زهرا مزاری
کابل، چه برای ساکنان آن و چه برای من که هرازگاهی برای کار یا تفریح به آن سفر میکنم، دوستداشتنی است. دقیقا مثل خانهی انسان است، خانهای که با تمام شلوغی جمعیت و ترافیک و هوای غبارگرفتهاش، فضای دوستداشتنی و لذتبخشی دارد. شبیه خانههای رنگارنگ در دل کوهایش که دل آدم میشود یکی از آنها را داشته باشی، بیآنکه به فکر بالا رفتن و پایین آمدن از بیراهه و نشیباش باشی.
دو بار پس از سقوط کابل بهدست طالبان به کابل سفر کردم. در بهار سال گذشته که به کابل رفتم، کابل همان کابل آشنای سابق بود. به نظرم تغییرات گسترهای در آن بهوجود نیامده بود، جز اینکه بر فراز پل کوتهسنگی، به جای پرچمهای سهرنگ، پرچمهای سپید طالبان برافراشته بود. برچی اما همان برچی شلوغ، آزاد و رنگارنگ؛ با همان کافهها و بوی خوشآیند کبابپزیهای پل خشک و بازار گرم برچیسنتر و کوچهی رسالت و… بود.
به برچی که میرفتم، دلم شاد میشد. حس آشنایی برایم دست میداد. در واقع بوی وطن میداد، وطنی که سالها شده است از آن دورم و احساس میکنم که این دوری مرا از خاطرات کودکیام نیز دور کرده است. آن زمان که در کوتهسنگی اتاق داشتیم؛ به هر بهانهای، ظهر و عصر به برچی میرفتم، از کاستر پایین میشدم و دل سیر در بالا و پایین برچی گشتوگذار میکردم.
این بار که کابل آمدم، در برنامهام بود که سر اولین فرصت به برچی بروم و آن حس آشنا و خوشآیند را دوباره تجربه کنم؛ اما اول و قبل از همه چیز باید هرچه سریعتر به ریاست پاسپورت میرفتم تا پاسپورتم را بگیرم.
ساعت دوی عصر که به کابل رسیدم، با هدایت و پرسان از دیگران، به طرف ریاست پاسپورت رفتم تا هم مسیر را بلد شوم و هم اوضاع را ببینم. حدود صد نفر جلو در ورودی ایستاده و نشسته بودند. دروازهی ریاست بسته بود و هر کسی که اصرار به ورود میکرد، با برخورد خشن دربانان مواجه میشد. خانمی با دختر نوجوانش ورقی را به دربان نشان داد و اصرار کرد تا اجازه دهد که وارد ریاست شوند، او اما بیاعتنا به اصرار آنان، برای شان اجازه نداد.
وقتی دربان با شلاقی در دست صف مردان را به عقب میراند، یکباره متوجه شدم که خانم و دخترش با عجله وارد محوطه شدند، گامی برنداشته بودند که دربان متوجه شد. دربان به سمت شان دوید، ورق را از دست خانم قاپید و شلاقش را بالا کرد. آن دو از ترس و حیرت از رفتار خشن دربان، ساکن و بیحرکت بهجای خود مانده بودند. دربان با پرخاش آنها را از محوطه بیرون کرد و ورق شان را به بیرون پرت کرد.
ترسی در درونم رخنه کرد. نتوانستم بیشتر از آن، در آنجا ایستاد شوم.
ساعت ششونیم صبح روز دیگر که جلو در فامیلی ریاست پاسپورت رسیدم، صف خانمها از کوچهی اول و دوم گذشته بود و به انتهای کوچهی سوم رسیده بود. حیرت کردم و با خود فکر میکردم که اینهمه مردم اینجا چه میکنند؟ کجا میروند؟ ناامیدی در چهرهی زنان و دختران ایستاده در صف موج میزد.
صف خزیده خزیده چون ماری مرا از کوچهی سوم به کوچهی اول آورد. سر کوچه دو نیروی طالب ایستاد بودند. مرد جوانی که معلوم بود از ولایتهای دوردست آمده است، نزدیک یکی از نیروهای طالبان رفت و در فاصلهی یکمتری او ایستاد. درحالیکه دوسیهای در دست داشت و گوشهای از دستمالش را زیر دندان گرفته بود، به نظر میرسید که میخواست سؤالی بپرسد.
صدایش را میشنیدم. یکی دو بار گفت: «قاری صاحب!» طالب متوجه صدایش نشد و او نیز در جایش ایستاد بود و نزدیکتر نمیشد. از فاصلهی محتاطانهای که گرفته بود و از صدای خفیفاش، معلوم بود که خیلی ترسیده و جرأت نزدیک شدن و روبهرو شدن با طالب را ندارد. طالب به سمت او چرخید و بدون گوش کردن به سؤالش، او را از آنجا دور کرد و به پشت نواری که در کنار جوی آب کشیده شده بود، هُل داد.
در صف بازرسی مردان، دو سه جوانی که احتمال میرفت از ولایات آمده باشند، خندیدند و صدای شوخی و خندهیشان بلند شد. یکی از نیروهای طالبان با شلاقاش به سمت صف آمد و با پرخاش سراغ آن جوانان را گرفت. سکوت سنگینی در صف مردان حاکم شد. احساس میکردم که جرأت نفس کشیدن نمانده است. آن خنده و آن شوخیگران انگار آب شدند و در زمین فرو رفتند.
وارد ریاست که شدم، در ایست بازرسی زنانه، خانم بازرس پشتو گپ میزد و با دقت کیف دستی و تن ما را بازرسی میکرد. بعد در صف احکام، بانک، بایومتریک، عکاسی، دربانان، مردم، همه و همه به زبان پشتو گپ میزدند. انگار که در قندهار آمده بودم. در صف بایومتریک بودم که ناخودآگاه احساس بیگانگی کردم. احساس پوچیای که دست و دلم را سست میکرد و خودم را در ناکجاآبادی میدیدم که با همه بیگانه است.
از ریاست که بیرون شدم، از کارتهی سه تا پل سرخ را پیاده آمدم. پل سرخ دیگر آن میعادگاهی که خاطرات خوشی از کافهها و کتابخانههایش داشتم، نبود. در هر کوچهای طالب ایستاده بود. دروازهی اکثر خانههایی که باز میشد، طالب و رنجر از آن بیرون میشد.
ساعت ۹ صبح روز دیگر به ریاست احصائیه در چهلستون رفتم. برای ما گفتند که ساعت یازده ظهر نوبت خانمها است تا به پیش رئیس بروند. آن دو ساعت را همانطور جابهجا و بدون حرف و حرکتی در صف نشستیم. دو جوان طالب مجهز با لباس نظامی و سلاح بالای سر ما رژه میرفتند و هرازگاهی یادآوری میکردند که «اگر صدای تان را بکشید، رئیس همگی تان را رخصت میکند. بیازو امروز اول روزه هم است، اعصابها خراب است.»، البته اینها را به زبان پشتو میگفتند.
ساعت که یازده شد، رییس در وسط اتاقی نشسته بود و مدیرانش در اطرافش نشسته بودند. سکوت اتاق و دستوپاچگی مدیران، فضای اتاق را بیش از حد سنگین و سهمگین کرده بود. کودک یکی از خانمهایی که در صف نشسته بود، ناگهان به گریه شروع کرد. یکی از نیروهای طالب به سرعت به طرف آن خانم حرکت کرد تا برایش یادآوری کند که کودکش را آرام کند. رییس دستش را بالا کرد و گفت: «رخصت کنین امی زنا ره!»
استرس شدیدی در من رخنه کرد. خدا خدا میکردم که ما را رخصت نکند تا دو ساعتی که در صف نشستم، حیف نشود.
به ادارهی ثبت و احوال نفوس در سرای شمالی که آمدم، ساعت ۲ بعد از ظهر شده بود. صف دهها نفری مردان در جلو اداره لرزه بر اندامم انداخت. شلوغیاش بیشتر از ریاست پاسپورت به نظر میرسید. از شلاقهایی که بهدست نیروهای طالبان بود و هرازگاهی مردم را به سمت صف میراندند و صدای برخورد شلاق با جمپرهای مردان، معلوم میشد که خشونت در آنجا نیز بیشتر از ریاست پاسپورت است و کمتر نیست.
عصر روز سوم که دلم گرفته بود، از اتاق بیرون شدم و در یکی از کاسترهای برچی بالا شدم و مستقیم به پل خشک رفتم. از آنجا به کوچهی رسالت رفتم و از آنجا پیاده به سمت برچیسنتر به راه افتادم. برچی نیز آن برچی بهار سال گذشته نبود. آن رنگارنگی و آزادی و شلوغی گذشته را نداشت. دیگر از گروههای دختران و زنانی که در کوچهها با پنجابیهای رنگارنگ، دسته دسته راه میرفتند و قصه و شوخی میکردند، خبری نبود.
با آنهم برچی و کابل هنوز برایم آن آشنای سابق و عزیز بودند. آشنایی که حالا غریبتر به نظرمیرسید. بهجای اینکه دل تنگم را باز کند، مرا بیشتر دلگیر و دلتنگ کرد. آرزو میکردم که کاش سال قبل کابل را در داخل کیف کوچک خود جا میکردم و با خود میبردم. آن را جلو چشمانم پهن میکردم و با استشمام بوی آشنای او، وطنِ کودکیهایم را نفس میکشیدم.