نویسنده: سحر نبی زاده
در موجی از استرس و اضطراب، خودم را گم کرده بودم. نمیدانستم چه اتفاق قرار است رخ بدهد. از تمام ولایتها خبرهای بد شنیده میشد. روزی که هرات سقوط کرد، به دوستان نزدیک تماس گرفتم تا از وضعیت آگاهی بیشتر پیدا کنم. همه به این باور بودند که کابل هرگز سقوط نمیکند، حتا اگر شهرهای بزرگ مثل مزار و هرات و قندهار سقوط کند.
من مانده بودم و گوش دادن به خبرها و این به پریشانی من میافزود. کوشش میکردیم همه خانواده باید یکجا باشیم، هیچ کسی نمیدانست امروز چی حادثه رخ میدهد. خواهر کوچکم که داکتر است، شب در شفاخانه نوبت خدمتاش بود، به خواهر دیگرم که آموزگار است گفتم، چند روز باید خانه باشد، شرایط خوب نیست. اما آنها به خاطر عشق به کار شان هرگز تا لحظهی سقوط کابل از پا ننیشستند. رفتن به ورزش و بیرون را ترک کردم. نان و چای اصلاْ یادم نبود، حتا اگر چندبار صدا هم میزدند، برای خوردن نان نمیرفتم. احساس عجیب بود.
هر وقفهی خبر میرفتم بالکن، شهر خالی بود. شنیدن خبر سقوط کابل، تمام دنیا را پیش چشمانم تاریک و تار کرد. اشکم بدون توقف جاری بود، آرزوهایم شکست، امیدم بهم ریخت و فردای تیرهیی را در برابر چشمانم دیدم. چه لحظات دشوار و کمر شکنی بود.
مادرم با دیدن وضعیت من، برای تسلی خاطرم تلاش میکرد؛ اما نتیجهای نداشت، زیرا میدانستم که مادر وطن را از دست دادیم. خاک را فروختند، نظام را تسلیم دادند و صلابت یک ملت و غرور یک سرزمین را زیر پا، لگد مال کردند. چه جفا و خطای بزرگی، چه خیانت دردناکی که هنوز در یک سالگی آن احساس درد بر من مستولی است.
مادرم با وجودی که خودش آرامش نداشت، مرا آرام میکرد با عجله به برادرم تماس گرفت و گفت عاجل خانه بیا اوضاع خوب نیست. خواهرم که در شفاخانه بود خودش تماس گرفت و ترس از صدایش معلوم میشد. فقط میگفت چادری ندارم چی کار کنم طالب آمده، چند لحظه نگذاشته بود خواهرم که آموزگار بود از مکتب آمد گفت، طالب کابل را گرفته است.
آگست سیاه همه چیز را از ما گرفت. خانه، خانواده، دوست، رفیق و سرزمین را. اما من امیدم را برای آن سرزمین از دست ندادهام. روزی برخواهیم گشت و دوباره درفش آزادی و آبادی را بلند خواهیم کرد. هرچند امروز همنسلان من که من شرمندهام درکنار شان نیستم، تاریخ مبارزات زنان را روایت عینی کردند و به طالب فهماندند که زنان افغانستان توقف نمیکنند.