سارا رسولی
همسرم با اینکه تظاهر میکرد همهچیز خوب است؛ اما اضطراب و دلهره از مدتها پیش از سروصورتش آشکار بود. وقتی کابل سقوط کرد، با چهار ساعت تاخیر به خانه برگشت. لب به غذا نزد و جز اینکه بگوید «همهچیز از دسترفت»، چیز دیگری نگفت. او سردبیر یکی از رسانههای بزرگ است؛ مردی که شیفتهی خبر و رویدادهای دوروبرش بود، حالا نه تلویزیون میبیند، نه سری به روزنامه میزند و نه دلی دارد که به رادیو گوش دهد.
درست به یاد دارم که پس از سقوط کابل، دیگر رمق رفتن به دفتر را نداشت، صدای هواپیماهای غولپیکر نظامی خارجی که هر از چند ساعتی هزاران شهروند افغان را با شهروندان خودشان به بیرون منتقل میکردند، بیشتر از هر چیزی روی صبر و حوصلهی تمام اعضای خانه تاثیر گذاشته بود.
دو روز بعد از سقوط کابل، در اوج فرار مردم از کشور، من به داکتر خانوادگیمان سر زدم. باردار بودم و تصور میکردم بدبختترین مادر دنیا هستم که فرزندم در اوج نابسامانی در بدبختترین کشور روی زمین به دنیا میآید. داکتر گفت که فرزندم سالم و تندرست است، باید در همین هفته به دنیا میآمد. با این وجود، داکتر گفت که تا پایان این هفته صبر کنم و در صورتی که طفلم تا آن زمان به دنیا نیاید، دوباره به او سر بزنم.
همسرم با اینکه شبها تظاهر میکرد همهچیز عادی به نظر میرسد و از تولد فرزند دوممان بسیار خوشحال است، اما میدانستم که او هم حال و هوای خوشی ندارد و نمیخواهد کودکی در این وحشتزدگی چشم باز کند.
لگدهای فرزندم به بیحوصلهگی آنروزها میافزود. به توصیه همسرم، خبرها را تعقیب نمیکردم و همینقدر میدانستم که دور و بر میدان هوایی کابل به جهنم تبدیل شده است.
همسرم آرام و قرار نداشت. میگفت، نمیتواند این وضعیت را تحمل کند. ۲۸ آگست، او تصمیمش را گرفت. گفت که میخواهد از کشور برود و دیگر این وضعیت را نمیتواند تحمل کند. انگار سیاهترین روزهای عمرم بود.
عصر فردای آن روز، پیشانیام را بوسید و با پدر و مادرش خداحافظی کرد؛ آن لحظات توصیفشدنی نبودند، بغض عجیبی گلویم را گرفته بود. صدای گلوله، طالبان، فرار غنی، ترس و رعب، دوری از همسر و در چند قدمی تولد فرزندی که روزها و شبها من و همسرم فکر میکردیم او نباید به سرنوشت ما دچار شود؛ تولد در جنگ و زندهگی در جنگ؛ همه ذهن و روحم را میفشرد.
به رسم خانوادهگی، وقتی همسرم رفت، پشت سرش آب انداختم و با چشمانی اشکبار، خودم را زود به اتاق رساندم. گریه امانم نمیداد. سعید، فرزند اولمان که هنوز سه ساله است، چیزی نمیدانست؛ اما در کنارم حیران نشسته بود و سرش را به زانویم چسپانده بود.
شب ۳۰ آگست، شاید دردناکترین شب زندهگیام بوده باشد. ساعتها بود که از همسرم اطلاعی نداشتم. فقط میدانستم به دلیل ازدحام و شلوغی تا هنوز نتوانسته وارد میدان هوایی شود و در میان هیاهو منتظر فرصتی است تا از میان طالبان و هزاران تنی که منتظرند تا یکی از دروازههای ورودی میدان هوایی کابل باز شود، موفقانه عبور کند.
از وقتی که رفته بود، تقریبا یک شبانهروز میگذشت. در تمام این مدت، دو بار تماس گرفت. صدای شلیک گلوله نمیگذاشت درست صدایش را بشنوم و هر بار که گلولهیی شلیک میشد از عقب تلفن فکر میکردم به سمت من شلیک میشود. در دلم آشوب بود. یکسو همسرم و یکسو کودکی که در بطن دارم؛ حسی عجیب و غریبانه برایم دست داده بود.
ساعت دوازدهی همان شب، دردی احساس کردم که روایتش دشوار است. به مادر همسرم اطلاع دادم. آن شب هیاهوی بسیار سنگین تمام کابل را فرا گرفته بود. رانندهای که ما را به بیمارستان انتقال میداد، میگفت که فردا تمام آخرین سربازان امریکایی افغانستان را ترک میکنند و «وطن از اشغال نجات مییابد.»
دو بیمارستان مرا نپذیرفتند. میگفتند پزشکان متخصص کشور را ترک کردهاند و کسی نمانده است. در همان هیاهو، در همان آشوب، میان صدای پرواز هواپیماهای غولپیکر و شلیک مردان دستار بهسر و سلاح بهدست، به شفاخانهای در مرکز شهر، خود را رساندیم. وقتی از موتر پیاده شدم، همسرم را دیدم که سراسیمه و آشفته روبهرویم ایستاده است؛ او همین که از احوال من اطلاع یافته بود، برگشته بود.
فرزندمان ساعت دوی شب، یعنی دو ساعت پس از رفتن آخرین سرباز امریکایی از افغانستان، به دنیا آمد؛ فرزندمان در شفاخانهای به دنیا آمد که دیگر هیچ بیماری در آن شب آنجا نبود.
نمیدانم تا کنون حسی آمیخته با خوشحالی و ترس، در میان امید و ناامیدی داشتهاید یا نه، اما من و همسرم آن شب چنین حسی داشتیم.
تا هنوز به آیندهی فرزندانم زیر پرچم طالبان فکر میکنم. هرگز چنین نمیخواستیم، اما چنین شد. میخواهم فرزندانم بدانند که آنچه اتفاق افتاد، به دست ما نبود. ما همه تلاشمان را کردیم تا فرزندانمان در خاکی چشم بگشایند که آزادی در آن ارزش باشد و انسانها همدیگر را دوست داشته باشند.