ذکیه اخلاقی (اسم مستعار)
مصداق این جمله که برای سالها انگیزهی تلاش، تکاپو و تقلا بود، یکشبه در ذهن و زندگیام رنگ باخت. از آن روز، افق روشنگذار در جغرافیای نگونبخت و نفرین شدهای به نام افغانستان از هم گسست. پیش از آن روز، باور داشتم روزی همهچیز با عمل و عاملت انسان درست میشود. باور داشتم آگاهی، انگیزه و ارادهی آدمی برای ایجاد تغییر در سختی هر واقعیتی کافیست. به معجزهای بهنام انسان و سرمایهای بهنام آگاهی باورمند بودم. میخواستم باور کنم که روزی ارزشهایی چون عدالت اجتماعی، کرامت بشری و.. در این جغرافیا نیز عمومی و اجرایی میشود. میخواستم بپذیرم که آزادی و حقوق اساسی مردم روزی در این سرزمین نیز آمدنی و تامین شدنیست. من به خویش و پیرامون، هر روز تلنگر میزدم که آن روز رسیدنیست؛ روزی که آموزش و استقلال کمترین حق دختران و زنان خواهد بود. امید داشتم که نسل ما سربازان جادهی رسیدن به صلح راستیناند. باور داشتم که تا آخر بر این سنگر خواهند ایستاد و در نهایت این الزام و اراده پیروز خواهد شد.
نسل ما، معماران آرزوهای روشن برای افغانستان نوین بود. نسلی که خوشباورانه برای تحقق آیندهی دیگر و ابداع امکانی دیگر نقشهها ریخته و برنامهها چیده بود. نسلی که تمام توان و توشهاش را در این راه به کار بسته بود. حالا هربار به عطش و عشق این نسل برای آموزش میاندیشم، حس حسرت چون زخمی سر باز و سوزان دهان باز میکند و ته ماندهی قرارم را در لحظه میرباید. دلم به حال نسل خودمان میسوزد. برای ما که با عطشی بیمهار و بیمهابا به مسیر تحصیل و تجربه چرخیده و گرویده بودیم. ما که از بام تا شام از سپیدهدمان تا شامگاهان با جان و دلی سرشار از تردید و تهور از خواب بر میخاستیم و هر روز را با تصور سرآغازی نو و امکانی تازه برای زیستن میآغازیدیم..
از آن روز، شک به ایمان راسخم رخنه کرده است. از روز فروپاشی افق آرزوهای نسلمان و تحویلدهی این سرزمین به سیاهی و تیرهگی و به هر آنچه که در من بهنام آگاهی تجربی و تاریخی رسوب کرده بود و تهنشین شده بود، بیباورم. شاید این سرنوشت، پیامد واقعیت تلخ موقعیت جمعی ماست که خواستن برای برایش نتوانستن است. شاید این موقعیت ویژهی فرودستسازی شدهی نسل ماست که تمام ابزار تکان و تغییر در سرنوشتشان از آنان ستانده شده است. شاید این جبر جغرافیایی زاده و زنده بودن در بحرانیترین قلمرو سیاسی جهان است که سبب میشود یکشبه همه خواستههای جمعیات به یک «نشد» و «نمیشود» پایان یابد.
هفتههاست که از مرور این تصورات، ذهن و زندگیام تاریک است. از روزی که طالبان کابل را تصرف کردند و بر کل کشور حاکم شدند، انگار یکشبه دچار افسارگسیختگی روحی و افسردگی شدید شدهام. گاهی فکر میکنم مبادا فراموشی/ آلزایمر گرفتهام. چرا که نه؟! مگر فراموشی، نوعی واکنش تدافعی ذهن در برابر فشار نیست؟ مگر از دست دادن حافظه نمیتواند موازی و مماس با از دست دادن وطن رقم بخورد؟ مگر فقدان درک از «وجود» در سایهی فقدان درک از «تاریخ وجود» اتفاق نمیافتد؟ حال وقتی بیحافظهگی و بیمیهنی هر دو همه چیز را از بار معنا تهی میکند، یعنی همه چیز هم زمان بیهمه چیز میشود. یعنی دیگر هیچ روالی در ذهن و برون از ذهن نظم و نظامی ندارد. موقعیت ویژهای رقم میخورد که هر پدیدهی ذهنی و عینی از هم میگسلد و فرو میپاشد. خصوصا وقتی زنی در قلمروی به افغانستان و شهری به نام کابل باشی، یعنی بار بار باید در انتظار یک زلزله باشی و محکوم به تجربهی فروپاشی به معنای واقعی کلمه. با اینحال، میخواهم از این روزها روایت کنم، هرچند حکایت از روزهای فراموشی، بیحافظهگی و کرختی کار سادهای نیست. بعد از دو ماه و دو روز از سقوط کابل، تازه حس میکردم نشانههای حیات دوباره در من بیدار میشوند. فکر میکردم باید به خودم تکانی بدهم. تجدید نیرویی کنم و به مسیری برگردم که از آن رانده شدهام. برای آغاز، از کارهای نیمهتمام اداری شروع کردم. صبح زود رفتم به سوی وزارت معارف تا اسناد دورهی مکتبم را پیگیری کنم. خواستم داخل شوم که یک مرد ریشبلند با لحنی خشن و بدون احترام، با برچهی تفنگش به پیشانیام اشاره کرد و گفت: کجا بخیر؟
گفتم: دنبال اسنادم آمدم.
با بیاعتنایی گفت: حالا زمان رفتوآمد شما تمام شده، پس بروید خانه!
نگاه خیرهای به چهرهاش انداختم. با نگاهم میخواستم به او بفهمانم که از چه مسیر پیچیده و پرفشاری تا آن روز و آن لحظه گذشتهام. میخواستم به زبان بیزبانی به نگهبان عبوس بگویم که آنقدر مصممام که هیچ نیرو و کسی نمیتواند مانع ارادهام شود. اما این بار با برچهی تفنگش بازویم را شدید تکان داد و گفت: میگم برو! پس برو!
در کسری از ثانیه، تمام ماهیت بودنم در آن مکان و زمان متزلزل شد. در لحظه متقاعد شدم که باید برگردم. آنجا هرجایی بود، جز مکان آموزشی. اصلا آموزش زیر سایهی نظام طالبان چقدر منطقپذیر بود؟ چرا باید به ساختار آموزشیای وارد میشدم که دانش را به رسمیت نمیشناسد. تصمیم گرفتم برگردم و تا زمان بودن این جماعت در نهاد قدرت، عطای آموزش را به لقایش بسپارم. آهستهآهسته طرف خانه برگشتم. به سرباز شکست خوردهای میمانستم که در جنگ کشته نشده، چون از میدان گریخته است. آه که «امید» با آدم سرخورده چه بازیهایی که نمیکند. در تمام مسیر با خودم کلنجار میرفتم و صحنهی گامهای سریع و پرشتابم در راه مراجعه به وزارت معارف را با آهستهگی و ناامیدی گامهای راه برگشتم مقایسه میکردم. به امید کاذبم و به تمام آن ناتوانی و ناممکنی دشنام میدادم تا به خانه رسیدم. مهمان داشتیم. مادر یکی از دخترانی بود که در حمله بر مکتب سیدالشهدا به خاک و خون کشیده شده بود. مادر عزیزهی شهید، سر صحبت را از دخترش که تنها چند روز به زمان عروسیاش مانده بود و در آن روز سیاه تکهتکه شد، باز کرد. با تمام وجود گریه میکرد. او هنوز سوگوار بود!
برای تغییر فضا، تلویزیون را روشن کردم. زمان پخش اخبار و سرخط خبرها بود. در خبرها میگفتند که از خانوادههای حملهکنندهگان انتحاری، در هوتل انترکانتیننتال کابل تقدیرشده است. گوینده میگفت که قرار است طالبان به آنها زمین و پول نقد توزیع کند. چه تناقض تکاندهنده و کریهی! مادری اینسو در سوگ یکی از سرمایههای انسانی این سرزمین، در غم دختر جوانش که آنان تکه تکه کرده بودنش، اشک میریخت و رهبر طالبان آنسو در سوگ قصابان و قاتلان سرمایههای نسل ما اشک میریختند. من به این میاندیشیدم که در این سرزمین تا بوده همین بوده. جای «قربانی» و «جانی» به سادگی وارونه شده است. تاریخ چه ساده در این جغرافیا جعل و تحریف میشود. دشمنان قسمخوردهی ما قهرمانان امثال جلالالدین حقانی بودند. برای لحظهای به سوی مادر عزیزه نگریستم. در سکوتی تلخ فرو رفته بود و با چشمانی از حدقه بیرون شده به صفحهی تلوزیون مینگریست.
من دوباره آروز میکردم که کاش دوباره دچار فراموشی و بیحافظهگی شوم. با شنیدن این خبر دوباره خود را باخته و درهم شکسته احساس میکردم. خواستم برخیزم که پاهایم سست شد و در جایم فرو رفتم. انگار هر لحظه در باتلاقی چسبناک فرو میرفتم. گیج و منگ بودم. بوی تند زوال را میشد در اتاق حس کرد. بوی زمخت و متعفن مرگ و پوسیدگی همه جا پیچیده بود. آن دم دریافتم که این لحظه میتواند مصداق مسلم «فروپاشی» باشد. دیگر تقلایی برای ایستادن نکردم. مچاله شدم و در جایم نشستم. تنها بیصدا و بیمهابا اشک میریختم. از پشت پردهی تار اشک میدیدم که بازوها و شانههای خمیدهی مادرعزیزهی شهید نیز در سکوت تکان میخورد. آه میکشید و در میان هقهق خود میگفت: «عزیزه میخواست عروسی کند. دخترکم میخواست دانشگاه برود. او میخواست به این خاک خدمت کند. عزیزهگکم میخواست…»
زجههای مادر سوگوار اگر اجازه میداد به او میگفتم: بساط «خواستن» را در این دیار در سرش بچیند. سقف انتظار از زندگی اینجا برای میلیونها انسان به ارتفاع زنده ماندن کوتاه است. در این خاک برای میلیونها انسان و خاصتا چون عزیزه و عزیزهها، «خواستن» هرگز نمیتواند به «توانستن» گذار کند.