کریمه مرادی
ساعت پنجونیم صبح زهرا آهسته، بدون اینکه ایجاد سرو صدا کند، کتابهای آمادهگی کانکورش را در کولهپشتی جا به جا میکند. قدمچین از کنار رختخواب مادر رد میشود و لباسهای خود را برمیدارد، مانتوی بلندی میپوشد و چادری دور گردن میپیچد. گوشی را برمیدارد به دوستش تماس میگیرد تا هماهنگی کند که هر دو یکجا به آموزشگاه بروند. زهرا تلفن را در تاقچه میگذارد و دروازه را پشت سرش به آرامی میبندد.
مادرش با صدای بستن آرام دروازه بیدار و از جا بلند میشود. میبیند که زهرا تلفناش را به تاقچه جا گذاشته است. زهرا را صدا میزند که گوشیاش را جاگذاشته. آخرین بار که صدای زهرا شنیده هنوز در گوشش طنین انداز است: «نگران نباش مادر ۱۱ بجه خانه میایم.»
کبرا بعد از رفتن دخترش چند دقیقهای میخواهد بخوابد؛ اما در دلش یک نگرانی مثل خوره آرامش نمیگذارد که نمیداند نشانهی چیست. آهسته از رختخواب بلند میشود، رختخوابش را جمع میکند. در صحن حیات خانه سماور را روشن میکند. برای کودکان قدونیم قدش میخواهد چای صبح آماده کند. همچنان دلش بیقرار است. به قول معروف، گویا استخوانش خبر شده. از اتفاقی بنیانبرکنی که در راه است. دوباره به اتاق بر میگردد. کودکانش را یکی یکی از خواب بیدار میکند. کنارهم جمع میشوند و بدون زهرا این جمعه صبحانه میخورند.
عقربههای ساعت ۹ صبح را نشان میدهد. کبرا مثل هرمادر دیگری سرش به کارهای خانه گرم است. چشمش که به تلفن جا مانده زهرا میافتد، در دلش میگوید: «ای دختر کجاست؟» همین طور که کبرا مصروف جمع و جارو خانه است، زنگ تلفن زهرا به صدا در میآید. بردار هم صنفی زهرا پشت خط است. میپرسد: «زهرا خانه است؟ » کبرا پاسخ میهد که زهرا خانه نیست آموزشگاه رفته است. صدای آنطرف خط برای لحظهی خاموش میشود. دوباره میپرسد: «خبر داری که در کورس انتحاری شده؟»
نگرانی در دل کبرا شروع میکند به جوشیدن. دستپاچه گوشی را قطع میکند و مکرر با دوستان زهرا تماس میگیرد. یکی خاموش است، یکی جواب میدهد و از زهرا بیخبر است. دنبال شمارههای دیگر میگردد. حرف به گوش پدرش میرسد. مادر و پدر هر دو دلش شور میزند. طاقت شان طاق شده و هردو راه آموزشگاه « کاج» را در پیش میگیرد. وقتی به آنجا میرسد قیامتی بر پا است، اما نشان از زهرا نیست.
مثل هر پدر و مادری دیگری راه شفاخانهها را در پیش میگیرد.هر شفاخانه که سر میزند در میان تلنبار از وسایل خونآلود دختران دانشآموز نشان از زهرا نمیبیند. با همسرش تمام شفاخانهها را جستجو میکند و اما آخرین جای که مانده طب عدلی است. هر دو ناامیدانه به سمت طب عدلی میروند، جایی که جسدهای ناشناختهی زیادی وجود دارد. در میان اجساد، ناگهان چشم کبرا به جسم بیجان زهرا میافتد. کبرا با دیدن دخترش سرد و خاموش میشود. وقتی میبیند چهره زیبای دخترش کاملا سوخته است و چشمان زیبا و بادامی زهرا در کاسه سر نیست، زانویش خم میشود و بیهوش به زمین میافتد. دوباره که به حال میآید، آرزو میکند که این کابوس باشد؛ اما این خواب نیست، بلکه حقیقت زندگی یک انسان هزاره در افغانستان است. روح زهرا از تنش پرکشیده بود.
خانه فقیرانه کبرا در انتهای کوچه دور و دراز در غرب کابل واقع است. خانهی کوچک که حیات نه چندان زیبا دارد. سه روز بعد از انفجار حیاتخانه شلوغ است. دوست، آشنا و همسایهها برای همدردی آمدهاند. چشمان کبرا و شوهرش مثل کاسه خون است، نشان میدهد بعد از مرگ زهرا چشم روی چشم نگذاشتهاند. پدر زهرا، مرد میان سالی است. نگاهش آرام؛ اما در چشمانش غم بزرگ موج میزند.
کبرا هنوز عزم بزرگ زهرا را به خاطر میآورد. هرباری که مادر از وضعیت افغانستانِ تحت حاکمیت طالبان و نگرانیهایش به او چیزی میگفت، پاسخ زهرا آرامش میکرد: «پشت هر تاریکی روشنی است.» با جود که خانواده زهرا اقتصاد ضعیفی داشت/دارد، اما زهرا هرگز دست از تلاش نکردن نکشید.
او ساعتها از یک منطقه به منطقه دیگر پیاده میرفت. هرگز پول از پدرش نمیخواست، زیرا میترسید شاید پدرش نداشته باشد. در پاسخ به نگرانیهای پدرش هم میگفت: «خیره پدر خدا پای داده و توانی داده از همین نعمت استفاده میکنم.» زهرا در کنار تلاشهای خستگی ناپذیر آمادهگی کانکور، انستیتوت رشته قابلهگی را نیز پیش میبرد و همزمان آموزش زبان انگلیسی را در برنامه روزانه خود داشت.
کبرا بیوقفه اشک میریزد. زنان نشسته دور و برش با دستمالی هر لحظه اشکهای او را پاک میکنند. هر لحظه با نالهی ضعیفی میگوید: «ای وای چی رقم فراموش کنم؛ کاشکی مریض میشد، کاشکی یکبار گپهای دلشه میگفت.» هنوز منتظر است که ساعت ۱۱ خود زهرا بر گردد نه جنازهاش.
از آخرین دیدارش با زهرا یادآوری میکند؛ شب قبل از حادثه که به او گفته بود، آرزو دارد داکتر شود و روزی چپن سفید داکتری را بر تن کند. کبرا نیز در دلش برای روزی که دخترش را در چپن سفید پزشکی ببیند، نقشهها کشیده بود. اما آرزوهای هر دو نقش بر آب بر شد. زهرا با کفن سفید در دل خاک آرام ابدی گرفت و زندگی کبرا برای همیشه به خاک سیاه نشست.