نویسنده: خدیجه حیدری
بنابر توصیهی داکتر متخصص روزانه باید یک ساعت پیادهروی کنم. ساعت ۱۲ روز جمعه از خانه به هدف یک ساعت پیادهروی بیرون شدم. ده دقیقه بیشتر راه نرفته بودم که اولین پرزه را از یک پسرک نوجوان تحویل گرفتم. پسرک نوجوان با خیل از رفیقاناش در نبش کوچهی خود را آفتاب میدادند که من از کنارشان رد شدم.
سردستهی این نوجوانان با اشاره به من و خطاب به رفقایش گفت: « امروز جمعه نیست؟» من منظور پسرک را گرفتم و گذشتم. منظور پسرک این بود که امروز جمعه است، پس این زن با دستکول و لباس منظم به کجا میرود؟ این روزها در کابل زنها کمتر لباس منظمِ رسمی به تن میکنند، آخر این هشت ماه به پوشیدن چپنهای سیاهِ سنگین تقریبا عادت کردهاند و همینطور مردان کابل که زنی را بدون حجاب سیاه ببینند تامل میکنند.
پنج دقیقه پیشتر نرفتهام که یک مرد گُنده مبایل به دست دارد و از خانهاش بیرون میشود. مرد با نگاههای پرسشگر سرتاپای من را ورانداز میکند، گویا که منتظر است من به او برسم و او هم حرف دلش را به من بگوید. من سعی میکنم بیاعتنا و بدون توجه به او از کوچه بگذرم که این مرد گنده مرد دیگری را خطاب قرار میدهد و میگوید:«بخدا! وقتی بروی د مسجد به گپهای ملا در مورد زنها و روز قیامت گوش کنی، فکر میکنی که گپ نیست، سنگ است که میبارد.»
این جمله را هم نشنیده میگیرم و قدمهایم را سرعت میبخشم تا مرد گنده و حرفهایش از پیرامونام ناپدید شوند؛ اما آخر جملهی او مثل سنگی به قلبم اصابت کرده است. مگر من این روز جمعه را که پیادهروی میکنم چه مشکلِ برای این مردان ایجاد کردهام؟ مگر من چه نوع لباسِ پوشیدهام؟ مگر آرایش کردهام؟ مگر یک تار مویام از روسریام بیرون افتاده است؟ هیچکدام این موارد را انجام ندادهام بلکه مسلمانتر از سفارشات این مردان و ملاهایشان، دارم به راهام ادامه میدهم اما نمیدانم چرا باز هم جلب توجه میکنم.
از کنار ردیف دکانهای نجاری، فلزکاری و یک دکان آرایشگاه زنانه دارم رد میشوم که لوحهی آرایشگاه توجهام را جلب میکند. روی لوحهی آرایشگاه صورت دو مدل زن را رنگ سیاه زدهاند. زنان مدل خیلی کم تشخیص داده میشوند؛ اما نوشتههای آن لوحه میرساند که اینجا یک آرایشگاه زنانه است.
در همین لحظه توجهام را اشپلاق شاگرد فلزکاری جلب میکند. نمیدانم برای من اشپلاق میکند یا برای کسی دیگری؛ اما حس ناامنی برایم دست میدهد. حس میکنم که این پسرک هم دوست ندارد این موقع روز یک زن را ببیند که از کنار دکاناش رد میشود.
به خیل دختران مکاتب، کورسها، دانشگاهها، معلمان زن، زنان کارمند… فکر میکنم که هشت ماه پیش جزء این شهر بودند؛ اما حالا این شهر را چه میشود که تحمل دیدن یک زن را هم ندارد که در حال پیادهروی است؟ مگر آمدن طالب این همه تغییرات در شهر آورده است که حتی دیدن یک زن به مردان این شهر سنگینی میکند؟.
اینها سوالاتی است که در ذهنم تکرار میکنم و برای نفس تازه کردن وارد خانهی یکی از اقوام میشوم و بیست دقیقهی مینشینیم، چای میخوریم و قصه میکنیم. میگویم: «این روزها متوجه شدهای که رفتار مردان شهر نسبت به هشت ماه قبل تغییر کرده است؟» او بلافاصله جواب میدهد:«هنوز کجایشه دیدی.» از مردی که نسبتِ نزدیک با او دارد نقل قول میکند:«نشد. ولا نشد.! مه فکر میکدم ای طالبا واقعا یک کاری میکنن. اما هیچ تغییر نامده. همو شهر است همو زنها. بخدا پای یک دوتایشه مَیده میکدن یک تغییری شاید میآمد…» هردو با شنیدن این حرف به همدیگر میبینیم و میگوییم:«از طالب چه گله کنیم.»
محل کارم یک روز هفته را به زنان اختصاص داده است و در همان روزی تعیین شده تمام زنان با حجابهای سیاه سمت دفتر میشتابیم تا وجود و حضور خود را در کشور به ثبت برسانیم.
یکی از همین روزهای موعود است که تنها از خانه بیرون شدهام تا به دفتر بروم. به ایستگاه موترها میروم که یکی از موترهای لینی، سیت پیشرویاش خالی است. در سیت پیشرو مینشینم که موتروان میگوید: «همشیره کرایه چهل روپیه است.»
میگویم: «اگر خانم دیگری بود، میتواند کنار من بنشیند. مگر طالبان نشستن دو زن در سیت پیشرو را منع نکرده است؟» موتروان خشمگین میشود و با صدای کر کنندهاش داد میزند:«همشیره موتر اَو نمیخوره تیل میخوره اگه دو نفر کرا نمیتی تا شو تا مردا سوار شوند.» من هم پیاده میشوم و به سمت موتر دیگری میروم که در سیت پشتسر زنی با مردی نشسته است و پهلوی زن مینشینم. موتروان میگوید:«کرایه سی روپیه است.» به نشانهی تایید سر تکان میدهم و راه میافتیم.
نزد خودم میگویم:«مگر چه زمانی زنان این شهر بدون مشکل رفت و آمد میکردند که من حالا توقع دارم همه مشکل حل شده باشد؟.» دلم میشود طالبی را صدا بزنم و بگویم چه کردید که موتروانان این شهر این همه خشمگین و بد با زنان رفتار میکنند و نسبت به گذشته رفتارشان بسیار تغییر کردهاند؟
به جادهای میرسم که تردد موترها در آن به ندرت و کم است و من باید پیاده این سرک را به آخر برسانم. در میانهی این راه مردی از دور توجهام را جلب میکند که در وسط سرک مشغول کاری است. طوری دیده میشود که مرد در حال جوابچای کردن باشد؛ اما ایستاده است. مرد در حدود پنجاه ساله معلوم میشود که ریش دراز خاکستری دارد. پیراهن تنبان پوشیده است برعلاوهی کرتی یک پتوی کِریمی رنگ به دور خود پیچیده است. کنجکاو شدهام و با هر قدم بیشتر به مرد دقت میکنم که نیمرخاش معلوم میشود و به دور و اطراف خود نمیبیند. نزدیکتر میروم و با آمدن موتری متوجه میشوم که مرد بند تنبان خود را بسته میکند. میگویم:«یعنی این مرد در حال ش… بود؟» به جای او خجالت میکشم و قدمهایم را تندتر میکنم تا زودتر از این سرک خلوت رد شوم.
به نتیجه میرسم؛ حالا کابل شهر مردان است. مردان خوشحال اند که زنان در سرکها و در شهر کمتر دیده میشوند. خوشحال اند که حتی در وسط سرک هم دلشان خواست میتوانند تشناب کنند. میگویم: «نه! سمت مردانِ خوب این شهر دیوار!» اما چرا چنین شده است؟ یا تنها من چنین میبینم؟ به خودم نهیب میزنم و میگویم: «زن سرت را تا بنداز و به راهات برو و از این به بعد بدون محرم از خانه بیرون نیا تا اینگونه خوار و خسته نشوی.!»