کریمه مرادی
سیماگل و نیلوفر، صبح زود به آموزشگاه میروند. در صنفی که انفجار میشود، سیماگل آنجا نیست. به محض انفجار، سیماگل به جستوجوی خواهرش میرود. اما وضعیت به قدری وحشتناک است که کسی جرأت نمیکند داخل صنف شود. سیماگل را نیز دوستانش مانع میشوند که به محل انفجار نرود. او هرگز تصور نمیکرد که خواهرش در این رویداد جان باخته باشد؛ زیرا نیلوفر قبلا همیشه در آخر صنف مینشست. اما اینبار برعکس، او در قطار اول جا خوش کرده بود.
قربانیان حملهی انتحاری مرگبار هشتم میزان در آموزشگاه کاج، اکثریت مطلقشان دانشآموزانی دختر بودند که در قطارهای پیشروی صنف نشسته بودند. جایی که مهاجم در نخست تیراندازی و بعدا خود را انفجار داده بود.
خانهی سیماگل در شهرک دوازده امام دشت برچی کابل است. آنها پنج سال قبل از ولسوالی جاغوری ولایت غزنی به کابل کوچ کرده بودند. در حقیقت، آنها از جنگ فرار کرده بودند. حدود پنج سال قبل، شبی که در حملهی طالبان در جاغوری آتش و مرمی از زمین و آسمان میبارید، خانوادهی نیلوفر و سیماگل نیمهشب دهکده را ترک کرده و به کابل آواره شدند.
سیماگل و نیلوفر مرادی خواهر بودند. سیماگل ۱۸ ساله یک سال کوچکتر از نیلوفر بود. نیلوفر فرزند بزرگ خانواده بود. هردو باهم برای آمادگی کانکور به آموزشگاه کاج میرفتند. هرچند سیماگل از بهار امسال به آموزشگاه میرفت، اما نیلوفر دستکم چهار سال برای کانکور آمادگی گرفته بود. به قول سیماگل، نیلوفر دختر بااستعداد بود. او از آموزشگاههای مختلف تقدیرنامههاي زیادی دریافت کرده بود. خدیمه مادر نیلوفر و سیماگل هم میگوید: «نیلوفر، زمستانها هر روز از شهرک دوازده امام تا آموزشگاه، پیاده میرفت. اذان صبح میرفت و اذان شب خانه میآمد.»
خدیمه چهار فرزند دارد: سه دختر و یک پسر که ۱۰ سال عمر دارد. حالا با جان باختن نیلوفر، سه فرزندش باقی مانده است. خدیمه هزینهی آموزشگاه نیلوفر و سیماگل را با بسیار مشکل پیدا میکرد. به قول خودش، شب تا صبح خیاطی میکرد تا هزینهی آموزش دخترانش را فراهم سازد.
خدیمه در روز حادثه، صبح وقت نان گرم از نانوايي آورده بود. نیلوفر توتهای از نان خشک را از دست مادرش گرفته و با گیلاسی از آب آن را خورده بود. سیماگل و نیلوفر صبح زود از خانه به سمت آموزشگاه حرکت کرده بودند. خدیمه بیخبر از دنیا، سرگرم کارهای خانهاش بود. اما خبر انفجار در آموزشگاه کاج مثل بمب در سراسر دنیا پیچیده بود. شوهر خدیمه از اندونیزیا به همسرش تماس گرفته و خبر حادثه را به او داده بود. «بیخ ما کنده شد. کورس کاج انتحاری شده. نیلوفر کجاست؟»
حدود ساعت ۸، خدیمه و مادر بزرگ نیلوفر مثل هر خانوادهی دیگر که از سرنوشت عزیزانش خبری ندارد، شیونکنان دنبال عزیزانش از خانه بیرون میشوند. هردو یکراست به شفاخانهی محمدعلی جناح میروند. آنها با سیماگل در پیشروی شفاخانه، روبهرو میشوند. «خوش شدم. گفتم سیماگل که شکر زنده است، نیلوفر هم حتما زنده است.»
مساله در مورد نیلوفر فرق میکرد. آنها تا ساعت ۱۲ ظهر، شفاخانهها را زیر و رو میکنند؛ اما خبری از نیلوفر نیست. در نهایت، جسد بیجان نیلوفر را در طب عدلی پیدا میکنند. این حادثه، بیشتر از هرکسی روح سیماگل را زخمی کرده است. مادرش میگوید که سیماگل را بعد از حادثه بارها به شفاخانه برای درمان مشکلات روحی و روانی برده است؛ اما سیماگل هنوز هم هر باری که آن روز را به خاطر میآورد، بیوقفه گریه و فریاد میکند.
پدر نیلوفر ۱۰ سال قبل به اندونیزیا مهاجر شده و هنوز بیسرنوشت در کمپ مهاجرتی به سر میبرد. هنوز پناهندگی هیچ کشوری را دریافت نکرده است. خانوادهاش میگوید که با کشته شدن نیلوفر در حمله انتحاری آموزشگاه کاج، پدرش دچار بیماری روانی شده است. او در جهنم سبز اندونیزیا گیر مانده است؛ نه افغانستان آمده میتواند و نه هیچ کشوری مهاجرپذیر برایش پناهندگی میدهد. کار هم نمیتواند. این تنها خدیمه است که با نوک سوزن، خانوادهاش را نان میدهد و هزینهی تحصیل فرزندانش را فراهم میکند.