طاهر احمدی
فکر کنید همینکه سحرگاه از خواب بیدار میشوید، چشم تان به جای خالی شوهرتان میافتد که دیگر نیست. از ناچاری و ناداری، برای همیشه شما را ترک کرده. دختر خردینهایی و دو پسر ۱۳-۱۴ ساله را پیش شما گذاشته. شما ماندهاید و سه شکم گرسنه و یک کندوی خالی خانه.
یا بهگونهی دیگر، فکر کنید از ناچاری برای همیشه سر به بیابان میگذارید و زن جوانتان را که روزگاری عشقش شما را دیوانه کرده بود و دو پسر و یک دخترتان را بدون خداحافظی، برای همیشه ترک میکنید.
این قصهی «جای خالی سلوچ» است. سلوچ مردیست ریزنقش، صادق، متعهد و عاشق زنش؛ اما فقر و فشار روزگار آنچنان بر سلوچ غلبه میکند که دیگر شبها گوشهی دیوار کنار تنور را نسبت به بغل یار ترجیح میدهد و سرانجام سر به بیابان گذاشته و گم میشود. قصهی جای خالی سلوچ، قصهی نابودی عشق، قصهی نابودی خانواده، قصهی تجاوز به زن و دخترش است.
مرگان، زن سلوچ که خود مورد تجاوز جنسی قرار میگیرد، برای جلوگیری از روزهای بد و گرسنگی، دخترش هاجر که کودکی بیش نیست را به مرد زندارِ تنومند و میانسال به شوهر میدهد. شب زفاف دخترش، بر مرگان رنج و زجر هفت آسمان میریزد؛ زیرا که خود از پشت دروازهای قفلشده، فریاد دخترش و ناگهان خاموشی، بیهوشی و شاید مرگ او را متوجه میشود.
من پیش از این «روزگار سپری شدهی مردمان سالخورده» و «کلیدر» را از محمود دولتآبادی خوانده بودم. نقد و نظری هم بر کلیدر داشتم. بر جای خالی سلوچ کماکان میشود همان نقد و نظر را داشت؛ اما در این نبشته قصد ندارم به نقد بپردازم. میخواهم بگویم، دولتآبادی قصهی تلخ دوران ما را روایت کرده است.
جای خالی سلوچ، از آغاز تا پایان مرا به یاد مردم افغانستان انداخت؛ آنهایی را که از نزدیک شاهد احوالشان بودم. قصه تجاوز بر هاجر، در جای خالی سلوچ، خاطرهی دختری را برای من زنده کرد که پس از گریهی کوتاهی گفت، خواهرش فقط ۱۱ سال داشت که به عقد یک ملا در آمد و شب زفاف فریادش را تمام قریه شنیده بود و سرانجام بیهوش بود که به شفاخانه انتقال یافت.
جای خالی سلوچ چنان عمق رنج و بدبختی را برای خواننده روشن میکند که در پایان، ممکن است هر خوانندهای از خود بپرسد که دولتآبادی چگونه توانسته تاب و توان نوشتن اینهمه رنج را داشته باشد. تاسفآور این است که دولتآبادی فقط رمانی نوشته است. قطعا این رمان از ذهن نویسنده سرچشمه گرفته است؛ اما در افغانستان، وقتی صمیمانه پای صحبتهای مردم بنشینی، در هر قریه و هر شهر از اینگونه داستانهای حقیقی و واقعی فراوان و دردآورتر از «جای خالی سلوچ» خواهی یافت.
نکته اینجاست که سرنخ بدبختی، یتیمی، تجاوز، ترس و ازهمپاشیدگی خانوادهها، مستقیم یا غیر مستقیم به گروه طالبان میرسد. اکنون که این گروه بر افغانستان حاکم است، بسیار دشوار است مردم حرف دل شان را با رسانهها در میان بگذارند.
پس از آگست ۲۰۲۱ که طالبان بار دیگر قدرت را به دست گرفت، تاکنون با دهها مرد جوان، زن پیر و کودکان نازدانه روبرو شدهام که به دلیل فقر، اشک از چشمهایشان جاری بوده و درخواست کمک کردهاند. به یاد ندارم که اثری از عشق را در چهرهی هیچکدام حس کرده باشم. به قول دولتآبادی که در جای خالی سلوچ آورده: «بیکار سفره نیست و بی سفره، عشق؛ بی عشق سخن نیست و سخن که نبود، فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود. تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد، دست در بیکاری فرسوده میشود و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایهی ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند».
جای خالی سلوچ یک بار دیگر، تصویر زنان بیشماری را در ذهنم زنده کرد. از قندهار تا غزنی، از غزنی تا دایکندی، از دایکندی تا پنجشیر، از پنجشیر تا مزار و…
در ولسوالی مالستان ولایت غزنی، طالبان زن متاهلی را همراه با کودکش در ساحهای بنام «دانبوم» ولایت ارزگان برده بودند و پس از سه شبانهروز برگرداندند. در قندهار، حاجی یوسف وفا که فعلا والی بلخ است و بیش از ۵۰ سال عمر داشته و از افراد نزدیک به هبتالله است، دختر ۱۹ سالهای را به زور به نکاح خودش درآورده بود. در دایکندی، مادری میگریست و میگفت اعضای فامیلش را طالبان به رگبار گلوله بستند و شب تا صبح جسد کودک خود را در بغل خود نگهداشته بود. دختر دیگری که میگریست و میگفت، طالبان دختر خالهاش را به جرم نداشتن محرم زجرکش کرده بود و او هنگام غسلدادن دخترخالهاش، انگشتش به حفرهای در سر دختر خالهاش گیر کرده بود.
نفیسه بلخی، قابلهای که طالبان به دلیل نداشتن محرم، به شکل وحشتناک به قتل رساندند. عکس: رسانههای اجتماعی
چهرهی زن پشتونی که پس از گریستن گفت، نمیتواند صحبت کند. پس از سکوت و هق هق بسیار با فارسی شکسته گفت، پس از مرگ شوهرش، تنها پسر نوجوانش را طالبان به زور با خود بردهاند و اکنون چند سال است که از او خبر ندارد، تاکنون در ذهنم تازه و روشن است.
هرگز گریهی زن بلند بالا و جوان در شهر غزنی را فراموش نمیتوانم که همسان مرگان در جای خالی سلوچ، شوهرش او را برای همیشه ترک کرده بود. او از همان انسانهایی بود که در یک نگاه میشود فهمید که فرد فهمیده و تواناست. او میگریست و میگفت، طالبان اجازهی کار را از زنان گرفته و او مجبور بود دو کودکش را برای گدایی به شهر بفرستد. او بود که میگفت، طالبان چارهای جز گدایی برایش نگذاشته و هنگام گدایی بارها از او تقاضای رابطه نامشروع شده بود.
هرگز نمیشود از یاد برد، فریده (مستعار) دختر ۸ سالهای را که یادش نبود، آخرین بار چه وقت نانش در روغن تر شده بود. آخرین تصویری که از او به ذهنم مانده، صورت دختر معصومی است که پشت دود مواد مخدر، کدر دیده میشد.
فریده هشت ساله و تولهسگش / عکس: رسانه رخشانه
روسپی عشوهگری را که در زاغهای در دشتعلی لالای شهر غزنی دیدم، نمیدانم حالا به چه سرنوشتی دچار گشته. لحنش به روسپیان خبره میماند که میشد تلخی روزگارش را کم و بیش از صحبتش فهمید. او بود که میگفت، پس از سقوط حکومت پیشین، به کار خرید و فروش مواد مخدر رو آورده است. میگفت، با آنکه کار خرید و فروش آسان شده و میتواند مواد مخدر را به مشتریاش، حتا به داخل زندان «کوهباد» برساند، اما در تعجب است که چرا قیمتها افزایش یافته. آه غمانگیزش از فروپاشی فامیلش و ندیدن فرزندانش، تلخترین بخش صحبتهایش بود.
آنهایی را که در بالا به عنوان نمونه اشارهای به داستان شان داشتم، حالا که این متن را مینویسم، زندگی فامیلی بیشترشان، ممکن است مانند فامیل سلوچ نابود شده باشند.
قصهای مرگان، زن سلوچ و خانوادهای او در جایی پایان مییابد که دیگر خانوادهی او از هم پاشیده است، که دیگر از سکوی نابودی پرتاب شده است. دقیق همانگونه که صدها خانواده اکنون در افغانستان در حال فروپاشی است.