فایزه احمدی- دانشآموز
کنار پنجره نشسته و به آسمان آبی چشم دوختهام. تکه ابرهای نازک به سفیدی شیر از پهنهی آسمان به مقصد ناکجا آباد در حرکت اند و هماهنگ با وزش باد، پهنهی آسمان را میپیمایند.
در دنیای خیال سوار ابرها میشوم و به سرزمین رویاها میروم، سرزمینی که زیبا و افسونگر است، مردمان خوشبخت در این سرزمین کنار هم زندگی میکنند و همدیگر را به آغوش میکشند. دین و مذهب در این سرزمین انسانیت است، دینی که نه رنگ و نژاد میشناسد و نه زن و مرد، نه در آن تبعیضی است و نه هم تعصبی.
وزش باد را روی گونههایم حس میکنم، همراه با بوی عطر گل رُز و یاس و پیچک با عطر موهای بلندم به همهجا پیچیده است و شهر غرق در شادی و رویا است. من رقص موهایم را در باد به تماشا نشستهام و از دیدن آن لذت میبرم. آن طرفتر دختران با شوق و علاقهی زیاد به طرف مکتب و دانشگاه روان اند و همه از آرزوهای خود برای همدیگر میگویند و میخندند. کسی مانع خندههای آنها بهخاطر دختر بودنشان نمیشود. دختران رشتهی هنر میخوانند و رویاهایشان را به تصویر میکشند. دختران موسیقی مینوازند و صدای موسیقی شان سمفونی قشنگی است که گوشها را نوازش میکند و روح را به آرامش دعوت میکند. دختران آهنگ مینوازند و پسران آواز میخوانند.
هیچ چوکاتی برای تفکیک دختر و پسر وجود ندارد. همه با حسی انسانی و زیبا در کنار هم برای تحقق رویاهای شان دوشادوش هم کار میکنند و دست همکاری به هم میدهند، چون انسان بودن و انسانیت، جنسیت نمیشناسد که دختر و پسر را تفکیک کند و جامعه را به دو طبقهی متمایز از هم جدا کند.
دختران کوچک با لباسهای رنگی سرخ و زرد و سبز و نارنجی گرد هم آمدهاند و سرود ملی را همراه با موسیقی میهنی زمزمه میکنند. دیگران بیصبرانه در صفهای طولانی ایستاده و منتظر ورود به صنفهای درسی شان اند تا در صنف با همدیگر از اهداف و برنامههایشان بگویند و لباس نو مکتب شان را به رخ دوستان و همصنفان شان بکشند. با هم رقابت کنند و استعدادهای شان را به رخ هم بکشند. صدای موسیقی از رادیوها پخش میشود و برنامههای رادیو را دختران گردانندگی میکنند. دختران اخبار صلح جهانی را به سراسر جهان از صفحات تلویزیونها به خوانش میگیرند و همه در فضای صلح و آرامش در کنار هم که فضا را عطر همدیگرپذیری گرفته است، زندگی میکنند.
ناگهان صدای بلندی پردهی خیالم را میدرد. دیگر آن فضای دلپذیر و آن صفا و صمیمیت وجود ندارد. همهجا رنگ تاریکی و سیاهی را به خود گرفته بود و همه لباس سیاه به تن کرده بودند. خبری از درس و مکتب و دانشگاه نیست. رشتهی هنر وجود ندارد، موسیقی وجود ندارد و دختری نیست که موسیقی بنوازد. پسری نیست که آواز بخواند، دختر کوچکی نیست که با لباسهای رنگی به ساز این آهنگها برقصد. تاریکی محض همهجا را فرا گرفته و دختران به جرم دختر بودن، دیگر حق ندارند به درس و دانشگاه فکر کنند و برای آیندهی درخشان شان رویا ببافند. دختران محکوم به حبس ابد در کنج خانهها هستند، به جرمی که هرگز مرتکب نشدهاند.
دختران سرزمینم این روزها خسته و ناامید منظر فرمانی برای سرنوشت شان اند و روزها را به امیدی که شاید روزی بتوانند دوباره قدم به محیط مکتب و دانشگاه بگذارند و رویاهایشان را به واقعیت مبدل کنند، سپری میکنند. امید دارند که روزهای سیاه را پایانی باشد، رقص کوچهها دوباره باز گردند و نبض شهر دوباره به تپش درآید، تا میلیونها دختر سرزمینم با سرنوشت روشن به استقبال رویاهایشان بروند و مبارزه کنند. ابرهای تیرهی سرنوشت را به حاشیه برانند، تاریخ را طوری رقم بزنند که دیگر هرگز این روزهای سیاه تکرار نشود.