کریمه مرادی
اعضای خانواده، دور سفرهی صبحانه نشسته اند که مامای فایزه زنگ میزند. میگوید که در نقاش انفجاری صورت گرفته است. اخمهای همه روی هم میآید، اما کسی موضوع را زیاد جدی نمیگیرد؛ زیرا چنین وقایعی برای مردم، بهویژه هزارههای غرب کابل آشنا و بخشی از زندگی آنها شده است. به قول راحله مادر فایزه: «گفتم برو خیره در برچی هر روز انتحاری میشود.» تماس که قطع میشود، اینبار مبایل پدر فایزه زنگ میخورد. خبر تکمیلتری به آنها میرسد. محل انفجار آموزشگاه کاج است. راحله با دو دست به سر خود میکوبد: «امروز فایزه در کاج امتحان دادن رفته بود.»
از قول مادرش، این اولین جمعهای بود که فایزه به آموزشگاه کاج رفته بود. «چانس بد فایزه، هر جمعه به دیگر کورسها بهخاطر امتحان میرفت. این دفعه از همصنفیهایش خبر شده که در کورس سمینار است.» به این دلیل که او سال گذشته در امتحان کانکور شرکت کرده بود و بهخاطر انتخاب نادرستش، نتیجهای که گرفته بود، نه مورد قبول خودش بود و نه مورد قبول خانواده. از اینرو، سمینار آگاهیدهی که قرار بود همان روز بعد از امتحان آزمایشی کانکور در آموزشگاه کاج برگزار شود، برایش اهمیت ویژه داشت. امسال میخواست اشتباهی نکند.
این روزها، یاد و خاطرات قربانیان حملهی انتحاری آموزشگاه کاج نیز مثل انبوهی از قربانیان دیگر در حال فراموشی است. طبق معمول، پس از این غم قربانیان تنها بر قلب مادران سنگینی میکند. خانوادههایی که جز گریه بر مزار دخترانشان کار دیگری نمیتوانند انجام دهند. حتا نمیدانند برای دادخواهی به کجا مراجعه کنند. مثل صدها مورد دیگر، حتا دادخواهی در صفحات اجتماعی بهخاطر قربانیان کاج هم فروکش کرده است. در یک تصویر بزرگتر، نه تنها انفجارهای پیدرپی بر هزارهها به مردم عادی شده؛ بلکه به جهان نیز عادی شده است. خون دهها دانشآموز بیگناه میریزد اما بیهیچ بازخواستی نادیده گرفته میشود. خانوادههایی که با صد مشکل فرزندانش را به آموزشگاه فرستاده بودند، اکنون بر مزار دخترانش آبدیده میریزند.
خانوادهی فایزه در ایستگاه آخر مسیر برچی در شهرک رسول اکرم زندگی میکند. محلهی فقیر نشین که اکثر خانوادهها از طریق کارهای روزمزد نان و شب روزشان را پیدا میکنند. پدر فایزه هم بیسواد است. عمرش در کارگری گذشته است. اما نگذاشته هیچ یک از فرزندانش بیسواد بماند.
راحله، مادر فایزه امیری نیز ۶ فرزندش را با سواد بزرگ کرده است. حتی به اصرار او برای اینکه فرزندانش از نعمت آموزش محروم نشوند، از ولایت غزنی به کابل کوچ کردند. به گفتهی راحله، فایزه دختر بزرگ خانواده بود. فایزه ۲۱ سال عمر داشت. او سال گذشته در امتحان عمومی کانکور شرکت کرده و در دانشگاه بلخ کامیاب شد. اما آنها به خاطر محدودیت طالبان جرات نکردند که فایزه را به دانشگاه بلخ بفرستند. در حقیقت، او قربانی محدودیت طالبان شد. راحله میخواست در دومین چانس خود، در دانشگاه کابل راه پیدا کند. اما اینبار انفجاری که در خوشبینانهترین حالت اگر کار طالبان نیست، این گروه مسبب آن است، نه تنها آرزوی فایزه را گرفت؛ بلکه جانش را هم گرفت.
حالا راحله مانده است و خاطرات خوب دخترش فایزه. به گفتهی راحله، فایزه دختری خیلی مهربان بود. از خودگذشتگی میکرد تا هیچکسی از دستش ناراحت نباشد. «همیشه میگفت که وقتی پدر خانه میآید، همه خوش باشیم. او صبح تا شام در کار است. به خاطری که درس بخوانیم او زحمت میکشد.» راحله، مثل هر مادر دیگری با وجود مشکلات زیاد، میخواست برای با سواد شدن فرزندانش، دست راست همسرش باشد.
اما جنگ پیش چشمان راحله، دختری را که با هزار مشکل بزرگ و به مکتب فرستاده بود، سلاخی کرد. فایزه میخواست در دانشگاه کابل کمپیوترساینس بخواند. او بیش از سه سال برای رسیدن به این آرزویش برنامهریزی کرده بود. به قول راحله، دورهی طولانی را برای آماده گی کانکور سپری کرده بود. «فایزه همیشه میگفت که ۱۲سال مکتب که خواندم باید در وطن خود خدمت کنم. این کشور به من نیاز دارد.» اما دریغا این وطن چشم زنده بودن فایزه را نداشت.
راحله آن روز سیاه جمعه بارها به گوشی فایزه زنگ زد؛ اما فایزه دیگر نفس نداشت تا تماسهای پیدرپی مادرش را جواب بدهد. پدر و برادر فایزه، یکی در پی دیگری از خانه بیرون شدند تا فایزه را پیدا کنند. راحله در خانه بیوقفه به گوشی فایزه زنگ میزند. حساب تماسهایی که گرفته را نمیداند. گاهی با خودش میگوید که شاید در راه باشد. خودش را دلداری میدهد که در شلوغی راه، صدای گوشیاش را نمیشنود. حتا به حساب شماره فایزه کریدت اضافه میکند تا شاید خودش تماسی بگیرد. اما هیچ اتفاقی نمیافتد. زیرا در آن لحظه که راحله خودش را به زمین و زمان میزد تا صدای دخترش را بشنود، جسد بیجان فایزه در راه طب عدلی بود. در سرش چره بزرگی اصابت کرده بود.