الهامه{ مستعار}
اولین روزهای بهار بود که گاهشمار بدبختیام به تیکتاک شروع کرد. آن هنگام که گلها و بتههای رو به رشد حکایت از زندگیِ تازه داشت، من اما در آغاز یک مرگ تدریجی قرار گرفتم. پدرم به خواستگارانم که از قبیلهی مادرم بودند، پاسخ مثبت داد؛ بیآنکه نظر مرا بپرسد.
وقتی مادرم فهمید که من کس دیگری را دوست دارم، پدرم را از موضوع باخبر ساخت. موعد عروسی که از ابتدا یک ماه بعد گذاشته شده بود، با موافقهی دو طرف به یک هفته بعد تقلیل یافت. ترسشان این بود که من با محبوبم فرار کنم.
کسی که در ایران بود و یک ماه دیگر، درست چند روز بعد از ازدواجم به منطقه میآمد. بدون همراه نمیتوانستم جایی بروم. یک نفر همواره مراقب رفتارم بود تا اگر خطایی از من سر بزند، به پدرم گزارش بدهد. با اینحال، من چارهای جز سوختن و ساختن نداشتم.
رفتار پدرم بعد از رد کردن دو خواستگار قبلی، آنقدر زشت شده بود که گویا دشمنی جز من ندارد. نه از خانهی پدری خوشم میآمد و نه از خانهی شوهری که تا هنوز ندیده بودماش.
روزهای قبل از عروسی را اغلباً در آشپزخانه سپری میکردم. نان میپختم و آشپزی میکردم. در اوقات فراغت به آیندهی تاریکم فکر مینمودم.
روی نیمچهنمدی که سالها پیش توسط مادربزرگم درست شده بود، دراز میکشیدم و از تهِ دل آه میکشیدم. شبیه بچههای کوچک، با پشت دستم اشکم را پاک مینمودم.
گاهی پنهان از دید مردم در کنار دریای هلمند میرفتم. جایی که شرشر آب سبب میشد تا صدایم را حتا خودم هم نشنوم. مینشستم و به سرنوشت نکبتبارم گریه میکردم. بعد صورتم را میشستم و خانه میآمدم.
عصر روز پنجشنبه، زمانی که نور آفتاب از قریه پر زده بود و روی تپههای شرقی دهنیقل نشسته بود، موترهای گلپوش از میان درختهای توت و زردآلو مسیر خانهی پدرم را طی میکرد.
غرش موترها با صدای موسیقی مخلوط میشد و در کوههای «دونله» و «باغچه» میپیچید. زنان، دختران و بچههای کوچک که در بامِ خانهها نشسته بودند، از لای شاخههای درختان، موترهای تزیینشده به گلهای رنگرنگ را تماشا میکردند.
وقتی داماد و دیگران از موتر پایین شدند، پدرم به همراه سایر ریشسفیدان منطقه به استقبال مهمانها رفتند.
شب عروسی بود و همه خوشحال بودند. حتا مادرم. من اما وضعیت مسخرهای داشتم. در گوشهای میان داماد و خسرمادرم نشسته بودم و خوشحالی دیگران را تماشا میکردم که بدبختی من را جشن گرفته بودند.
به آنکه دلم پیشاش بود و شاید حالا گریه میکرد، فکر میکردم. سه روز پیش قضیه را برایش گفته بودم. راهحلهایی که داد عملی نبود و منم سرنوشت تلخم را پذیرفته بودم. چشمم پر از آب شده بود و نتوانستم خودم را کنترل کنم. صورتم را به دیوار چسپاندم و بلندبلند گریه کردم.
داماد که تا کنون از مسألهی عدمِ رضایتم به این ازدواج آگاهی نداشت، آگاه شد. مادرم که در واقع عمهی داماد میشد، این نارضایتی را طوری پنهان کرده بود که هیچکسی تا هنوز بویی نبرده بود.
این اولین باری بود که داماد و خسرمادرم قضیه را فهمیدند. اما کاری بود که شده بود و راه بازگشتی وجود نداشت. قضیه با پادرمیانی مادرم ختم شد. «کوچک است، حتماً فکر دوری از ما بیطاقتش کرده. عادت میکنی دخترم. همه شوهر میکنه. هیچکس دایم در خانهی پدرش نمیمانَد.»
***
درد جانسوزی تمام بدنم را احاطه کرده بود و خانه دور سرم میچرخید. زندگیام به سرعتِ باد ویران شده بود. آن شب نه تنها دخترانگیام زایل شد که هویتم نیز به باد فنا رفت.
زانپس هویت جدیدی که خود نمیخواستم، برایم دادند: «خاتون فلانی». شوهرم که به مراد دلش رسیده بود، خوابید. من دو درد را همزمان تحمل میکردم.
درد فیزیکی و درد روانی که ناشی از فقدان هویت بود. اکنون که این را حکایت میکنم، یک سال از عروسیِ ما میگذرد. طفلم سقط شد و شوهرم ایران رفت. من به مرز شانزدهسالگی قدم گذاشتهام. راه رهایی را در مرگی میبینم که نفهمند خودکشی کردهام تا مایهی سرافکندگی پدر و مادرم نشود.