نویسنده: رابعه اخلاقی
از بدیهی ترین واقعات تلخ زندگی یک زن افغانستانی این است که در میان خاطرات بد و خوبش حتما تجربه آزار و اذیت داشته، آن هم به شکلهای متفاوت و مختلف کلامی- جسمی و…
در این اواخر، در مسیر هرات- مشهد به مقصد کابل تجربه وحشتناک و غمانگیزی داشتم که میپندارم باید بنویسم تا مسیر دهنده باشد برای کسانی که گامهای شان در راستای مبارزه میلرزد و ایست خلق میکند. بدون شک همه ما زنان در یک مقطع خاص تاریخ، گیر افتادهایم و از هر طرف با انواع مختلف خشونتها مواجه هستیم.
صبح زود ساعت شش همگام با طلوع خورشید در هوای تازه بهاری، زمانی که موترهای مشهد را به سوی هرات سوار میشوم، احساس میکنم قلبم دو نیم شده یک قسمتاش شبیه شبهای تاریک و آن قسمت دیگریاش شبیه همین صبح با صفا و خلوت است که در دیار بیگانه در مسیر رفتن به وطن تجربه میکنم.
یک سو رفتن به وطن و سوی دیگر وطن در دست طالبان، گروهی که هیچ اعتقادی به آزادیهای فردی، اجتماعی و حقوق بشری آدمها ندارد. درفکرم هزار راه میروم و هی داستان میبافم تا از وحشت راه بکاهم همین طور با خودم کلنجار میروم و آبادی نسبی مشهد را با هرات مقایسه میکنم چه قیاس وحشتناکی. با خودم میگویم مردمی که دهههای زیادی در آرامش و مردمی که چهل سال در آتش جنگ میسوزد، مقایسه کردن آن اشتباه است. تقریبا سه ساعت راه رفتیم، راننده ما مرد سالخورده با ریش بلند بود. من صندلی پیشرو نشستهام برای این که فضا را تغییر بدهم، گهگاهی با راننده صحبت میکنم؛ اما او هیچ علاقمندی به صحبت کردن ندارد. به نقطه صفری مرز رسیدیم با تلاشی پشت سرهم برخوردیم و در سه مرحله تلاشی را سپری کردیم و دوباره به موتر برگشتیم.
با خودم برنامهریزی میکنم که چطور و چی زمانی موترهای هرات-کابل را سوار شوم، با همین ذهن درگیر از مرز در میان تلاشیهای سخت گذشتیم. به خاک افغانستان که وارد شدیم، دلم با هوای وطن از حس غریبی فارغ میشود و از سوی دیگر درگیر میشود با رنجهای که تجربه کردم و عزیزانی را که در این خاک از دست دادم.
تقریبا نزدیک شام در ترمینال هرات پایین شدیم، بدون این که به پیامد بدستآوردن تکت فکر کنم، داخل دفتر شرکت احمد شاهابدالی شدم خیلی شلوغ بود، منتظر ماندم تا کمی شلوغی کمتر شود و از سوی دیگر نظم و قانون را به سهم خودم رعایت کرده باشم.
هرچه منتظر مینشینم متوجه میشوم که پندار این که یک شخص مثل من اصلا آنجا حضور ندارد غالب میشود، هی کوشش میکنم که مثبت بیندیشم و خودم را تسلی میدهم که تکتام را میگیرم بالاخره، ولی انگار نه انگار، نوبت به من نمیرسید. مجبور شدم اعتراض کنم، دیدم همه به شمول دفترداران و مراجعین نسبت به من نگاه تمسخرآمیزی دارند. چون من تنها بودم.
منتظر ماندم تا همه مردان تکت شان را گرفتند و رفتند، تنها من ماندم و از دفترداران، درخواست تکت کردم.
کسی که مسوول فروش تکت بود، قلمی در دست چند خطی روی یک ورق کشید و پرسیدم چند شد؟ گفت: ۲۵۰۰ افغانی. به چشمش نگاه کردم و گفتم کاکا من یک نفر هستم و شما قیمت دو تکت را از من خواستید. گفت بخاطری که تو یک نفر هستی گفتم باید ۲۵۰۰ افغانی بپردازی چون کسی نیست که در چوکی کنارت بنشیند و سیت کنار تو باید خالی باشد چون تو محرم نداری.
وقتی استدلال کردم، گفت اگر کدام خانم پیدا شد در پهلویت مینشیند ولی حالا تو چرا بدون محرم سفر کردی. ما از روی لطف برایت تکت میدهیم تو قبول نداری.
خانمهای زیاد همراه شوهران و برادران و پدران شان دور و بر دفتر بودند که حتی اجازه نداشتند به من کمک کنند پیش هر کدام شان رفتم که با من همکاری کنند تا قیمت تکت کمتر شود، ولی هیچ کس نخواست همکاری کنند.
از طرفی فکر میکردم نباید قیمت دو تکت را بپردازم چون حقم نبود. بَیکم را گرفتم از دفتر بیرون شدم پیش خودم فکر میکردم که باید بروم دفترهای دیگر را بگردم شاید یک تکت پیدا کنم.
همین که از دفتر تکت فروش بیرون شدم، در صحن دفاتر ترمینال، ناگهان متوجه شدم دورم را مردان عبوس خشن و وحشتناک گرفته مثل دایره دورم حلقه زدند، میپرسم چیخبره ؟
میگویند تو از کجا فرار کردی با کدام پسر که سنگسارت کنیم! قلبم در حال ایستاد شدن بود. ترس و وحشتی تمامم را فرا گرفته بود. اصلا شرایط درست تصمیم گرفتن را از من گرفته بودند، چشمانم را بستم دو مورد در ذهنم چرخید یک سنگسار فرخند و دوم این که فکر نکنم از این جا زنده بیرون شوم و به همین خاطر اجازه نمیدهم این افراد به راحتی به هدف شان برسند.
بَیکم خیلی سبک بود سعی کردم با بیکم دور شان کنم؛ اما باز صدای قهقه شان دور سرم چرخید بیکم را به خودم چسباندم خم شده شش تا هفت سنگ به درد بخور گرفتم و با صدای بلند جیغ کشیدم که من محصل هستم. همین که با صدای بلند جیغ زدم، دایره شان ترک خورد. امیدوار شدم چند سنگ محکم به طرف شان انداختم دقیق متوجه نشدم به کسی اصابت کرد یا نه ولی تقریبا جمعیت شان پراکنده شدند، ترسیدم به سرم چیزی حواله نکنند.
بیکم را بالای سرم گرفته دویدم، کمی آنطرفتر دیدم که چند نفر تکت فروش نگاهی دلسوزانه به من دارند و تلاش میکنند با من حرف بزنند.
یک نفس راحت کشیدم رفتم طرف شان توضیح دادم من محصلم از ایران آمدم میخواهم کابل بروم به دیدن مادرم.
این تکت فروشان به من دلداری دادند و گفتند تکت میدهیم و تلاش میکنیم یک خانم پیدا شود تا در صندلی کنارت بنشیند.
حالم کمی بهتر شد ولی هنوز در شوک بودم در شوک خیلی وحشتناک، بعد آن نفر گفت بیا خواهر اتاق داریم به شرط که نیم ساعت باقیمانده تا زمان حرکت موتر، ۳۰۰ افغانی کرایه بدهم. خیلی خسته بودم و بدون چون چرا قبول کردم.
رفتم داخل اتاق، وضعیت نظافت آنجا هیچ قابل تعریف نیست. تقریبا یک ساعت گذشت دو خانم برقع پوش آمدند اتاق، با هم کمی صحبت کردیم. از این که دو نفر زن همراه پیدا کرده بودم، خوشحال شدم.
زمان حرکت ما به سمت کابل فرا رسید و از میان موترهای ۳۰۳ و ۴۰۴ که ردیف ایستاد هستند میگذریم تا به موتر خودمان برسیم، یکبار متوجه شدم یکی از یخن کرتیام کش کرد. سرم را دور دادم تا ببینم چه کسی است، متوجه شدم که دو خانم همراهم با سرعت میدوند.
حیران مانده بودم که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. با رفتار مرموز این زنان، دیگر مطمین شده بودم که به مادرم نمیرسم. دوباره که به اطرافم نگاه کردم، متوجه شدم، کسی که از یخن کرتیام کشیده، یک پسر چهارده- پانزده ساله است که نمیدانم چه پلان و برنامهای دارد.
فکر کردم راه جز مبارزه ندارم، خیلی ناامید شدم و بغض کردم. سعی کردم به آن پسر بفهمانم که از کاری که کرده، قهرم و باید پیکارش برود، ولی آن پسر خم به ابرو نیاورد.
دوباره به سویم آمد و این بار میخواست دست اندازی کند، بیکم را میان گل و لای رها کردم سیلی محکمی به صورتش زدم، او به سمتم حملهور شد و دوباره با مشت به صورتش زدم. در همین کشوگیر بچه به زمین افتاد، تمام وجودم از حس قهر لبریز شده بود، تا توانستم به سر و صورتش کوبیدم. این لحظه هم برایم رنجآور بود و هم احساس قدرت میکردم که در میان این همه گرگهای انساننما از خودم دفاع کرده بودم.
در حین درگیری ما، یک موتر پر از سنگ زغال آمد و مجبور شدم بیکم را بگیرم و از مسیر راه دور شوم. این یک فرصت خوب بود که از پیش آن بچه خودم را نجات بدهم و از ساحه فرار کردم و خودم را به موتر مسافربری که قرار بود ما را به کابل انتقال دهد، رساندم.
تقریبا دوازده ساعت راه میان هرات- کابل را بدون وقفه رفتیم. در ساحه سیدآباد غزنی که رسیدیم، یک گروهی پنج و شش نفری طالبان موتر ما را ایستاد کردند و همه مسافران را مجبور کردند که نماز بخوانند.
مردان مسافر همه از موتر پیاده شده بودند برای نماز، من خواستم که از موتر پیاده شوم، یکی از این افراد طالبان راهم را گرفت و گفت زنان نباید میان مردان نامحرم از موتر پیاده شوند.
با شنیدن این حرف بارها از خودم سوال کردم که این چه دینی است که طالبان از آن تعریف میکنند؟ چرا این جماعت این قدر در مورد زنان کوتاه میاندیشند و کرامت انسانی زنان را زیر سوال میبرند؟
جوابی برای خودم نداشتم. بعد از یک وقفه پنج دقیقهای دوباره موتر حرکت کرد و به سمت کابل رفتیم. در کمپنی کابل از موتر پیاده شدم، آنچه در هرات تجربه کرده بودم، هرگز فراموشم نشده بود و احساس ترس میکردم. خودم را جمع و جور کردم تا آشفتهگی چهرهام را پنهان کنم که مادرم نفهمد که دخترش چه اتفاقاتی را در این سفر تجربه کرده است. به دروازه خانه که رسیدم، هنوز باورم نمیشد که من از میان آن همه اتفاقات تلخ، سالم به خانه رسیدهام و مادرم را بعد از مدتها میبینم.