کریمه مرادی
خانوادههای مدینه و صابره، تا ساعت ۱۰ پیش از چاشت، پیکرهای بیجان آنها را از شفاخانه محمدعلی جناح در غرب کابل پیدا کردند. صابره ۱۹ ساله و مدینه ۱۸ ساله در حقیقت عضو یک خانواده بودند. صابره، نامزد برادر مدینه بود. او حدود دو ماه شده بود که برای آمادگی کانکور از ولسوالی جاغوری ولایت غزنی به کابل آمده بود. اما چهار ماه شده بود که با قدرتلله، برادر مدینه نامزد شده بود. قدرتالله و صابره قرار بود سال آینده با هم ازدواج کنند. قدرتالله هنوز خداحافظی صبح روز حادثه با صابره و مدینه را به خوبی به یاد دارد. اما قدرتالله هرگز تصور نمیکرد این خدا حافظی، جدایی همیشگی آنها است.
نزدیک به یکونیم ماه از حملهی انتحاری در آموزشگاه کاج میگذرد؛ اما هنوز قدرتالله باور نکرده است که این یک کابوس نبوده است. تنها کاری که او را آرام میسازد، اشکهای بیامان است. صبح روز حادثه، وقتی صابره و مدینه در حال آماده شدن برای رفتن به آموزشگاه میشوند، قدرتالله به آشپزخانه میرود. دو سیب سرخ برداشته، یکی به صابره و دیگری را به مدینه میدهد. هر دو را تا پیش دروازهی بیرونی خانه بدرقه هم میکند.
عقربههای ساعت دیوارخانه روی عدد ۹ ایستاده است. قدرتالله هنوز خانه است و تا این زمان بیخبر از همهجا، شاید منتظر است که نامزدش برگردد. ناگهان دروازهی بیرونی خانه به شدت کوبیده میشود. پشت دروازه خواهر صابره است. او با خود، خبری آورده بود که برای همیشه کام زندگی قدرتالله را تلخ کرد. میگوید، در ساحه نقاش انفجار شده. دقیق نمیداند کجای نقاش است. اما مدینه و صابره، تلفنهای خود را پاسخ نمیدهند. با شنیدن این خبر، قدرتالله نیز بیش از ۱۰۰ مرتبه به خواهرش زنگ میزند؛ اما دریغ از یک پاسخ. صابره گوشیاش را خانه جا گذاشته است.
تا این زمان، قدرتالله هنوز خبر نشده که در آموزشگاه انفجار شده است. خانهی قدرت الله در ده قابل است. صدای انفجار را نشنیده و اگر هم میشنید، شاید وقعی به آن نمیگذاشت؛ زیرا گوش مردم اینجا پر است از شنیدن چنین صداهایی. قدرتالله به ناچار از خانه بیرون میشود. در موتر لینی به سوی نقاش از گفتوگوی داغ راننده و مسافران پی میبرد که محل انفجار، آموزشگاهی است که صابره و مدینه هم آنجا بوده است.
سراسیمه به هر شفاخانهای که دوست و آشنایی دارد زنگ میزند. کوتاه میپرسد: «کسی به نام صابره و مدینه را آورده یا خیر؟» میداند که خیلی دیر شده و او باید به جای رفتن به آموزشگاه، شفاخانهها را بگردد. خودش را به شفاخانه وطن میرساند؛ اما صابره و مدینه اینجا نیست. همه آدرس شفاخانه محمدعلی جناح را میدهند. شفاخانهای که در حملههای پیدرپی غرب کابل، بیشترین زخمیها و قربانی به آنجا منتقل میشوند. قدرتالله هنوز نمیداند که بر سر خواهر و شریک زندگیاش چه آمده است. اما دلش گواهی بد میدهد. دستانش میلرزد. مثل بسیاری از خانوادههای قربانی در دلش دعا میکند که هردو حداقل زخمی باشد.
قدرتالله داخل شفاخانه میشود. اتاقهای عاجل شفاخانه را باربار میبیند، اما خبری از صابره و مدینه نیست. ناگزیر به رفتن به جایی میشود که توان قدم برداشتن ندارد؛ طبقهی پایین شفاخانه؛ جایی که قربانیان دیگر نفس نمیکشند.
«یک بارعمومی چهرههای شهیدها را دیدم. کسی آشنا به نظرم نامد.» بار دوم نگاه میکند. دختری در آخر صف، شبیه مدینه است. «مردم چهار طرف جمع شده، میگویند که خواهرت است. گفتم مچم شباهت داره ولی نیست. مرمی در سرش خورده بود. بیخی خون آلود بود. از جا بلند شدم. بعضیهایی که کنارم بودند گفتند، برادر دقیق ببین شاید خواهرت باشد. دوباره زنجیر را باز کردم حجابشه دیدم همان بود. دستش گرفتم. از دستهای لاغر خواهرم فهمیدم که مدینه است.» قدرتالله جسد مدینه را میسپارد به پدرش. باید از سرنوشت نامزدش هم خبری پیدا کند. در صحن شفاخانه، نگران و سراسیمه ایستاده است که گوشیاش زنگ میخورد. خواهر صابره پشت خط است. کوتاه میگوید: «صابره هم شهید شده.» قدرتالله میگوید: «بعد از شنیدن این حرف، به زمین افتادم. گفتم دروغ نگویین. گفت، پهلوی شهید مدینه بود.»
قدرتالله و مدینه، هفت سال قبل مادرشان را به دلیل یک بیماری ناشناخته از دست دادهاند. در حقیت، آنها به خاطر فقر نتوانستند او را به داکتر ببرند که بیماریاش چیست. به همین خاطر، مدینه آرزو داشت پزشک شود. یاد مادرش در تمام خاطرات برجا مانده از مدینه زنده است. باری به برادرش گفته بود، میخواهد روزی که تواناییاش را پیدا کند، بنیاد خیریه مادران را ایجاد کند. مدینه بیوقفه تلاش کرده بود. از دانشآموزان ممتاز آموزشگاه بود و کارت طلایی هم داشت.
شاید همین دلیل بود که قدرتالله هم پزشک شده است. او از رشته طب معالجوی دانشگاه طبی کابل فارغ شده است. قدرتالله میگوید، پدرش از راه کارگری آنها را به مکتب و دانشگاه فرستاد. قدرتالله حالا در کابل پزشک است. صابره به قدرتالله گفته بود، میخواهد حقوق بخواند. او قول داده بود که هرگز شریک زندگیاش را تنها نمیگذارد. اما چه میدانست که روزگار برای آنها چه در آستین دارد. صابره رفت و قدرت الله با دل پر خونش ماند. «همان روز جمعه، خداحافظی که هرگز تصور نمی کردم آخرین خداحافظی باشه. دوباره هیچ وقت سلام نمی کند. واقعا خیلی دلم تنگ شده. فقط خودم میدانم و خدایم.»