مهرین راشیدی
وقتی خبر شد که مرمی مرزبانان ایرانی پای پسرش را زخمی کرده است، احساس کرد که آبِ سردی به سرش ریخت، دلش ضعف رفت و پیش چشمهایش را سیاهی گرفت.
سینی چای از دست دخترش به کف آشپزخانه افتاد و جیغ وهمناکش -با صدای شکستن گیلاسها از برخورد به زمین- آشپزخانه و دهلیز را پر کرد.
صدیقه* میانسال است و در ناحیهی دوازدهم شهر مزار شریف زندگی میکند. او مادر چهار فرزند است؛ دو پسر و دو دختر. شوهرش که چند سالی از او بزرگتر است، فشار زندگی اکنون از او پیرمردی ساخته که دو سال میشود کسی او را برای کار قبول نمیکند.
صدیقه میگوید، اگرچه در ۲۵ سال زندگی مشترکش روزگار قابل قبولی نداشتهاند؛ اما در این دو سالی که شوهرش از کار باز مانده است، زندگی روی خوشش را از آنها گرفته و اکنون در برزخی از ناامیدی و ناچاری روزگار را میگذرانند.
او میگوید، نداری از آنجا بیشتر او و همسر پیرش را آزار میدهد که بهویژه در ماه رمضان، سفرهی خالی را جلو فرزندان شان پهن میکنند. صدیقه گفت: «بچهها کلان شدهاند. همه روزه میگیرند. من کلِ روز را در این فکر هستم که در افطار چه جلو شان بمانم. معمولا نان و چای است. خیلی از سحریها نمیخیزند. به روی خود نمیآورم، ولی میدانم که اشتهای خوردن نان و چای را ندارند، یا در این فکر هستند که همان نان و چای هم سر سفره نباشد.»
بهگفتهی صدیقه، تا اوایل به قدرت رسیدن طالبان، شوهرش در معادن زغالسنگ درهصوف کار میکرد. معمولا تمام وقت در درهصوف بود و سال یکی دو بار به خانه میآمد. وضع مالیات سنگین طالبان بر زغالسنگ، بیرون رفتن تعدادی از معدنداران و تصاحب بیشتر معادن توسط طالبان به بهانهی دولتی، باعث تعطیلی اکثر معادن زغالسنگ شد و هزاران نفر، بهشمول شوهر پیر صدیقه بیکار شدند.
صدیقه میگوید، اکنون دو سال میشود که هیچ معدنی شوهرش را بهعنوان کارگر قبول نمیکند: «چند بار درهصوف رفت، ولی کسی قبول نکرد. میگویند که پیر شده و کار نمیتواند. هرچند که پیر شده است، ولی او سالها در معدن کار کرده و تجربه دارد.»
بهگفتهی صدیقه، وقتی شوهرش بیکار شد و چرخ زندگی آنها از حرکت باز ماند، پسرش یوسف* که صنف دوازدهم مکتب بود، دست از ادامهی تحصیل کشید و راهی ایران شد. یوسف یک بار از مرز نیمروز برگشت خورد. با وجودی که توسط مرزبانان ایرانی لتوکوب شده بود، ولی دوباره خود را به مرز رساند.
یوسف و همراهانش، در تاریکی شب تازه از دیوار گذشته بودند و چند متری جلو رفته بودند که صدای شلیک گلولهی مرزبانان ایرانی را شنیدند. آنها با سراسیمگی به هر طرف دویدند و در این میان، گلولهای به مچ پای یوسف اصابت کرد و او از هوش رفت.
در سه سال اخیر که موجی از بیکاری و ناامیدی و مستأصلی با رویکارآمدن طالبان در کشور پدید آمده است، ایران به یکی از مقاصد اصلی مهاجرت جوانان تبدیل شده است. این درحالی است که گذشتن از مرزهای این کشور بهطور قاچاق، با دشواریهای فراوانی همراه است و مهاجران هرازگاهی هدف تیراندازی مرزبانان ایرانی قرار میگیرند و برخی اوقات حتا جان شان را از دست میدهند.
سازمان بینالمللی مهاجرت(آی.او.ام) در گزارش اخیر خود که بهتازگی منتشر شده نیز گفته است که بالاترین میزان مرگ ثبتشدهی مهاجران افغانستانی در سال گذشته، در مسیر افغانستان به ایران اتفاق افتاده است.
صدیقه میگوید، وقتی او این خبر را شنید، آتشی در قلب و مغزش شعلهور شد: «آن سه روز مثل سه سال گذشت. یوسف را که دوستانش به خانه آوردند، پوست و استخوان شده بود. استخوانهای پایش نرم شده بود. یک سال همانطوری در خانه ماند.»
پای یوسف تا هنوز درد دارد و با اندکی سرما، درد میگیرد. صدیقه میگوید که او بهدلیل فقر، بیپولی و بیکاری شوهرش نتوانست پسرش را پیش داکتر ببرد تا پایش بدون عیب جور شود: «فقط دو بار پیش داکتر بردم. غیر از دیتول و بانداژ، هیچ دوایی برایش گرفته نتوانستم. مرمی را شفاخانهی هرات از پایش کشیده بود. استخوانهای شکستهاش سر جای نشده و کج جوش خورده است.»
صدیقه میگوید، تنها درد پای نیست که پسرش را پریشان میکند، بلکه بر اثر شوکی که او دیده است، اغلب شبها کابوس میبیند و با جیغ و فریاد از خواب میپرد: «همان شب در مرز که به پایش مرمی میخورد، دو سه نفر دیگر نیز مرمی میخورند. او بیهوش بوده و دیگران فکر کرده بودند که او هم مرده است. خودش میگوید، در نیمروز که به هوش میآید، خود را در اتاقی در بین چند تا جنازه میبیند. اکثر شبها در خواب همین صحنه را میبیند و با جیغ و داد بیدار میشود.»
بهگفتهی صدیقه، زمستان گذشته یوسف به درهصوف رفته بود تا کاری برای خود پیدا کند. در آنجا کار پیدا کرد؛ اما بیشتر از سه روز نتوانست کار کند، چون هوای درهصوف سرد بود و مچ پایش درد میگرفت و از شدت درد، نمیتوانست سر پا بایستد. یوسف بعد از سه روز دوباره به خانه برگشت.
صدیقه میگوید که اکنون هم شوهرش بیکار است و هم پسرش. درد پای و پریشانی پسرش نیز اضافه شده و مانند خاری در جگر او و شوهرش میخلد.
صدیقه در ادامه میگوید که سه سال پیش دختر بزرگش را نامزد کرده بود و مقدار پولی که از خانوادهی داماداش برای تهیهی جهیزیه و «شیربها» گرفته بود را در این مدت خرج خانه کرده است. بهگفتهی او، اکنون بعد از سه سال که خانوادهی دامادش اصرار به برگزاری مراسم عروسی دارند، حیران مانده است که چطور به آنها بگوید که هیچ چیزی برای دخترش آماده نکرده است: «وسایل خانه سر ما بود. شوهرم که بیکار شد و پسرم مرمی خورد و از کار ماند. در این دو سه سال من خرج بخورونمیر خانه را از کجا باید میکردم؟ حالا که دامادم میخواهد عروسی بگیرد، من هیچ چیزی برای دخترم آماده نکردهام. خانه را که بمان.»
با رویکارآمدن مجدد طالبان، فقر و بیکاری در کشور شدت گرفته است و گلوی خانوادههایی مانند خانوادهی صدیقه که چرخ زندگیشان به کار و مصروفیت روزانهی سرپرستان خانواده بند بود را میفشارد. اکنون، بهگفتهی سازمان ملل متحد، نزدیک به ۳۰ میلیون نفر در افغانستان با گرسنگی مواجه هستند.
*نامها در این گزارش مستعار میباشند.