نویسنده: سحر فطرت
مترجم: شکیبا شریفپور
گروه طالبان دارد ما و هویتهایمان را حذف میکند؛ اما برای زندهماندن، ما هر رد پایی از خود مان و آرزوهایمان را پنهان میکنیم یا میسوزانیم.
پنج سال پیش در بیستوچهارم آگوست ۲۰۱۶ که طالبان به دانشگاه من، دانشگاه آمریکایی افغانستان، حمله کرد، بخشی از وجود من را سوزاند که هیچگاه بهبود نخواهد یافت. من به طور اتفاقی از آن حادثه جان سالم بهدر بردم. فقط پنج دقیقه پیش از آغاز حمله تروریستی، از دانشگاه بیرون آمده بودم. یکی از دوستانم که همراه من بود، برادرش بموقع از دانشگاه خارج نشد.
ضربۀ روحی و دردی که آن روز طالبان به ما وارد کرد، تمام زندگیهای ما را متأثر کرد. وقتی تصویرهای طالبان را میبینم که در کابل میگردند و مردم را میزنند، چهرههای معصوم دوستان، همکاران و عزیزانم را میبینم که از من گرفتهاند. من هرگز طالبان را نمیبخشم. اما از همه مهمتر، هرگز آنها را نمیبخشم برای اینکه ما را وادار کردند هویتها و تاریخهایمان را بسوزانیم تا از وحشیگری آنها جان سالم بهدر ببریم، آن هم اگر ببریم.
در پانزدهم آگوست، روز سقوط افغانستان، کیلومترها دور از کابل در آپارتمان دوستی نشسته بودیم. دوست من، هنرمندی خوشسابقه، بیوقفه با تمام آشنایانی که در وطن داشت تماس میگرفت. هر دوی ما با آشفتگی به تصاویر کشورمان نگاه میکردیم، ویدیوها و نوشتههایی را که میگفت طالبان به پایتخت رسیده است.
با سقوط کابل، رؤیاهای ما از افغانستانی متفاوت هم سقوط کرد. در آنی، بزرگترین کابوس ما پیش چشمهایمان داشت رخ میداد. دوستم به خانوادهاش در کابل زنگ زد و از آنها خواست وسایل خانهاش را جمعوجور کنند و تمام مدارک و کتابها و جوایزش را بسوزانند. روز بعد از آن، پیامی از دوستی دیگر دریافت کردم که:«میدانستی تمام فایلها و اسناد دانشجویان دانشگاه آمریکایی افغانستان را سوزاندهاند؟»
در خاطرۀ جمعی افغانستانیها، سوزاندن پدیدۀ تازهای نیست. در ۱۹۸۹، انتهای جنگ شوروی و افغانستان، وقتی مجاهدین بخشهای بزرگی از افغانستان را گرفتند، نسلی درست شبیه نسل ما هرآنچه داشتند سوزاندند، تمام آنچه به آنها هویت میداد. در ۱۹۹۶، بار اولی که طالبان افغانستان را اشغال کرد، تاریخ تکرار شد. یک بار دیگر، در ۲۰۲۱، ما داریم اسناد رسمی، کتابها، آلبومهای عکس، کامپیوترها، سازها، لباسها، خاطرهها، مجسمهها و نقاشیها را میسوزانیم. اما ما به جز اینها داریم رؤیاهای سرکش دستنایافتۀ بسیار، درک و دریافت مان از هویت و تعلق، و بخشهای زیادی از هویتهای شکلیافته و شکلنایافتهمان را هم میسوزانیم و دفن میکنیم.
سوزاندن یعنی تصمیمی که ما مجبور شدهایم بگیریم، میان امید به زندهماندن بدون داشتههایمان و به خطر مضاعف انداختنِ نهفقط خودمان، بلکه تمام عزیزانمان. من اما سوزاندن را نوعی مقاومت هم میبینم، کنش فداکارانۀ انکار تاریخِ فردی و خانوادگی، حذف ناگهانی رد پای یک انسان، نوعی ریشهکردن کردن هویت، سبک زندگی و حتی ارزشها. همه برای جان سالم بهدربردن. جانبهدربردن جمعیِ ما.
زندگی افغانستانی زندگی با این زنگ هشدار همیشگی است که باید رفت. این ساعت همیشه زنگ میزند. رفتن مثل یک پناهجو، رفتن برای پناهجو شدن، یا حتی زیستن در کشور خود اما همچون پناهجوها. زندگی افغانستانی یعنی که جمع کنی و یاد بگیری که تمام آن زندگی را در اندازهای کوچکتر بارها و بارها باز کنی. نگونبختانه، ما در این کار استاد شدهایم.
این روزها، از بیشمار احساسات لبریزم. خشمگینام، از فرقۀ فاسدی که رئیسجمهور و گروهش میخواندیمشان. برآشفتهام، از تمام دنیا که افغانستان و مردمش را به حال خود رها کردهاند. خشمگینام، چون هرچه بلندتر فریاد میزنیم و کمک میخواهیم، جهان ناشنواتر میشود. رهبران دنیا ما را تنها گذاشتهاند و با مشروعیتدادن به طالبان به این کار ادامه میدهند.
مردم ما دارند در هر یک روز جان میدهند. در این چهل و دو سال گذشته جان میدادهاند، از زمان حملۀ شوروی به افغانستان تا کنون. این خونریزیها به طرز تأسفباری همچنان ادامه دارد. در جهانی زندگی میکنیم که با وضوح و جدیت یادمان میدهد زندگیهایی هستند که ارزش دارند و زندگیهایی که نه. از طریق نهادها، رسانههای اجتماعی و اخبار میبینیم که همبستگی با افغانستان نمایشی است و انسانیت بی پایه و اساس شده است. چطور به این روزها رسیدهایم که سگها در پروازهای دربستی از افغانستان خارج میشوند، وقتی که مردم به امان خود رها میشوند؟
بیش از هر چیز، برای مردممان غمگینام. برای خودم، برای نسلم که در سراسر دنیا پراکنده خواهد شد. برای نسل پدر و مادر غمگینام که هرگز در افغانستانی آرام و در صلح نفس نکشیدهاند. قلبم برای نسل تازه شکسته است، برای دختران و پسران جوانی که هرگز نخواهند فهمید زندگی پیش از طالبان چگونه بوده است. مانند میلیونها افغانستانی، من هم هنوز با شوک دیدن شلاقزدنها و سنگسار زنان در خیابانها بهدستهای طالبان زندگی میکنم. فقط تصور اینکه همه ما به شمول دختران نوجوان واقعاً در چنین وحشتی زندگی و رشد میکنیم، قلبم را از کار میاندازد.
من هم مثل بسیاری از افغانستانیها از بازگشت طالبان بیم داشتم. هر کاری از دستمان برمیآمد انجام دادیم تا علیه مذاکرات صلح با طالبان اعتراض کنیم؛ تلاش کردیم آمریکا را وادار به پاسخگویی دربارۀ این عقبنشینی غیرمسئولانهاش کنیم؛ اما صداهای ما خیلی ضعیف بود و جهان خیلی ناشنوا. حالا دیگر خیلی دیر شده است. طالبان کشور را به زور گرفته است، بدون هیچ مصالحه یا معاملهای. حالا ما مجبوریم هویتهایمان را پنهان کنیم، تا فقط زنده بمانیم.
نپذیرفتن طالبان و کارهای آنان بر عهدۀ جامعۀ جهانی، رهبران دنیا، و تمام انسانها است. بر عهدۀ تمام فمینیستهای دنیا است که جنگ طالبان با عاملیت، پویایی و بدنهای زنان افغانستان را مسئلهای فمینیستی بدانند و علیه آن بجنگند. تمام کشورهای درگیر در این وضع مصیبتبار افغانستان وظیفه دارند به طالبان اعتماد نکنند، به آنها هیچ فرصتی ندهند و از آنها حمایت مالی نکنند.
فقط در عرض چند هفته، طالبان مردم را وادار کرده هویتهایشان را، امیدها و رؤیاهایشان را، به آتشی بیندازند که بر پا کرده است. اما ما باید هر کاری میشود انجام دهیم و نگذاریم این آتش گسترش پیدا کند، بلکه آن را خاموش کنیم.