مهرین راشدی
هر صبح صدای چرخهای کوچک کالیسکه، آمیخته با گپوگفت ملایم به گوش میرسید. این صدای آشنا را خیلی دوست داشتم. اغلب دروازهی حولی را نیمهباز میکردم و از پشت سر میدیدم که ثریا، دخترش رویا را بین کالسکهاش گذاشته و با او قصه کرده روان اند.
ثریا همسایهی کوچهی بغلی ما است. آموزگار لایق و مادر مهربان. چند سالی است که او را میشناسم. از وقتی بهیاد دارم، همیشه آموزگار بوده است. از محدود زنان این حوالی که درسخوانده و صاحب شغل بود و هر صبح از کوچهی ما میگذشت و به مکتب میرفت. من به این رفتوآمدهایش سخت عادت کرده بودم.
ثریا جزئی از امید من بود. جزئی از زندگی. جزئی از صبحهای پر نشاط که برایم میگفت زندگی جریان دارد و باید دوباره شروع کنم؛ خوب صبحانه بخورم، لباس مرتب بپوشم، به مکتب بروم و به دانشآموزانم لبخند بزنم. درواقع تنها دلیلی که در این مدت دو سال هنوز به مکتب میروم و دختران صنف سوم را تدریس میکنم، ثریا است. ثریا که تا دو ماه قبل هر صبح پیشتر از من کالیسکهی دخترش را هل داده به سمت مکتب میرفت و کوچه را پر از مهربانی و امید میکرد.
نزدیک به دو ماه قبل، مدیر مکتبی که ثریا در آن آموزگار بود، برایش گفت که آنها فرمان شفاهی را دریافت کردهاند که آموزگاران زن دیگر حق ندارند دانشآموزان پسر را تدریس کنند. بهدنبال این محدودیت، ثریا که آموزگار تاریخ و جغرافیه بود، خانهنشین شد و چرخهای کالیسکهی رویا از حرکت ماند.
بهنبال سکوت سهمگین در صبحگاه کوچه، امید و نشاط نیز کمکم از اطراف ما و زندگی من رخت بست. اکنون دیر از خواب بلند میشوم، به زور صبحانه میخورم و بیمیل و اشتیاق سابق به سمت مکتب میروم.
دیروز صبح که از دروازهی صنف وارد شدم، دانشآموزانم را دیدم که جمع اند و باهم گفتوگو دارند. میخواستم ارزیابی و مرور درس گذشته را شروع کنم که متوجه شدم هواسشان پرت است. از من پنج دقیقه وقت خواستند. در لابلای پچپچ شان متوجه شدم که میخواهند «روز معلم» را تجلیل کنند. ناخودآگاه بهیاد ثریا افتادم. بهیاد آن صبحگاههای قشنگ. بهیاد صدای چرخهای کوچک کالیسکهی رویا و گپوگفتهای ملایم هردو از کوچه. ظهر که به خانه برگشتم، سراغ واتساپاش رفتم و برایش پیام ماندم.
ازش پرسیدم که در این وقتها خانه است؟ او جواب داد: «ها بخدا. بیخی بیبرنامه استم. دیق آوردیم. رویا خو بیخی لاغر شده. حیرانم که چه کنم!» از سؤالم پشیمان شدم. با وجود اینکه میدانستم او در خانه است باز هم پرسیده بودم. حس کردم دردهایش را تازه کردهام. نمیدانستم چه بگویم. باز پرسیدم که شوهرش خانه آمده آیا؟ ثریا جواب داد: «نه. میگه خانه بیایم اوقاتم تلخ میشه. شاید کار پیدا شوه.» دوباره حس بدی پیدا کردم. میخواستم کمی فضای گپ را تغییر داده باشم، ولی دوباره سؤالی را پرسیده بودم که حس کردم جواب دادنش برای ثریا ناراحتکننده بود.
میخواهم چیزی بنویسم تا با او گپ زده باشم. اما حس خفیفی مانع میشود. مبادا بهجای اینکه برایش دلداریای داده باشم یا حال و هوایش را تغییر داده باشم، دردهایش را تازه کنم و ناراحتاش کنم. فکری به ذهنم میرسد. برایش مینویسم: «امروز شاگردانم برای روز معلم برنامهریزی میکردند. فردا رویا را بگیر مکتب برویم. ساعت هر دویتان تیر میشه.»
نه. دوباره خراب کرده بودم. ثریا استیکر گریه گذاشته بود. بهدنبالش نوشته بود: «کاش جای مانع کردن [از تدریس] میگفتند که معاش نمیدهیم. هم از درس دادن لذت میبردم و هم حال و هوایم تغییر میکرد. خسته شدیم بیخی. رویا بیخی ناآرام و لاغر شده.» ثریا پیام «فردا رویا را بگیر مکتب برویم» را ریپلای زده بود که: «بازم تشکر ولی خودت میدانی که مزه نمیکنه. برایت خوش بگذرد!»
گلویم را بیشتر بغض گرفت. شانههایم بیشتر شُل شد و پشتم به بالشت پشت سرم بیشتر فرو رفت. صدای پیرمرد از کوچه بلند شد: «آهن کهنه، بشکههای کهنه و نان قاق میخریم.» بهیاد صبحگاههای دور افتادم. نور ملایم آفتاب تازه از لای برگها و شاخههای درختان سپیدار آنطرف دیوار بر روی حویلی تابیده بود. قمریهای نشسته بر کیبلهای برق قومقوم میکردند. صدای ملایم چرخهای کالیسکهی رویا برروی کانکریت کوچه به گوش میرسید که با خنده و صحبتهای ملایم و گاهوبیگاه او و مادرش ثریا در آمیخته شده بود.
خود را میبینم که پشت میز، بر روی چوکی در جلو صنف نشستهام. چاقویی در دست دارم. به شمعها فوت میکنم و کیک را میبرّم. هورایی بلند میشود. بعد کف میزنند. بعد یکی یکی هدیههایی برایم میدهند. و با هر هدیهای، هورا میکشند و کف میزنند. ناگهان چشمم به ثریا میافتد. روبهرویم نشسته است؛ مغموم و سرگردان. از دیدنش شوکه میشوم. هرقدر به دانشآموزانم میگویم هورا نکشند و کف نزنند، حرفم را گوش نمیدهند. با هر هوراکشیدن و کفزدن، چهرهی پژمردهی ثریا مغمومتر و ناراحتتر میشود. از جا بلند میشوم، میخواهم داد بزنم سر دانشآموزانم که ساکت شوند. مبایلم از دستم میافتد.
تلفن را بر میدارم. صفحهاشرا روشن میکنم. در جواب ثریا فقط مینویسم: «چه بگویم دیگه!»
یادداشت: تمام اسمها در این نوشته مستعاراست.