نوشا عصیان
آرام و آراسته حرف میزد، اما غم سنگینی را پشت چهرهی مهربانش پنهان کرده بود. غمی که نه با دلداری خوب میشد و نه با گشادهرویی. بشقاب میوه را کنارم گذاشت و با لبخند گفت: «دهانتان را شیرین کنید، گرچه قصهی زندگی من پر از تلخی است.»
این روایت صحرای (نام مستعار) ۲۳ ساله است. دختری که خانوادهاش اصالتا از ولسوالی یفتل است، اما سالها است که در مرکز بدخشان زندگی میکند. صحرا برای فرار از خشونت گاه و بیگاه پدر ۴۵ ساله و برادراناش در خانه، تن به ازدواج با مردی ۱۰ سال بزرگتر از خودش داد.
به قول خودش، اصرار از خودش بود که با مردی ازدواج کند که شناخت کافی از او نداشته است. وقتی پرسیدم چرا؟ پاسخ این این بود: «به امید یک زندگی خوب، خودم را در آتش انداختم.»
صحرا در توضیح بیشتر حرفهای خودش میگوید: «دو برادر دارم و سه خواهر. برادرهایم و پدرم هیچوقت با ما یا مادرم رفتار خوب نداشتند. همیشه عصبانی بودند و بدرفتاری میکردند.»
خشونت علیه زنان در افغانستان چیز جدیدی نیست. پدیدهای گسترده با اشکال متنوع که حتا پیش از طالبان زنان زیادی قربانی آن میشدند. آمارهایی که نهادهای حقوقبشری فعال در افغانستان میدادند نگران کننده و همیشه رو به افزایش بود. برگشت طالبان که وضعیت را نه تنها به مراتب بدتر از گذشته کرده، بلکه عوامل خشونتزا را بیشتر کرده است. دستکم در دو دههی گذشته فقر، ناآگاهی اجتماعی و معافیت از مجازات خشونتگر هیچ گاهی به اندازه امروز در افغانستان گسترده نبوده است.
برای همین، خشونت علیه زن در خانوادهای که صحرا زندگی میکرد یک فرهنگ شده بود: «شما بگویید، در خانهای که حتی یک لحظه آرامی نباشد و هر دقیقه جنگ و غالمغال باشد، آدم چطور میتواند تحمل کند؟»
طالبان که بر افغانستان حاکم شدند، صحرا صنف یازده مکتب بود. به قول خودش، با هزاران خون دل مکتب خوانده بود و دو خواهر بزرگتر از خودش هرگز مکتب نرفته بودند: «برادرهایم حتی اجازه نمیدادند به بازار بروم، چون دختری که درس بخوانه در نظر اونا او دختر بد و بیراه میشه.»
طالبان که مکتبها را بستند، صحرا راه فرار از خشونت در خانه پدرش را در ازدواج میدید. با اولین مردی که آشنا شد، دل باخت و با اصرار خودش ازدواج کرد. حتا همان زمان تردید داشت راهی که میرود درست است یا نه، اما به گفتهی خودش، هیچ راه دیگری نداشته است.
تردیدش بیدلیل نبود: «نمیفهمم از کجا برایتان بگویم، نمیفهمم درست انتخاب کرده بودم یا اشتباه. هیچ راهی هم نداشتم. اما هرچه بود، مره تبدیل به یک زن بدبخت کرد. نه در خانهی پدر روز خوش دیدم و نه در خانهی شوهر. سال اول که طالبان آمده بودند، از مجبوری و از دست برادرهای سختگیر و پدرم که همیشه با مادرم بدرفتاری میکرد و هر روز در خانه جنگ و سروصدا بود، عروسی کردم.»
فقط چند روز صحرا در خانهی شوهرش آب خوش از گلویش پایین رفت. خانوادهی شوهرش خیلی زود منتظر بودند که شکم برآمده عروسشان را ببینند. از قضا صحرا که فقط ۲۰ سال داشت مشکل باروی داشت. تا امروز به هر داکتری که مراجعه کرده هنوز مشکلاش بر طرف نشده است.
سه سال انتظار برای باردارشدن، برای یک دختر ۲۰ ساله فرصت اندکی است، اما خانوادهی شوهر صحرا چنین فکری ندارند. آنها سه ماه است که آستین بالا زده و برای شوهر صحرا زن دوم انتخاب کردهاند. به زودی مراسم عروسیشان است. پدر شوهر صحرا در شهر فیضآباد بدخشان در یک اداره کلیدی طالبان کار میکند که به دلیل نگرانی از آوردن نام دقیق آن اداره در این روایت خودداری میشود.
صحرا توصیف دردناکی از وضعیت خودش دارد: «حالا تازه میفهمم که زن بودن در این وطن جرم است. خدا سگت کند اما زن نه.»
چند همسری در افغانستان یک امر پذیرفته شده است. اما تا پیش از طالبان دستکم از نظر اجتماعی برای محدود کردن آن و قبحانگاری چنین کاری تلاشهای پراکندهای صورت میگرفت. هرچند مانع قانونی وجود نداشت. اما سیاستهای زنستیزانهی طالبان مجال چنین چیزی را از زنان گرفته است. حتا در شبکههای اجتماعی قبح صحبت از چند همسری کاملا از بین رفته است.
برای صحرا نه راه برگشت وجود دارد و نه ادامهی بودن در یک زندگی که سربار باشد. از روزی که صحرا با اراده خودش ازدواج کرد تا امروز پدر و برادراناش با او روبهرو نشدهاند. صحرا میگوید، تنها مادرش است که گاهی از او سر میزند.
خانوادهی شوهرش هم فقط دو راه پیش پای صحرا گذاشته است؛ برگشت به خانهی پدر یا کلفتی برای آنها بدون هیچ اعتراضی. زیرا او از نظر خانواده شوهرش مقصر است که چرا فرزندی برای پسر آنها نزاییده است.
صحرا دیری است که کارش گریه و انابه است. ابایی ندارد که بگوید خدا او را بدبخت آفریده است؛ زیرا تا خودش را شناخته است زندگی با چاشنی خشونت تکراری را دیده است: «نه آن زمان زندگی کردم و نه حالا؛ از اول تا حالا تقدیرم بد و شوم بوده.»