لیلا یوسفی
تا پیش از سقوط کابل به دست طالبان، فرزانه زندگی بخور و نمیری داشت. او در کابل سرپناهی داشت و میتوانست با کمک عصا راه برود. اما مدتی است که گروه طالبان حاکم کابل است و فرزانه زمینگیر و آوارهی این شهر. او در خانهی یک نظامی پیشین، زندگی میکرد.
فرزانه میگوید، با آمدن طالبان سرپناه خود را از دست داده است: «شوهر خانواده، نظامی بود از ترس مجبور شد از اینجه برود. به مه گفت فرزانه جان کدام جای دیگه پیدا کن. ما نمیتوانیم تو را با خود ما ببریم. دو ماه در خانه یکی از همسایهها ماندم. دیگه اونا هم نتوانست نگهم دارن و بیرونم کردند.»
فرزانه میگوید، با آمدن طالبان کسی برایش بهعنوان یک زن دارای معلولیت جسمی و تنها، خانه نمیدهد. وقتی به دیدار فرزانه رفتم، تازه چندروزی بود که پس از روزها آوارگی به کمک یک زن دیگر که از او با نام مستعار احمدی یاد میکند، توانسته بود سرپناهی را پیدا کند. در این دیدار، خانم احمدی هم آنجا بود: «هیچ کس حاضر نمیشد که به یک زن تنها و فلج که حتا توان دستشوی رفتن را ندارد حانه کرایه بدهد. نمیتوانستم با خودم به خانه ببرم، چون شوهرم اجازه نمیداد.»
فرزانه حدود دو هفته است در سرپناه جدیدش زندگی میکند. دو همسایه دیگر نیز در ساختمانی که فقط یک اتاقش از آن فرزانه است، زندگی میکنند. فرزانه مطمئن نیست تا چه زمانی میتواند در این اتاق زندگی کند.
سمر (مستعار) یکی از همسایههای فرزانه نگران همخانگی با او است: «ما هم میترسیم که کدام شب اگر حادثهای سرش بیاید یا بمیرد، هیچ کسی خبر نمیشود. نگرانیم که در کدام دردسر نیفتیم.»
فرزانه میگوید، احساس میکند به آخر خط زندگی رسیده است. قبلا میتوانست با کمک عصا راه برود. اما مدتی است که فقط با کمک ویلچر میتواند حرکت کند. او میگوید که درد کمر و پاهایش بیشتر شده و خیلی وقتها حتا غذایی برای خوردن ندارد. به گفته او، باید ماهانه پانزده صد افغانی کرایه اتاق را بدهد: «منتظر میمانم که خانم احمدی بیایه و کمک کنه تا دستشوی بروم. کمرم آبآورده؛ اما پول برای تداوی ندارم. کمک صلیب سرخ هم سه ماه بعد میآید و معلوم نیست که دیگه کمک میدهد یا نه.»
چرا فرزانه به این روز افتاد؟
«طالبان در جوانی راه رفتن را از من گرفتند، خواهرم را، امنیت و آرامشام را و حالا هم همین طالبان آوارهام کردند. تمام عمرم در آوارهگی گذشت. زندگی یک دختر معلول و بیکس در افغانستان بدتر از جهنم است. هر روز چشمم به در دوخته است تا شاید کسی از راه برسد و دستم را برای بلند شدن بگیرد.»
فرزانه در گوشهای از اتاق خوابیده است. اتاقی که نصف آن با فرش رنگورو رفتهای پوشیده شده است. او ۲۹ ساله است؛ اما بیشتر از سناش شکسته به نظر میرسد. فرزانه میگوید، به دلیل جراحات ناشی از انفجار ماین کنار جادهای که از سوی طالبان برای هدف قرار دادن نیروهای افغانستان جاسازی شده بود، حس و توان هر دوپایش را از دست داده و فلج شده است.
۸ سال قبل وقتی فرزانه در بهار جوانیاش بود، درمسیررفتن از کابل به غزنی موتر حاملشان با ماین کنار جادهای برخورد کرد. به گفتهی او، از ۲۲ سالگی به شدت زخمی شد و اکنون زمینگیر. «با از دست دادن پاهایم، خار چشم همه شدم. خودم احساس اضافه بودن میکردم.»
زنذگی با فررزانه از کودکی روی خوش نشان نداده است. به گفتهی او، وقتی هنوز کودک پنج ساله بوده، در فاصله دو سال پدر و مادرش را از دست داده است. «زندگی بدون پدر و مادر سخت است؛ اما او زمان خواهر و برادرم در کنارم بودند. هر دو کار میکردند و از پس مصارف زندگی بیرون میشدند.»
وقتی فرزانه از سالهای سختتر زندگیاش حرف میزند، اشک جاری روی گونههایش را با چادر سیاهی که بر سردارد، پاک میکند.
فرزانه یک سال بعد از فلج شدن پاهایش، برادرش را از اثر بیماری سرطان از دست میدهد. پس از این حادثه با یگانه خواهرش از غزنی به کابل میآید. به گفته فرزانه، خواهرش بهعنوان افسر میدانهوایی شروع به کار میکند. «تمام کس و غمخورم خواهرم بود. خواهرم روزها به وظیفه میرفت و شبها به خانه میآمد.»
درمیان موهای فرزانه که از زیر چادرش بیرون زده، سفیدیهای زیادی به چشم میخورد. چینهای پیشانیاش حکایت از روزهای سخت زندگیاش دارد. «زندگی من از شروع تا حال همهاش درد و غم بوده. روزهای خوش زندگیام به تعداد انگشتهای دستم هم نمیرسد.»
شام یک روز در سال ۱۳۹۷ وقتی خواهرش دیر کرد، فرزانه فکر میکرد که شاید مثل روزهای دیگر او در خیابانهای شلوغ برچی به طرف خانه در ترافیک گیر کرده است. اما وقتی خیلی دیر کرد، فرزانه نگران شد.
به گفتهی او، بعدا از طریق دریافت زنگ تلفن فهمید خواهرش در یک انفجار در میدان هوایی کابل کشته شده است. نیمههای شب، جسد خواهرش به خانه رسید. «خبر مرگ خواهرم مرا یکبار دیگر به زمین زد. تحمل مرگ خواهرم سختتر از فلج شدن پاهایم بود. این بار امید خودم را از دست دادم، چشمهایم را دار و ندارم را از دست دادم.»
فرزانه پس از مرگ خواهرش دوباره به خانهی یکی از بستگانش به غزنی بر میگردد. خیلی زود به گفته فرزانه چنگال تیز خشونت برجان معلول او چنگ میاندازد. «هیچ جای برای رفتن و ماندن نداشتم. کسی نبود که حتا مرا تا دستشویی ببرد. بسیار با خشونت با مه برخورد میکردند. کاری میکردند که به مرگم راضی شوم. خیلی وقتا غذا نمیدادند.»
فرزانه میگوید، دو سال زندگی در قعرخشونت را تحمل کرد؛ اما آخر تحملش تمام شد. او دوباره به کابل برگشت و جایی برای زندگی در خانهی یکی از بستگانش در کابل پیدا کرد. «در خانهیشان کار میکردم. گلدوزی و بافندگی میکردم. میتوانستم خرج لباس و دواهایم را بدهم. به کمک همی خویشاوند در صلیب سرخ راجستر شدم.»
به گفتهی فرزانه این سومینبار است که طالبان زندگیاش را به خاک سیاه مینشاند. بار اول، او در انفجار ماین کنارجادهای طالبان معلول شد، در دومین مورد خواهرش را در انفجار دیگرطالبان از دست داد و حالا هم خانوادهی که به او پناه داده بود، از ترس طالبان به بیرون از افغانستان آواره شده و معلوم نیست، اکنون در شهری که حاکم آن طالبان است چه سرنوشتی در انتظار او است؟