کریمه مرادی
خانه بلقیس در جبار خان است. مسیر خانه تا آموزشگاه خیلی فاصله دارد. برای اینکه بلقیس صبح وقت خودش را سر وقت به امتحان برساند، پنجشبنه شب خانه خواهرش در گولایی مهتاب قلعه میرود. برادرش او را تا گولایی مهتاب قلعه همراهی میکند، اما هرچه تلاش میکند که او را از رفتن به امتحان فردا منصرف کند، موفق نمیشود. اسدالله آخرین گفتوگوی خود را با بلقیس هنوز به خاطر دارد که پیشروی خانه خواهرش در گولایی مهتاب قلعه میان هردو رد و بدل شد.
اسدالله موقع خداحافظی جلوی خانه خواهرش به بلقیس میگوید، از امتحان فردا بگذرد و یکجا با دیگران به خانه خواهردیگرش در مهمانی شرکت کند. برایش گفتم: «یک گوشت چرب بخوریم.» بلقیس در پاسخ به برادرش میگوید: «من آینده خود را به یک لقمه گوشت تباه نمیکنم. فردا میروم که امتحان بدهم، شاید آخرین چانس به دخترا باشه که طالب اجازه داده امسال امتحان از دخترها گرفته شود. دو سال آمادگی کانکور خواندهام. آماده هستم که شرکت کنم.»
جادهها و پیاده روها مثل گذشته جمع و جوش ندارد. انگار شهر خالی شده. لبخندها به بادی فراموش سپرده شده. گویا کابل دیگر نمیخندد. نمیرقصد. انگار شهری که مردمش مات شده. کوچههای تنگ و باریکش برای خانوادههای داغدار نفسگیرتر شده است. جبارخان منطقه فقیرنشین است. منطقه حاشیهای که بیشترساکنانش از محروم ترین مناطق هزارهجات در زمان حکومت حامد کرزی به اینجا پناه آوردهاند. بیشتر ساکنان جبارخان کارگران روزمزد هستند که با مشقت و تلاش زیاد زندگی میکنند.
اما فقر هرگز باعث نشده آنها از آموزش و حمایت بیدریغ فرزندان خود غافل شوند. آنان غذای کمتری میخورند، ولی فرزندانش را با هزار مشکلات اقتصادی نمیگذارند بیسواد بزرگ شوند. مثل اسدالله که بلقیس را به هزار مشکلات اقتصادی به مکتب وآموزشگاه فرستاد. اسدالله و خانوادهاش در خانهای که زندگی میکند چهار اتاق دارد. اسدالله با خانوادهاش در دو اتاق سایه رخ زندگی میکند و دواتاق آفتاب رخ از همسایه است.
سید اسدالله، وقتی از بلقیس جدا میشود، میرود خانه خواهرش در گلباغ. فردا روز جمعه، ساعت هنوز ۸ نشده است که کسی از آشنایانش زنگ میزند و خبر حادثه انتحاری در آموزشگاه کاج را به اسدالله میگوید. اسدالله چون میدانست که بلقیس در آموزشگاه کاج است، بدون معطلی راه آموزشگاه را در پیش میگیرد. وقتی به محل حادثه میرسد، میبیند همهجا آرام است. انگار اتفاقی رخ نداده است. اما در حقیقت اسدالله به خاطر دوری راه، خیلی دیر به آنجا رسیده بود. طالبان سر و ته حادثه را جمع کرده بودند.
وقتی اسدالله به نزدیکترین شفاخانه میرسد، به عمق فاجعه پی میبرد. به هر شفاخانهای که دنبال پیدا کردن سر نخی از بلقیس میرود، انگار شفاخانهها بوی خون میدهد و بس. فقط میبیند که آمار کشتهها یکی یکی بلند میرود، اما خبری از بلقیس نیست. کسی در شفاخانه میگوید، طب عدلی برود. زیرا جنازههای ناشناخته، جنازههایی که نام و نشان شان مشخص نشده را به طب عدلی میبرند. اسدالله میگوید: «در هر شفاخانه که میرفتم، نتایج زخمیها و شهدا بلند میشد، ولی نام بلقیس در آن نبود. وقتی شهید شده بود مستقیم به طب عدلی آورده بود. چون نامش را کسی نمیدانست. از شهدا نامش در یک کاغذ نوشته شده بود ولی از خواهر من نبود.» اسدالله وقتی به طب عدلی میرسد، بلقیس را از گوشوارهاش میشناسد که پر کشیده است. پاهایش ناتوان از ایستادن بر بالین جنازه بلیقس است. زار زار میگرید.
اسدالله، کتابها و تقدیرنامههای بلقیس را نشان میدهد. بلقیس در کنار آمادگی کانکور، خیاط خیلی خوب هم بود. او خیلی لباسهای زیبا طراحی میکرد و چندین تقدیر نامه از جاهای مختلف گرفته بود. همزمان، دوست داشته زبان انکلیسی را هم بیاموزد. سید اسدالله یعقوبی برادر بزرگ بلقیس است. اسدالله ۱۲ ساله بوده که پدر و مادرش را به خاطر بیماری از دست داده است. اسدالله فرزند بزرگ خانواده است. سالها قبل او با چهار خواهر و چهار برادر قد و نیم قدش از ولایت میدان وردک، ولسوالی بهسود به کابل آمده است.
اسدالله با مشقت تمام زندگی خواهران و برادرانش را سرپرستی کرده است. شاید در زندگی کم گذاشته باشد، مثل این که دو اتاق کاملا سایه رخ را به خاطر کرایه کمترش کرده سرپناه خانواده و خواهرش بلقیس، اما دستکم نگذاشته بلقیس و دیگر خواهران و برادرانش از آموزش محروم شوند. به قول خودش، کودکی و جوانیاش را در کارهای شاقه سپری کرده است. «بسیار به بیچارگی کلان کردم. زندگی من مثل یک فلم غم انگیز است.»
برای اسدالله، بلقیس آخرین یادگار پدر و مادرش بود. وقتی پدر و مادرش از این دنیا رفتند، بلقیس ۳ ساله بود. «مه خودم بیسواد هستم. حتی نام خوده نوشته نمیتوانم. مکتب نرفتم. مجبور بودم کارکنم. در کارگری میرفتم تا یک لقمه نان پیدا کنم. خواهرهایم و برادرهایم را تمام شه مکتب روان کدم تا مثل خودم بیسواد نباشند. بلقیس آخرین اولاد پدرم، پیشم ماند. دیگرایش عروسی کردند و پشت زندگی خود رفتند. به بلقیس زیاد زحمت کشیدم خودش هم زحمت کش بود.»
اسدالله، ورقهای امتحان بلقیس ۲۲ ساله را نشان میدهد و بغض میکند. هرچند برای هرکسی که در غرب کابل زندگی کند، افتادن در کام انفجار امری عجیبی نیست. سالها است که دیو فاجعه در غرب کابل تراژیدی خلق میکند. اما روزی که بلقیس به شوخی به اسدالله گفت: «کدام روز در انتحاری برابر نشم» و اسدالله برایش گفت: «خدا نکنه. دهانت را از خیر باز کن.» اصلا فکر نمیکرد این شوخی تلخترین حقیقت سرنوشت بلقیس و زندگی برادرش اسدالله شود.