی او که از سویی معاش دولتیاش را از دست داده بود و از سویی تاکسیرانی مانند سابق درآمد نداشت، تا اندازهای با چالش مواجه شد.
به گفتهی گلبادام، در همان زمان بود که دامادش -که افسر ارتش بود و در شهر میمنه وظیفه داشت- در مسیر مزار-میمنه توسط طالبان کشته شد.
کشته شدن دامادش، چالش دیگری را به زندگی گلبادام افزود. او میگوید که بعد از آن، سرپرستی دختر و دو نواسهی خُردسالش نیز به گردن او افتاد.
گلبادام میافزاید که در نتیجهی درآمد پایین ناشی از تاکسیرانی و بالارفتن مخارج خانوادهاش، مجبور شد که تاکسیاش را بفروشد. او با مقداری از پول حاصل از فروش تاکسیاش، به کسبوکار هندوانه و خربزهفروشی در چوک نور شهر مزار شریف شروع کرد.
گلبادام با سارا بهایی در چوک نور شهر مزار شریف، محل تربوز و خربزهفروشی گلبادام. عکس: ارسالی به رسانهی رخشانه
گلبادام میگوید، در کنار اینکه کسبوکارش را اداره میکرد، در سالهای اخیر حکومت جمهوریت که اوضاع اقتصادی و امنیتی وخیم شد و بهگفتهی او، «خربُزهخوران رفتند»، یک تاکسی را در بدل ۳۰۰ افغانی روزانه به کرایه گرفت تا با آن کار کند.
پس از ورود و قدرتگیری طالبان به مزار، گلبادام مدتی با تاکسی کراییاش از خانه بیرون نشد. تاکسیرانی او بهعنوان یک زن و خدمتش در پولیس -گرچه چند سالی از آن گذشته بود- هر دو در نظر طالبان تابو به حساب میآمد و در دل گلبادام واهمه میانداخت. به گفتهی او، زندگی خانوادهاش به کار و چرخیدن چرخهای تاکسی کراییاش بستگی داشت.
گلبادام میگوید، بعد از دو هفته که با تاکسیاش بیرون شد و به سمت شهر حرکت کرد، در اولین ایست بازرسی، طالبان او را ایستاد کردند و تهدید کردند که دیگر او را در حال رانندگی نبینند.
او افزود: «مرا دور داد. گفت پایین شو، تیز! من گفتم که بهخاطر چه پایین شوم؟ با خشم بیشتر گفت که پایین شو. پایین شدم و برای شان با عذر و زاری گفتم که چند سال میشود شوهرم فوت کرده. طفل صغیر دارم، نواسه دارم. اگر کار نکنم، همه گرسنه میمانند. برایم گفت که دیگر تو را نبینم که رانندگی کنی. این بار اخطار است و اگر بار دیگر ببینم، لتوکوبات میکنم. گلویم را بغض گرفت و گفتم باشه. به خانه برگشتم. گریه کردم. اولادهایم همه دوروبرم جمع شدند و گریه میکردند.»
گلبادام میافزاید: «دو سه روز بعد باز تاکسی را کشیدم. به سمت شهر آمدم. در همان ایست بازرسی که رسیدم، باز مرا ایستاد کرد. گفت تو را نگفتم که دیگه نبینمات؟ چرا باز آمدی؟ تفنگاش را بالا کرد. میخواست بزند. گریهام گرفت، گریه کردم.»
گلبادام میگوید، وقتی دید که نمیتواند در شهر تاکسیرانی کند و خربزهفروشی نیز از درآمد بازمانده است، دیگر چارهاش را ناچار دید و تمام مال و اموال خانهاش را فروخت و با پسر دوازدهساله، دختر و دو نواسهاش بهطور قاچاق راهی ایران شد.
بهگفتهی او، چون پول قاچاقی شان کم بود، پسر بیستسالهاش در مزار ماند تا زمانیکه مادرش به ایران برسد و پول قاچاقی پسرش را آماده کند، سپس او هم به سمت ایران بیاید و به آنها بپیوندد.
گلبادام، پسر، دختر و نواسههایش با مشقت زیاد بالاخره موفق شدند که خود شان را به ایران برسانند.
بهگفتهی او، محمدیوسف، پسرش که هنوز در مزار مانده بود، با چالش دیگری مواجه شد: «شاید همسایههایم یا کسان دیگر به طالبان گفته بودند که من پولیس بودهام. طالبان یک شب به خانهی ما آمدند. پسرم تنها بود. او هم جوان بود، شاید با طالبان گلاویز شده بود. طالبان او را خیلی لتوکوب کرده بودند. با قنداق با سرش زده بودند. بعد از اینکه پسرم به ایران آمد، همیشه سردرد بود. داکتر که بردم، گفت که عفونت مغزی کرده است. عملیات هم کردم؛ اما خوب نشد و مرد.»
گلبادام میگوید، در ایران به کمک دوستانش یک تاکسی گرفت که تاکسیرانی کند و از این طریق مخارج خود و خانوادهاش را تامین کند.
بهگفتهی او، چند بار که در سطح شهر بیرون شد، پولیس او را ایستاد کرد و مانع رانندگی او شد، چون نه مدرک اقامتی داشت و نه جواز رانندگی.
گلبادام در حال کار روی زمین در حومههای شهر تهران، ایران. عکس: ارسالی به رسانه رخشانه
گلبادام اکنون در حومههای تهران، در یک دشت هم نگهبانی میکند و هم بر روی زمین کشاورزی کار میکند.
دختر و نواسههایش سال قبل بهطور قاچاق به ترکیه رفتند و حالا در ترکیه زندگی میکنند. پسر بزرگترش که قبل از گل بادام به ایران رفته بود، ازدواج کرده و با زن و فرزندش زندگی میکند.
گلبادام میگوید که اکنون او با کوهی از غم، در حسرت پسرش که بهخاطر شغل او لتوکوب شد و جانش را از دست داد، زندگی میکند. او همیشه افسوس زندگی نسبتا آرام و خوبی که قبل از به قدرت رسیدن طالبان در کشور داشت را میخورد و اکنون در بلاتکلیفی و بیچارگی در ایران زندگی میکند.
زندگیای که نه در آن دلخوشیای است، نه راه برگشت و جبران و نه آینده و مسیریی که به آن دل ببندد و امید داشته باشد.