رها آزاد
قامت استخوانی و بلند خود را در چادر سیاهِ رنگو رو رفتهاش پیچیده بود. از موهای سیاه بلندش چیزی در بیرون پیدا نبود. خریطهای سنگین از لباس، نانخشک و هرچیز دیگری که از خانهها جمع کرده بود را با خود حمل میکرد. با آرامی در کنار مادرش راه میرفت.
سر صحبت را با مادرش که ماهرو او را بیبی صدا میکرد، آغاز کردم. قرار شد به دیدنشان به خانهی «ماهرو» در یک محلهی بسیار فقیرنشین در شهر کهنهی فیضآباد بروم. حویلی کوچک و دیوارهای خراب شده و سقفی که گویی با کوچکترین تلنگری فرو میریزد و یک دروازهی چوبی پوسیده شده.
ماهرو ( مستعار) دختر ۱۷ سالهای است که با مادر ناتواناش در کوچه پسکوچههای شهر فیضآباد و مناطق اطراف آن تکدیگری میکند.
«بیبی» با چشمانی که گویا تمام دردهای دنیا را دیده است صحبتهایش را با شِکوه از روزگار آغاز میکند: «نه توان زیستن دارم و نه توان مردن و نه توان تنها رها کردن ماهرو را.»
ماهرو دختر اصلی بیبی نیست. بیبی و شوهرش، ماهرو را زمانیکه فقط هشت روزه بوده از پدرش به فرزندی گرفته است. البته به قول بیبی، ماهرو را در بدل ۳۰ هزار افغانی خریده است. به این امید که آنها سرپناهی بهتر برای ماهرو باشند و ماهرو روزگاری عصای دست او و شوهرش: «هفدهسال پیش چون مادرش در هنگام زایمان از دنیا رفته بود و پدرش هم قصد داشت به یک مکان دور برای کار کردن برود. من و کریمالله-شوهر بیبی- سالها بود در انتظار فرزند بودیم ولی من متاسفانه نمیتوانستم حمل بگیرم و مشکل داشتم. برای همین با آغوش باز ماهرو را به فرزندی گرفتیم.»
بیبی و کریمالله برای آیندهی ماهرو برنامههای خوبی داشتند. میخواستند او را مکتب بفرستند تا برای خودش آدم مهمی شود. به قول «بیبی»، هفت سال ماهرو به زندگی او و شوهرش کریمالله نور بخشیده بود. اما انگار روزگار تصمیم گرفته بود که لبخندش را از ماهرو دریغ کند.
وقتی ماهرو هفت ساله بود، کریمالله با مادر و برادرش ده سال قبل در ماه دلو ۱۳۹۴ برای شرکت در مراسم عروسی رفتند. موتر آنها در برگشت در مسیر راه ولسوالیهای پنج گانهی درواز- فیض آباد به دره سقوط میکند و همهی سرنشینان آن جان خود را از دست میدهند.
ولایت بدخشان با جادههای کوهستانی یکی از حادثهخیزترین مناطق افغانستان است که سالانه جانهای زیادی را میگیرد.
ماهرو و بیبی فقط چهار سال موفق شدند که از طریق دکانداری چرخ روزگار را بچرخانند؛ دکانی که از کریمالله برجای مانده بود. به قول بیبی، پس از چهار سال و زمانی ماهرو ۱۱ ساله شده بود آنها دکان را فروختند؛ زیرا نگاههای آزار دهندهی مردان به ماهرو، بیبی را هم آزار میداد.
بیبی: «پول دکان تا چی وقت شود. وقتی دیدیم دیگر پولی نیست، من کمکم در خانههای مردم کار میکردم و ماهرو در خانه میماند. گاهی او را با خودم میبردم ولی گاهی نمیشد و مناسب نبود. بالاخره تا زمانیکه من هر روز فرسودهتر میشدم و توانایی کار کردن از دستم میرفت. بعد از آن با ماهرو کمکم خانهی بعضی از کسانی میرفتیم که وضعیت اقتصادیشان خوب بود و برایمان کمک میکردند تا اینکه حالا مجبوریم به تکتک خانههای این شهر دست دراز کنیم و برای سیر کردن شکممان گدایی کنیم.»
وقتی بیبی حرف میزد، نگاه ماهرو به زمین دوخته شده بود. وقتی سخن از مکتب شد، ماهرو هم به حرف آمد: «همیشه آرزو داشتم و حالا هم دارم که کاش بتوانم درس بخوانم، ولی فکر میکنم هیچوقت درسخواندن و باسواد شدن من ممکن نیست.»
به قول خودش، حسرت مکتب رفتن همیشه در دلاش مانده است. حسرتی که دیگر به نظر میرسد برای ماهرو تبدیل به یک امر ناممکن شده است. میلیونها دختری که میتوانند به مکتب بروند، اما طالبان آنها را نمیگذارند. چه رسد به ماهرو که موانعی به بزرگی طالبان و فقر راهاش را سد کردهاند.
چهرهی خستهی این دو زن، آدم را به گریه وا میدارد؛ تنهایی، ترس، خستگی، بیکسی، فقر و ناامیدی این مادر و دختر را از پا در آورده است. زندگی برای بیبی و ماهرو به یک مبارزهی روزانه برای بقا تبدیل شدهاست.
با بزرگ شدن ماهرو، مشکلات جدیدی برای آنها به وجود آمدهاست. ماهرو میگوید: «تا وقتی کوچک بودم تا این حد در جنجال نبودم، ولی از روزی که بزرگ شدهام بسیار با دردها و رنجهای بیشمار روبهرو شدهام. از گرسنگی، تحقیر، توهین و این که گدا هستم و خانه به خانهی مردم پشت نان میگردم خجالت زدهام.»
ماهرور در سالهای پسین مجبور شدهاست با مادرش به گدایی برود، چون از اذیت شدن میترسد. از سوی دیگر مادرش نمیتواند بدون او کوچه به کوچه برود، چون پیر و ضعیف شده و تنگی نفس پیدا کرده است.
ماهرو هم با گفتن هر کلمه بغض میکند. این روزها نگرانی تازهای هم پیدا کرده است. سر و کلهی مردی از بستگان بی بی که سالها با آنها قطع ارتباط کرده بود، پیدا شده است. مردی که حالا در یک اداره محلی طالبان در بدخشان کارمند است.
بیبی میگوید: «یکروز … آمد و گفت که ماهرو بزرگشده و باید شوهر کند که خودت راحت شوی، چون از یکسو ضعیف شدی و از سوی دیگر دختر که جوان شد باید شوهرکند و از این بیشتر ماندنش در خانه مایهی ننگ و شرم است.»
بیبی آن روز پاسخ قاطع و محکم داد؛ اما میگوید ته دلاش خالی است: «در دلم خیلی میترسم، چون … با طالبها کار میکند، اگر یک روز بیایند و دخترم را با خودشان ببرند مجبور خودم را بکشم چون اصلن نمیتوانم تحمل کنم.»
تکدیگری در کوچهها و خیابانهای نه چندان بزرگ بدخشان برای بیبی و ماهرو سخت و طاقتفرسا است. هر روز با طلوع خورشید، هردو به امید اینکه مردم دلشان به رحم بیاید و کمکی به آنها کنند، قدم از خانه بیرون میگذارند: «گاهی وقتها مردم به ما کمک میکنند و پول یا غذا میدهند، ولی بیشتر روزها با نگاههای سرد و بیتفاوت از کنارمان رد میشوند.»