آزاده
روایتهایی را که میخوانید، تجربه دو زن از بازداشت و زندان طالبان در افغانستان است. حکیمه مهدوی دختر معترض ۲۵ ساله یکشبانه روز را در زندان سپری کرده است. او که عضو جنبش «زنان برای عدالت و آزادی» بوده، گفته است: «خدا هیچکس را در زندان طالب نبرد. یک شب در آنجا برایم یک سال گذشت.» روایت خانم مهدوی با یک منبع دیگر در شهر کابل نیز تایید شده است. ظریفه یعقوبی ۲۹ ساله که از یک کنفرانس خبری بازداشت شد، ۴۱ روز در زندان بود. در این دو روایت، هر دو از چگونگی بازداشت، برخورد طالبان و وضعیت زندان طالبان میگویند. تاکنون طالبان به طور گسترده زنان معترض را بازداشت و گزارش زیادی از شکنجهی طالبان وجود دارد.
انگ فاحشه/ حکیمه مهدوی
با دوستم سحر در کافهی « تبسم» واقع در منطقه پلخشک غرب کابل در حال قصه کردن بودیم. باهم میخندیدیم و میگفتیم. بیخبر از این که چند لحظه بعد، این خنده به آشوبی در زندگی ما تبدیل میشود. دروازهی رستورانت به ضربهی محکمی بسته شد، همه حیران ماندند که چه گپ شده است. متوجه شدم سه مرد که یکی از آنها با لنگی ( دستار) سفید و لباس سفید افغانی و دو نفر دیگرش با لباسهای نظامی و شلاق در دست وارد شدند.
قبل از طالبان در دانشگاه کابل روانشناسی میخواندم. با ۵۰ تن از دختران و زنان فعال اجتماعی یک گروه خود جوش اعتراضی داشتیم که هیچ حمایتگر بیرونی نداشتیم. هشتم مارچ (روز جهانی زن) نزدیک بود. من و دوستم قرار داشتیم روی یک برنامهی اعتراضی کار و آمادهگی بگیریم. در رستورانت تبسم قرار گذاشتیم. روز پنجشنبه و پنچم مارچ بود. ساعت ۱۱ و نیم قبل از ظهر با دوستم سحر(مستعار) نشسته بودیم که سه نفر اعضای طالبان وارد شدند.
فضای صمیمانهی سالن رستورانت در یک چشم به هم زدن محل وحشتناکی شد. افراد طالبان پردهی را که میان زنان و مردان بود، بالا کرد. زنان را یک طرف و مردان را طرف دیگری صف کردند و به همه گفتند، مبایلهای همراه خود را سر میزهای غذاخوری بگذاریم. خواستم مبایلم را پنهان کنم. یک مردی از اعضای طالبان که قبلا به عنوان جاسوس درنزدیکی ما نشسته بود، متوجه شد که من میخواهم مبایلم را پنهان کنم، با عجله آن را از دستم گرفت و سیلی محکمی بر صورت راستم زد و گفت: «فاحشه میخواستی فسادهای خود را پنهان کنی، دیگر خلاص شدی.»
مردی که پوشش مولویهای طالبان را داشت به کارمندان رستورانت دستور داد تا برقها را خاموش کنند. مولوی با نزدیک شدن بر مردان برای آنها فحش میداد و میگفت، اینجا بخاطر کار غیر اخلاقی با زنان نامحرم آمدهاند. مگر در خانهی خود نان ندارید که اینجا زنهای خود را میآورید؟ هیچ یکی از این مردان جرآت گفتن حرفی را در آن لحظه نداشتند.
مولوی دستور داد باید تمام مردان ۲۰ ضربه شلاق زده شوند. هیچ یکی حرفی نزد. فقط زنان و دختران با گریه میگفتند، مگر ما چه گناهی مرتکب شدیم که چنین کار را میکنید؟ پاسخ طالب فحش و عتاب بود. میگفت: «چپ باش فاحشهها، جندههای هزاره!»
حدود ۲۰ مرد در آنجا بود. هر کدام به نوبت ۲۰ ضربه شلاق زده میشدند و کنار ایستاد میشدند. نوبت به زنان که رسید هر کدام را با گرفتن ویدئو و عکس اعتراف اجباری میگرفت و میگفت، باید بگویید: «برای کارهای غیراخلاقی اینجا آمدند و با این مردان رابطهی نامشروع داشتند و حالا دستگیر شدند.»
وقتی نوبت به من رسید، اعتراف اجباری نکردم. چون گناهی نکرده بودم. چرا اعتراف میکردم. مرا از تمان زنان جدا ایستاد کرد. به دستور مولوی طالب، از مبایلم شماره مادرم را گرفت. وقتی با مادرم صحبت کرد، برایش گفت: «دخترت را در حال انجام کار غیراخلاقی دستگیر کردیم و با خود حوزه میبریم.» این را که شنیدم تمام بدنم سست و زبانم لال شد. چیزی گفته نتوانستم. حتی نگذاشتند که مادرم یک کلمه بگوید. زود تماس را قطع کردند و میابلام را پیش خودشان گرفتند.
بعد یکی از این سربازان طالب آمد و با پتویی سر و صورتم را پوشاند و به من گفت: «حرکت کن!» پاهایم توانایی نداشت. نمیدانستم چگونه راه بروم، اما مجبور شدم حرکت کنم. مرا داخل موتر رنجر نشاند. دو سرباز طالب در هر دو طرفم نشست. با هم به پشتو حرف میزدند و میخندیدند. وقتی من حرف می زدم و میگفتم، مرا به چهگناهی میبرند. فقط میگفتند: «گپ نزن فاحشه!»
وقتی حوزه ۱۸ رسیدم، متوجه ساعت مچیام شدم که ۸ شب بود. هرگز نفهمیدم که این مدت زمان چگونه گذشت؟ مرا در یک اتاق بدون پنجره که شبیه طویله بود زندانی کرد. برای خانوادهام تماس گرفت. در بدل رهایی من مبلغ یک میلیون افغانی در خواست کرد. خانوادهام را تهدید کرد که در صورت پرداخت نشدن این پول، مرا خواهد کشت. مادرم به زاری و گریه میگفت، دخترم را اذیت نکنید. حتما پول را جور میکنیم. و بعدا که برادرم مبایل را گرفت، مولوی طالبان برایش گفت، شما هزارهها زنهایتان همهی شان «جنده» است. تمام حوزهها را جندههای شما هزارهها گرفته. فردا با ده لگ افغانی میایی و این فاحشه خودتان را میبرید.
هر طالب که میآمد از فاصله چند متری بوی تعفن میداد. به نوبت میآمدند و به دندههای برقی شکنجه میکردند و از من خواست اعتراف کنم که از بیرون پول میگیرم تا علیه طالبان اعتراض کنیم. آنقدر آن شب لتوکوب شدم که مقاومت در وجودم به پایان رسید. فکر میکردم زندگیام به پایان خط رسیده است. اما هیچ اعتراف اجباری از من گرفته نتوانست.
صبح این شب که مثل یک سال گذشت، برادرم با هشت صدهزار افغانی که از تمام قوم و خویش قرض گرفته بود به حوزه خود را رساند. ورقی را که به پشتو چیزهای در آن نوشته شده بود و من چیزی از آن سر در نمیآوردم به اجبار امضا کردم. نمیدانستم که به چه چیزی تعهد میدهم. تهدید شدم که در صورت اعتراض دوباره سزای من مرگ است. تهدید کرد که مبادا در مورد شکنجه شدنم با رسانهها حرف بزنم. تهدید کرد که در صورت تخطی، ویدئوهایی را که از من در هنگام شکنجه گرفته بود پخش کند و عزتم را لکه دار میکند.
کاش این تمام ماجرا بود. وقتی آزاد شدم، بخاطر که دوصدهزار افغانی را کم آورده بودیم، برادرم را به شش ماه زندان محکوم کرد. وقتی این را شنیدم، انگار مٌردم. پاهایم توانش را از دست داد. روی زمین نشستم. با زاری گقتم، بس است. هر گز اعتراض نمیکنم. برادرم تنها پسر مادرم است. یکی از این طالبان گفت، برو زود گمشو! زیاد چیغ و داد نکن. اینجا کسی صدای فاحشهها را نمیشنود.
خدا آن را روز را سر دشمن آدم نیاورد. بعد این که خانه رسیدم، نمیدانستم چگونه به مادرم بگویم که تنها پسرش را جای من زندانی کردهاند. نکند مادرم را چیزی شود. حالا که دور از افغانستان هستم، اما بازهم احساس میکنم تحت تعقیب طالب هستم. تمام آرامش روح و روان خود را از دست دادهام. دور از افغانستان و در برزخ مهاجرت و بیسرنوشتی زندگی میکنم.
زندانی بدتر از جهنم / ظریفه یعقوبی
دوازدهم عقرب پارسال بود. رسانهها را دعوت کرده بودیم. من و دوستانم کنفرانسی تحت نام اعلام حضور جنبش زنان افغانستان برای برابری را برگزار کرده بودیم. کنفرانس ختم میشد که فهمیدم تالار کنفرانس توسط نیروهای ویژهی طالبان احاطه شدهاند. آنها مستقیم سمت من آمد و ولچکم کردند و سوار رنجر. پولیسهای زن با فحش و مشت مرا داخل رنجر انداختند.
ابتدا سه شبانه روز در یک سلول انفرادی در گلبهار سنتر زندانی بودم. بعد از تشکیل پرونده برایم، به ادارهی ۰۴۰ استخبارات طالبان منتقل شدم. هرگز آن سلولهای زندان فراموشم نمیشود. غذای درست نبود، مقداری برنج نیم خام که بوی بدی میداد، غذای من بود. غذا را از فاصله دور، انگار به حیوانی غذا میدهد، پیشم گذاشته میشد. غذای صحی در دسترس نبود. فامیلهایم که لباس میآوردند، اجازه نمیدادند.
هیچ امکاناتی در آنجا نبود. برای حمام کردن و تشناب رفتن باید از رییس اداره اجازه میگرفتیم که مدتها طول میکشید. بخاطر تشناب رفتن، من روزها اجازه گرفته نمیتوانستم که سخت رنج میداد. اجازه نمیداد با خانوادهام تماس بگیرم. آنها اجازه ملاقات نداشتند. شکنجهی روحی و جسمی به گونههای مختلف میکردند و میگفتند که توبه کنیم زیرا ما کفریم که علیه نظام اسلامی به خیابانها در انظار نامحرمان صدای خود را بلند میکنیم.
زندان بسیار یک جای خطرناک است. اما زندان طالب بدتر از جهنم بود. ۴۱ روز برایم ۴۱سال گذشت. باری آنقدر مرا شکنجه و لتوکوب کرد که ضعف کردم. وقتی به هوش آمدم روی زمین نمناک سلول افتاده بودم. تمام بدنم کبود شده بود. دردی شدید در کمرم احساس میکردم که حالا این درد همیشه آزارم میدهد. شکنجهام میکرد تا اعتراف کنم که از خارجیها پول میگیرم تا علیه طالبان اعتراض کنم.
زندان طالبان را نمیشه در قالب واژه توصیف کرد، چون جز وحشت و دهشت به خصوص برای یک زن چیزی بیش بوده نمیتواند. دادستانهای که در آنجا دوسیه مرا پیش میبردند به زبان دری نمیفهمیدند. من به زبان پشتو نمیفهمیدم و این چالش بزرگی بود. بعد از سپری نمودن ۴۱ روز در سلولهای زندان طالب، با ضمانت و گرفتن اعتراف اجباری و تعهد به این که نباید در مورد زندانی شدن و شکنجههای جسمی و روحی که شده بودم با هیچ رسانهای صحبت کنم. از من تعهد گرفتند که هرگز دوباره علیه طالبان اعتراض نکنم. در تاریخ ۲۲سپتامبر سال گذشته میلادی از سلولهای انفرادی طالب رها شدم.
در زندان شوک برقی میدادند و با کیبل به بخشهای از بدنم میزدند که فردا نتوانم جلو کمره نشان بدهم. میزدند که جاسوسی کدام کشور را میکنم؟ از کدام آدرس سیاسی حمایت میشوم، کیها به ما پول میفرستند تا ضد طالبان تظاهرات کنیم؟
وقتی آزاد شدم، در شناخت اطرافیانم به مشکل مواجه بودم. یاد فراموشی بزرگترین آسیبی بود که از زندان طالب پیدا کردم. مشکلی که تا به امروز به خاطر آن تحت مراقبت جدی پزشکان هستم. اما یک دقیقه فراموش نمیکنم که در زندان طالب چه بر سر ما زنان گذشت و میگذرد.
پس از رهایی حق بیرون شدن از خانه را نداشتم. با گذشت سه ماه، از طرف طالبان برای من گفته شد امنیت تان را بدوش نداریم. وقتی این حرف را از طرف طالبان شنیدم احساس خطر بیشتر کردم. در نهایت ساعت سه شب کابل را ترک و به خیل صدها مهاجر و آواره پیوستم. ترک کابل و افغانستان به مثابهی دوری از مادر جانکاه است. وقتی به کشورم و زنان که در آنجا است فکر میکنم جلو سرازیر شدن اشک از چشمانم را گرفته نمیتوانم.
این روایت را برای تاریخ گفتم. هرگز فراموش نکنیم که طالبان دشمنان اصلی آزادی زنان و دختران در افغانستان است. تا طالب در افغانستان باقی باشند، زنان و دختران نمیتوانند روی خوش ببینند. باید نهادهای حامی حقوق بشر، به خصوص حقوق زنان و دختران، مبارزات و قربانی زنان و دختران افغانستان را در مقابلظلم حکومت طالب فراموش نکنند.
مشکل من و امثال من با طالب است. شاید از روی مجبوریت و نجات جانم به کشور امنی زندگی میکنم ولی همچنان شکنجهی روحی میشوم چون هزاران دختر و زن در شرایط رقتانگیزتر از من به سر میبرند که حتا نمیتوانند صدا بلند کنند. کمازکم ما توانستیم که صدا بلند کنیم و اعتراض کنیم. شرایط برای آنها خیلی ضیقتر شدهاست.
زندگی من فکر نمیکنم به حالت نورمال برگردد، مگر این که روزی شاهد این باشم که زنان میتوانند آزاد باشند و زندگی مسالمتآمیزی داشته باشند. به روانشناس مراجعه کردم. داروهایی تجویز کرد. ماهها استفاده کردم اما من آن انسانی پیش از طالب نیستم. نمیتوانم آنچه را که در زندان برمن گذشت به سادگی فراموش کنم.
این داستان تمام زنان معترضی است که به دام طالبان میافتند. همه شبیه هم شکنجه میشوند. حتا موردهایی تجاوز هم داریم که در زندان بر زنان معترض صورت گرفته. این که منتقد گروه طالبان باشی، کفر و واجبالقتل هستی و اگر هزاره هم باشی، دیگر شکنجه از دید طالبان ثواب هم دارد.