فریده امیری
نامام را « پلوشه» گذاشته بودند تعریف مادرم برای این انتخاب روشن بود! دوست داشت چون خورشید، نوری باشم بر فراز آسمانها؛ بالاتر از ابرها و بزرگتر از ستارهها. از زبان شیرین مادر بارها شنیدهام که من دختری زرنگ با چشمان درشت و موهای سیاه بودم، در خانوادهای بدنیا آمدم که پدرم دو زن داشت. زن اولی مادر ناتنی من و زن دومی آن مادر تیره بخت و زیبایم بود. زمانی که متولد شدم پدرم چهل سال داشت و مادرم تنها ۱۵ ساله بود. آن زمان احساس میکردم حتمن رسم زندگی همین است؛ پدرها همه چهل سالهاند و مادرها همه دوازده، سیزده و چهارده و پانزده ساله. آن زمان از رنج و جبر روزگار چیز زیادی نمیدانستم. هنوز نمیدانستم این رسم است که زیباییها پشت پردهها پنهان مانده و آیینهها محتاج خاکستر خواهند شد. هنوز نمیدانستم روزی نه چندان دور صداها در گلوها خفه میشوند و زنان محکوم به تیرهبختی و سیاه روزی خواهند شد. اما خیلی زود فهمیدم وقتی در همان کودکی یکباره بزرگ شدم. آن زمان که بلندتر از قامتام زیر بار نقشها و مسئولیتهای جامعه خم شدم. آنزمان که بار مسئولیت تحمیلیِ روی شانههایم بارها بیشتر از تحملام بود.
ولی این سرنوشت محتوم تنها من نبود. کودک افغان بودن همین است. اگر قلب قویِ دارید بیایید یک روز خودتان را به جای کودکی در این سرزمین تصور کنید. به جای کودکی که خشونت را در همان بطن مادر تجربه میشناسد. همان کودکی که در هنگام تولد در شفاخانه شاهد انفجار و انتحار است؛ همو که چشم نگشوده زخمی، معلول، کشته یا هم یتیم میشود. یا آن کودکی که در ۴ سالگی به جای بازی و کودکی ، بوده میشود؛ شکنجه میشود؛ و اگر خوشاقبال باشد پس از مرگ با لبانی ترک خورده و بدنی سیاه و کبود از فرط شکنجه به دستان مادرش سپرده میشود؛ واگر نه که تا ابد داغ سوگواری و داغداریاش چون زخمی سوزان در قلب مادرش میماند.
من در چنین سرزمینی بدنیا آمدم؛ و هرگز کودکی نکردم. تنها چهار سالم بود که با ترسها، کابوسها و دردرهایم میزیستم. وجود مادر ناتنیام، مادرم را دچار بیهودگی و افسردگی کرده بود. وقتی هنوز هفت سالم بود باید با حسرت از درز دروازه چوبی زرد رنگ به کوچهی گِلی و بازی کودکان بیرون نگاه میکردم؛ دوست داشتم کودکی کنم؛ بازی کنم اما مسئولیت خواهر و برادر کوچکترم با من بود.
آن صدا هنوز در گوشم است: « من که بازی کنم، یادگار و بهار را کی نگهداری کند؟» مادر پریشان و بیمارم؟! نه! در چشم بهم زدنی تمام دوران کودکیام خلاصه شد به حسرت!
آن روزها مرا شامل مکتب نزدیک خانهی ما کرده بودند. با اشتیاق تمام وارد صنف اول شدم. روز بعد استادم مرا گفت نباید بدون یونیفرم وارد مکتب شوم. هرگز از یاد نمیبرم. دو روز تمام را زاری کردم و گریستم تا پدرم از لیلامی کهنهترین لباس ممکن را خرید. با هزار امید مکتب رفتم؛ یادم نمیرود! همصنفیهایم به من خندیدند!
همانجا بر زمین نشستم و هق هق گریستم. شاید چون این اولین تجربهی عینی تحقیر بود. در صنف، روزهای کلاس من با این خبر ختم میشد « پلوشه، از خانه دنبالت آمدند؛ میگویند مادرت بیهوش شده و تو باید خانه بروی.
حالا دقیقن بیست و دو سال از آن روزها میگذرد. در ده سالگی با سلطهی طالبان در افغانستان از صنف چهار مکتب وداع کردم؛ در جوزجان مهاجر شدیم و راه تمام از دولت آباد شروع تا شبرغان شاهد تلخی و تراژیدی غمبار از جنگهای داخلی بودیم. سه ماه پرمشقت را در جوزجان گذراندیم. تا اینکه دوباره به شهر خودمان برگشتیم. میراث حکومت طالبان برای و من همهی دختران محرومیت از آموزش و دانش بود.
روزهای زیادی بدین منوال گذشت؛ مادرم دیگر زنی خندان و با شانههای فراخ و امن و قد و قیافهی بلند نبود. او در هم شکسته بود. اغلب در گوشهای خاموش افتاده بود و ما خواهران و برادرانم دورش جمع میشدیم و آرزو می کردیم حداقل یک بار چشماناش را باز کند و به ما محبت هدیه دهد. آن زمان پدرم نجار بود و روزگار را با نجاری میچرخاند. زمان به کندی میگذشت؛ هرچند گویا پایان حکومت طالبان بود ولی مشکلات زادگاه من را پایانی نبود.
به گفته خانوادهام، من ــ کودکی را نزیسته ــ دیگر کودک نبودم؛ دوازده ساله بودم اما مسئولیتهایم بیش از تجربه و توانم بود. تا اینکه هنگام پختن نان در تنور داغ خانه افتادم. از آن حادثه همین قدر به خاطر دارم که جهانم در یک لحظه تیره و تار شد و فکر کردم آتش جهنم را تجربه میکنم…
روزهای زیادی تحت مراقبت جدی بودم تا دوباره صحت یاب شدم. پس از گذشت سالها زخمهایم دیگر درد نمیکند ولی داغاش مانده و زخماش روی قلبم ناسور شده است. آن روزها بود که دیگر میفهمیدم که دلیل هق هقهای نیمه شب مادرم زیرکمپل چه بود؛ و خوردن نان خشک با آب سرد هم ثواب نداشت.
چهارده سالم بود. همه از مادرم میپرسیدند کی بخیر پلوشه عروس میشود؟ تا این که به دلیل فقر اقتصادی خانواده و ترویج فرهنگ کودک همسری من به نکاح مردی ۲۵ سال بزرگتر از خودم در آمدم. مردی که نه از شخصیت و ظرفیتاش شناختی داشتم و نه از باورها و ارزشهایش. مثل روز روشن یادم است: آنقدر گریه کرده بودم که آب از گلویم فرو نمیرفت. مادرم « لیتی آرد» پخت تا زخم گلویم خوب شود، شب عروسیام فرا رسید؛ من دختری قد بلند با موهای سیاه و چهرهیی بزک شده و لباس حریر سفید بر تن.
همهی دلخوشی آن شب من همان لباس پر پرک سفید و زیورات و ظاهر تجملیام بود. هنوز از کودک همسری چیزی نمیدانستم که دستانام را به دستان آن مرد حلقه کردند و افسار زندگیام را در دستان او گذاشتند.
دیری از عروسی نگذشت که فهمیدم شوهرم معتاد به مواد مخدر است. پس از آن بود که روزگار آنقدر سخت گرفت و مرا فشرد تا کم کم از خود و همه چیز بیگانه شدم.
دختر و پسرم متولد شدند. دختر قشنگام عایشه تنها یک ساعت زندگی کرد. وقتی هنوز در بطن ام بود غذای کافی برای تغذیه جنین در اختیار نداشتم. شب و روزم با بانگهای دلخراش شوهر و لتوکوباش سپری میشد، تا اینکه عایشه درست بعد از یک ساعت تولد چشمان معصوم اش را بست و مرا با باری از اندوهی ابدی تنها گذاشت. دخترکم درست مثل گل یاس بود. یاسی با جشمانی آبی بیکران که مرا شیفتهی خود کرده بود دریغا و حسرتا ! که چه زود رفت …
گاهی با خود تکرار میکنم: فرزندان من لایق این همه درد بودند؟! نه هیچ کودکی سزاوار رنج نیست. صدای دخترم نرگس هنوز در گوشم است وقتی با حسرت تمام میگفت: «مادر جان چرا خانهی ما تنها دو اتاق دارد؟ چرا اتاقهای ما عصری نیست؟ زمستانها در خانهی ما چرا اینقدر سرد و تابستانهای ما اینقدر گرم است؟ دختران من مثل دیگر دختران همسن و سالاش بلد نبودند کمانک سرخ بر سر بزنند ولباسهای زیبای پروانهای بپوشند و بوتهای برقکدار به پا کنند. تنها سرگرمی ممکن برایشان درس خواندن و مطالعه و مطالعه و مطالعه بود. چون اعتقاد داشتند مادرشان را هم میتوانند با قلم از تیره بختی برهانند.
آری! از افغانستان بودن؛ کودک و نوجوان و زن و انسانی از افغانستان بودن همت میخواهد. قدرت میخواهد؛ باید در موقعیت زن افغان باشی تا معنی الزام در هم شکستن خرافهها و تابوها و زنجیرهای اسارتات را بدانی. باید جای او باشی تا هزینهها، خطرها و ریسکها را برای رهاییات به جان بخری. باید او باشی تا طعم همیشه بر سر دو راهی ایستادن را بچشی. میان فرار یا قرار، مرگ یا آزادی و تمکین یا تمرد بودن دایم را. باید او باشی تا مزهی گس بار بار افتادن و برخاستن را را بفهمی. باید جای او باشی تا ققنوس خاکستر عمرت شوی.
روزهای سیاه یکی پی دیگری میامد و میگذشت. من دردهایم را با اشکهایم قطره قطره بر زمین میریختم. دریافتم «نجاتدهنده در گور خفته است». برای لقمه نانی کار کردم. در رستوران زنانه در قبال پول خیلی ناچیزی آشپز شدم. تا اینکه فرزند ششمام بدنیا آمد. دختری زیبا رو و آرام. در نبودن معنوی پدر به تنهایی و با سختی تمام میکوشیدم تا بزرگاش کنم. تلاش می کردم به اندازهی توانم کودکانم حسرت و حرمانی نداشته باشد. تلاش می کردم به آنها یاد بدهم که به قضاوتهای جامعهی سختدل و سنگینسر وقعی نگذارد. به کودکانم میآموزاندم تا در برابر سئوالهایی چون ( پدرت چی کار میکند؟ پدرت معتاد است! درآمدتان چقدر است؟ …. بیاعتنا باشند. تا اینکه نزد دوستم آموزش آرایشگری فرا گرفتم. مهارتی که میتوانست مخارج کودکانم را تأمین کند. روی درِ چوبی حویلیام لوحهیی نصب کردم و خانهام محل کسب و کارم شد. زندگی به همین منوال میگذشت که جنگ شدیدی بین گروه طالبان و نیروهای امنیتی آغاز شد. صدای شلیکهای پراگنده شهر را ملتهب میکرد. فرزندانم را داخل خانه آورده و پنهان کردم. دلم به حالشان میسوخت. آنان بجای صدای توپ و باروت باید نغمهی ترانههای کودکانه بشنوند. از سویی نگران حال و روز خودم بودم. از تصور اینکه در صورت سقوط شهر به دست طالبان آنان با من به عنوان یک آرایشگر چه خواهند کرد، تمام بدنام میلرزید. نزد طالبان من محکوم بودم چون کارم مخالف قرائت آنان از ارزش و عقیدهی اسلامی است. از ترس بلافاصله لوحه از سردر خانه پایین کشیده و پنهاناش کردم. لحظهیی نگذشته بود که نعرهی تکبیر الله و اکبر فضای شهر کوچک سرسبز ام را ربود. و مرمیها چون گلولههای آتشین ژاله از فراز آسمان فاریاب فرود میآمد. شهر مملو از ترس و وحشت شده بود. شنیده بودم که نظامیان را بازخواست و مجازات میکنند؛ با فعالین جامعهی مدنی و حقوق زن نیز محاسبه میکنند؛ تمام هوش و هراسام از برادر نظامی و خواهر فعال در جامعهی مدنی بود. برای اینکه کشته نشوند یا باید در اسرع وقت از کشور بیرون میشدند که پول هنگفتی میخواهد یا در روستاهای دوردست فرار کرده و پنهان شوند.
کاری از دستان سیمانی من برای آنان ساخته نبود. زنی بودم با کوله باری از تنهایی و اندوه و پنج اولاد قد و نیم قد و شوهری معتاد و غم نانشان. دیگر نه آرایشگاهی بود و نه رستوران زنانهیی. دروازهی مکاتب هم بسته شده بود؛ آموزشگاهها و دانشگاهها هم همه تعطیل شدند. هر روز فرزندانم از بسته بودن درِ مکاتب به من شکایت میکردند و تسلی میشدند ولی من به کی شکایت کنم ؟!
قیمت مواد خوار و بار یک باره ۳ درصد افزایش یافت. نه پولی؛ نه شغلی؛ نه آذوقهی خوراکی؛ چندین شب را با شکم گرسنه سر به بالین گذاشتم و از موادهای خوراکی ناچیزی که در منزل بود برای کودکانم غذا میپختم. دختر کوچکترم شیرخشک نداشت و مجبور بودم راهی بسنجم دری بکوبم تا تلف نشوند. در همان شب و روز از سوی طالبان عفو عمومی اعلام شده بود. بارقهی امیدی برای بقا شاید. مادر و خواهر کوچک و برادر نظامیام که یگانه حامیان من بودند راهی کانادا شدند. آنها باید میرفتند تا زنده بمانند و من با جهان تاریک و تارم باید خو میگرفتم.
مدتی بعد قدم زنان طرف مندوی آرد فروشی رفتم در راه شاهد صحنههایی بودم که هرگز فراموشم نمیشود. شهر گویی مرده بود و جنازهاش را به دندان کشیده بود. دیگر هوای پر جم و جوش سابق را نداشت. انگار همه جا مراسم عزا و سوگواری برقرار بود. احساس میکردم همه ی شهر نگاه خیره شده و به من چشم دوخته. از زیر برقع افرادی را با سلاح های سبک و سنگین بر شانههای شان در گوشه و گوشهی شهر میدیدم. شهر هم چون من هنوز با حکومت و وضعیت جدید انس نگرفته بود. زنان به یکباره از شهر غیب شده بودند. همه چون من از برخورد طالبان با زنان زیاد مطمئن نبودیم. زنگ و رنگ شهر نیز چون رنگ پرچم سه رنگ پریده بود. شاید از ترس سفید شده بود. اکثریت ساکنان شهرم یا فرار کرده بودند و یا هم حق کار و فعالیت نداشتند. اما چیزی نگذشت که زنان بعد از مدتی در شهر و بازار ظاهر شدند. ولی با پوشش و رفتاری متفاوت.در اینمیان آنچه بسیار به چشم میامد کاهش توان خرید مردم بود. خانوادههای بزرگ به جای خریداری یک بوردی آرد فقط یک سیر ارد را میخریدند. افزایش گدایی و کار کودکان بی سرپرست چهرهی رنجور و رقتباری به شهر داده بود. کودکانی که به دست رد عابرین برای کمک روبرو میشدند. فقر همیشه چهرهاش زشت است!بخشی به این خاطر که پولهای افغانستان در بانک جهانی منجمد شده بود و کمکهای کشورهای بیرونی نیز متوقف شده بود. ارزش دالر در مقابل پول افغانی به شکل بیسابقه و چشمگیری افزایش یافته بود و مردم بیکار شده بودند. شماری دوباره آوارهی کشورهای همسایه شدند. دراین گیرو دار بلاخره توانستم تا به قیمت ناچیزی کیسهی نخود را به فروش برسانم و برای طفلک کوچک ام شیر و بعضی ضروریات اولیه را تهیه کنم. از آن روزها دمی آرام ننشستهام. در خانههای مردم کار میکنم؛ آدمی به تلاشاش زنده است.
حالا چهار ماه از واقعیت سیاسی تازه میگذرد. طالبان و حکومت امارت اسلامی بر اریکهی قدرت تکیه زدهاند. اما برای من؛ برای زن ساکن در افغانستان و در محاصرهی این فرهنگ بسته و سنتی و جنسیتزده، مهم نیست نام حکومت، جمهوریت است ویا امارت؛ مادامی که وضع معیشت زن افغانستان تغییر نکند، مادامی که فلاکت و مصیبت از زندگی زنان رخت نبندند؛ هر نظام و حکومتی با هر ظاهر و نام و نشانی بودن و نبودش به حال زنان یکیست. زیرا خودکفایی زنان وابسته به خودکفایی جامعه است. و این مسئله نیز بیش از هر ادعایی نیازمند برنامه و ارادهی سیاسی. من با تمام وجود آرزو میکنم هیچگاه، هیچ زنی و هیچ کسی بار دوش جامعه نباشد و نماند. امیدوارم روزی جامعه به این درک برسد که اگر به زنان فرصت دهند، زن نه سربار بلکه سایه بان است. به روزی میاندیشم که حق زندگی، حق انتخاب، حق کار، حق آموزش و مشارکت سیاسی و اجتماعی و در یک سخن: حق زیستن و شادی کردن و لبخند زدن از هیچ انسانی سلب نشود. جامعه بدون حضور فعال زنان، یک قبرستان خاموش و سرد است.
تلاش، پشت کار و مبارزهی دو دههی ما در این سرزمین نباید نادیده گرفته شود. این سرزمین خانهی هزاران هزار پلوشه است که بی صدا در این دیار خفتهاند و پنهان در پرده اسرار ماندهاند!
پلوشهها سیارههای کوچک و نورانی آسمان ظلمتاند. بگذارید بتابند! نور افشانی کنند! نفس بکشند! فانوس شوند و به شبهای تیره و تار این دیار بلا دیده نور بگسترانند. انکار زن، انکار انسانیت است.