مهرین راشیدی
«آفتابه، دانهی سی روپیه! دخلک، دانهی بیست روپیه! آفتابه داریم، دخلک داریم، لیلام شد!»
دقیقتر گوش میدهم که مطمین شوم واقعا صدا زنانه است یا خیر؟
به طرف دروازهی حویلی میدوم. کوچه را میبینم. زنی است با برقع آبی و غلتک به دست که تعدادی از اشیاء و اجناس پلاستیکی را داخل آن مانده و حمل میکند. شمرده شمرده قدم برمیدارد، نام هر یک از اشیاء را با قیمتاش گرفته و با کمجراتی صدا میزند.
این صدا باعث شده که تعدادی از زنان و مردان و حتا کودکان از خانههای شان بیرون شوند و این صحنه را تماشا کنند. همه با تعجب و شگفتزده به سمت زن نگاه میکنند. ممکن است به ذهن هرکدام سؤالهای زیادی خلق شده باشد؛ اما هیچکس سوالی نمیپرسد؛ زیرا همه میتوانند جوابهای تلخ را حدس بزنند.
تعدادی از افراد به اطراف این زن برقعپوش جمع میشوند. یکی از روی کنجکاوی به او نزدیک میشود و یکی هم از روی دلسوزی یک آفتابه از او میخرد. واضح است که وقتی زنان پول یک آفتابه را برایش میدهند، این زن چقدر خوشحال و قدردان میشود. انگار که لطف بزرگی برایش کرده باشند؛ از آنها تشکر میکند.
حدس میزنم که زنان خیلی دل شان میخواهد سوالبارانش کنند، ولی فقط با نگاه حسرتبار به سمتاش میبینند و با خودشان پچپچ میکنند. بالاخره یک زن گفت: «آفرین، خوب کار میکنی! حداقل از گداییگری کرده بهتر است. بگیر یک صدای مردانه را ضبط کرده بمان از این به بعد.»
او در جوابش گفت که امروز بلندگویش خراب شده است.
سؤال اما اینجا است که در چنین شرایط خفقانآوری که در محیط بیرون از خانه به جز هراس، بیم و ناامنی چیزی برای زنان باقی نمانده است، چه چیزی باعث شهامت و جرات بخشیدن به این زن شده تا همهی ریسکها و تهدیدها را به جان خریده و دست به چنین اقدامی بزند؟ آیا او از این محدودیتها بیخبر است؟ یا از خشونتهای گروه حاکم چیزی نشنیده است؟ و یا اینکه هیچ راهی برای زنده ماندن برایش باقی نمانده است؟
اسمش مرجان* است و حدود ۳۳ سال سن دارد، ولی روزگار از او یک زن پنجاهساله ساخته است. کبودی زیر چشمانش آدم را به یاد زنی میاندازد که شوهرش هر روز او را لتوکوب میکند. وقتی علت این کبودی را میپرسم، میگوید: «تقریبا یک هفته میشود که نخوابیدم. بچهام بیمار شده. شبها تب دارد. گریه میکند. اصلا نمیخوابد. روزانه خانه نیستم که متوجهاش باشم. در هوای سرد بیرون میبراید و بازی میکند.»
مرجان میگوید که سه فرزند خردسال دارد؛ دو دختر و یک پسر. دو سال میشود که شوهرش را از دست داده است. فعلا نانآور یک خانوادهی پنج نفری است که شامل خود، سه فرزند خردسال و مادر پیرش که به قول او، جز او کسی را ندارد، میشود.
مرجان با حسرت از روزهای از کفرفتهی گذشته میگوید که زندگیاش در گذشته خوب بوده است. شوهرش در خانهی«بای»هایش کار میکرده و درآمدش هم خوب بوده است. گرچه بهگفتهی او، در خانهی کرایی در حومهی جنوبشرقی شهر مزار شریف زندگی میکردند؛ اما از زندگی شان راضی بودند. دخترانش به مکتب میرفتند و شادمانه درس میخواندند.
مرجان میگوید، او و شوهرش کوشش میکردند که کمکم پول پسانداز کنند تا بتوانند برای خود خانه بخرند و بالاخره سر پای خود ایستاد شوند: «وقتی طالبان آمدند، بایها فرار کردند و رفتند. شوهرم بیکار شد. چند مدت را بیکار حوصله کرد. بعد دید که هیچ کار پیدا نمیشود، مجبور شد قاچاقی راهی ایران شود.»
وقتی صحبتاش به اینجا میرسد، گلویش را بغض میگیرد و به سختی ادامه میدهد که وقتی شوهرش وارد مرز ایران شده بوده، در کمین مرزبانان ایرانی سر میخورد و مورد اصابت مرمی قرار میگیرد: «یک قومای ما که همراهش بود، گفت که جاوید*(شوهرش) سه مرمی خورده بود. یک مرمی در چشم راستش خورده بود. به یادم که میآید، دلم آتش میگیرد.»
مرجان اشکهایش را پاک میکند و آه عمیقی میکشد.
کراچیوانی
وقتی در مورد دستفروشی و کراچی دستیاش پرسیدم، با شجاعت و افتخار گفت، تقریبا یک سال میشود که کراچی دستی گرفته و دستفروشی میکند. بهگفتهی او، وقتی هوا گرم باشد، چپلیهای طفلانه و زنانه میفروشد و حالا که هوا سرد است، اجناس و لوازم خانه مانند، آفتابه و دخلک پلاستیکی میفروشد.
مرجان وقتی خبر مرگ شوهرش را شنید، امیدش از دنیا بریده شد. بعد از چند مدت وقتی متوجه شد که دنیا میتواند بیرحمتر از این شود و اگر کاری نکند، فرزندان خردسال یتیماش از گرسنگی خواهند مرد، تصمیم گرفت تا جای خالی شوهرش را پر کند و برای پر کردن سفرهی خالی فرزندانش آستین بالا بزند.
اول به مکاتب و کلینیکهای خصوصی سر زد تا شاید او را بهعنوان صفاکار استخدام کنند، ولی بهگفتهی خودش، موفق نشد: «هیچ راهی نمانده بود. اول هزار افغانی را چپلیهای طفلانه گرفتم و در کراچی بار کردم. در کوچه برآمدم. چادری سر کردم که هم طالبان مرا اذیت نکنند و هم مردم مرا نشناسند. همین قسم کمکم پیش رفتم و فروشم خوب شده رفت. فعلا همینقدر میشود که مخارج خانه به سختی میبراید.»
مرجان در پاسخ به این سوال که آیا تا کنون نیروهای طالبان مانع کار او نشدهاند، میگوید: «کوشش میکنم در سرکهای عمومی نروم و در گوشه و کنارها کراچیام را بگردانم که مرا نبینند. یگان وقت که کراچی در دستم باشد و رنجر طالبان را ببینم، از کراچی دور ایستاد میشوم. میترسم همین کراچی را از من بگیرند.»
او در مورد واکنشهای مردم به دستفروشیاش میگوید، اول که از خانه برآمده و در کوچههای اطراف با کراچیاش میگشت و صدا میکرد، مردم طرفاش بد بد نگاه میکردند. بهگفتهی او، بعضی مردان از او سودا میخریدند و از روی دلسوزی ده یا پنج افغانی اضافه هم میدادند، ولی بعضیهای شان از «پهلویم که میگذشتند، متلک میگفتند. اوایل بسیار تحملاش سخت بود، ولی حالا برایم عادی شده است.»
در افغانستان، کشوری که دستکم چهل سال است با جنگ و خشونت سروکار دارد، تعداد زنان بیسرپرست و نانآور خانه زیاد است. زنانی که شوهر ندارند یا شوهرشان معلول و معیوب است و توانایی کار را ندارد. مسوولیت بزرگ کردن کودکان و مخارج خانواده به دوش این زنان است. این زنان مجبور اند که کار کنند تا مخارج زندگی خود و فرزندان شان را تأمین کنند.
پس از ۱۵ آگست ۲۰۲۱، وقتیکه گروه طالبان برای بار دوم قدرت را در افغانستان به دست گرفتند، محدودیتهای زیادی را بر زنان وضع کردند؛ از جمله منع تحصیل، منع کار، پوشش اجباری، بستن اماکن عمومی و تفریحی به روی زنان، منع گشتوگذار بدون محرم شرعی و… دامنهی گستردهی این محدودیتها زندگی زنان افغانستان را بهشدت متأثر و دگرگون کرده است.
در آخرین مورد، محدودیتها و سیاستهای زنستیزانهی گروه طالبان به جایی رسید که چندی قبل افراد طالبان در کابل تعدادی از دختران را از اماکن عمومی دستگیر کرده و با خود بردند. این اقدام طالبان، با واکنشهای گستردهای از سوی کشورها، نهادهای مدافع حقوق بشر و مخالفان طالبان مواجه شد. تعدادی از چهرههای سیاسی مخالف طالبان این کار گروه طالبان را «آدمربایی» عنوان کردند.
دستگیری دختران و زنان از خیابانها تنها به کابل خلاصه نشد و در ولایتهای دیگر، از جمله بلخ نیز مواردی از دستگیری دختران توسط نیروهای طالبان گزارش شد. پیامد این دستگیری برای جامعه و بهویژه دختران جوان اسفبار بوده و آنها را با خشونتهای بیشتر مواجه کرد.
یادداشت: نامهای استفاده شده در این روایت مستعار آمده است