نویسنده: لیمه(مستعار)
دم دمههای غروب است ومن درگوشهیی خلوت اختیارکردم تا خاطرات تلخ وطاقتفرسای این یک سال سیاه را مرور کنم. دانشجو هستم. مدتها میشود که دلم را با طلوع وغروب آفتاب تسکین میدهم. خود میگویم، شاید این سیاهی که نزدیک به یک سال است بر سرمن وهم نسلانم سایه افگنده، دوباره غروب کند. آرزو میکنم که برای همیشه غروب کند.
روزی که طالبان وارد شهر کابل شده بودند، من درگوشهیی حویلی کنار سماوار نشسته بودم وهی آتش را لمبه میدادم که برادرم از دروازه حویلی داخل شد وبا چهرهیی رنگ پریده گفت، همه چیز تمام شد. حکومت جمهوری سقوط کرد و طالبان هم وارد کابل شدند. دست و دلم لرزید اشکهایم ناخود آگاه سرازیر شد.
باورم نمیشد همه چیز به پایان رسیده باشد. بعد از یک عمر مقاومت وسوختن وکوشش برای ساختن، من وهم نسلانم دوباره به نقطه اول رسیده بودیم.
دوباره چهار دیواری خانه باید با فریادهای ما کنار میامد. حس میکردم که مانند هزاران زن گمنام که یک نسل قبل ازما درمیان جنگ وآتش سوختند ونابود شدند ما هم به همان سرنوشت دچار شدیم.
روزهای اول که کابل سقوط کرد، اکثریت اعضای خانوادهام مهاجر شدند. من تا چندین هفته جرات نکردم قدم از خانه بیرون بگذارم. یک ترس عجیبی در دلم رخنه کرده بود که قادر به مهارش نبودم. همان زمان از من فقط یک جسمِ بدون روح باقی مانده بود. کارم اشک ریختن شده بود. ولی این وضعیت برایم خیلی دیردوام نکرد. من دوباره توانستم همان چهاردیواری خانه را برای خودم با کتاب ونوشتن قابل تحملترکنم.
تابستان که طالبان آمدند با همه هوای گرماش برایم سردی میکرد. خزان ۱۴۰۰ برگهایش پژمردهتر وخشکتر ازدیگر سالها بود. سردی زمستاناش سوزناکتر واکثریت اوقات غیر قابل تحمل بود. اما در همین زمان طالبان اجازه بازگشایی دانشگاهها را دادند.
به تنهایی راه سفر را از کابل به ولایتی دیگر در پیش گرفتم. فکر میکردم، این درد را میشود در دانشگاه کمتر کرد. اما بیخبر از چیزی که در انتظار ما بود. از سختی پوشش حجاب اجباری طالبان در هوای سوزناک تابستانی ولایت که در آن دانشگاه میخوانم ، اگر بگذریم، دردِ نگاه سنگین و تبعیض آلود قومی- جنستی طالبان استخوان سوز است.
طالبانی که در سر چهار راهها ایستادهاند و یا محافظ دانشگاه هستند همیشه به من ودیگر دختران دانشگاهی نگاه تحقیر آمیز جنسیتی وقومی داشتهاند. چون از نظر آنها من و دیگران مثل من، دختر/ زن هستیم و بد تر از آن هزاره.
وقتی از دروازه دانشگاه وارد میشویم، محافظان دم دروازه زنانه چادریهای مان را بالا میکشد ونظری به لباسهای ما میاندازد وبعد اجازه ورود به دانشگاه را پیدا میکنیم. افراد طالبان این رفتار را فقط با دختران هزارهتبار میکنند وندیدم که با دیگران چنین برخوردی شود.
۲۳ سال پیش در دوران حکومت اول طالبان در یک قریه محروم ، جنگزده و دور افتاده هزارهجات به دنیا آمدم. با طعم تلخ محرومیت از آموزش و جنگ خیلی خوب آشنا هستم. نابودی نسل زنان قبل از خود را در کشاکش جنگ و محرومیت دیدهام.
این روزها خیلی میترسم از اینکه دروازه مکاتب دخترانه همچنان بر روی دختران بسته بماند. از اینکه هویت ما در زیر برقع گم شود. از اینکه دوباره بخاطر بیرون رفتن بدون محرم از خانه، شلاق بخوریم. از همهیی قوانین این جامعهیی بشدت مردسالار میترسم.
نمیدانم وضعیت تا چی وقت اینگونه، دوام پیدا میکند. ما تا چه زمان محکوم به حجاب اجباری هستیم. کَی شود که دیگر کسی به ما نگاه پر از تعصب جنسیتی وقومی نداشته باشد. استادان دانشگاه، هزاره گفته صدا، پرسش و حق ما را نادیده نگیرد.