کریمه مرادی
پس از امالبنین، فاطمه مادرش از خانه بیرون میشود. با خرید صبحانه، وقتی به خانه بر میگردد میبیند که موتر پسرش نیز در حیاط نیست. با خود میگوید که حتما پسرش نیز در آموزشگاه کاری داشته که صبح زود رفته است. این اولین روز فاطمه نیست که بدون فرزندانش سر سفره مینشیند و صبحانه میخورد. غیبت فرزاندنش بر دور سفرهی صبحانه برایش یک امر عادی است. اما صبح روز حادثه، نان از گلوی فاطمه به آسانی پایین نمیرود. چند بار لقمه در گلویش گیر میکند. شاید حس مادرانهاش از اتفاقی که در راه است، خبر شده است. کمتر از یک ساعت، خبر انفجار در آموزشگاه کاج به فاطمه میرسد.
دنیا برای فاطمه تاریک میشود. سه فرزندش در آموزشگاه است: دو پسرش آموزگار است و امالنین دخترش هم برای شرکت در امتحان آزمایشی به آموزشگاه رفته است. چند دقیقه از خبر تلخی که شنیده نگذشته است که دروازهی بیرونی خانه به شدت کوبیده میشود. پسرش با چهرهی مغموم پشت دروازه ایستاده است. نه میتواند که خبر تلخ مرگ امالبنین را به مادرش بگوید و نه هم بهانهای برای پنهان کاری دارد. اما در نهایت، فاطمه پی میبرد که روح امالبنین پرواز کرده است.
فاطمه، مادر امالبنین اصغری است. امالبنین نازدانهی خانواده و کوچکترین دختر مادرش بود. فاطمه مادر پنج فرزند است: سه پسر و دو دختر. امالبنین ۱۷ سال عمر داشت و صنف ۱۱ مکتب خصوصی کوشان بود. فاطمه و شوهرش میراحمد اصغری سوادی ندارند؛ اما فرزندانی بزرگ کرده اند که چشم و چراغ جامعه اند. همه با سواد اند.
امالبنین درکنار آمادگی کانکور، برای آزمون مهم تافل نیز آمادگی میگرفت. مصمم بود که در میان ده بهترین کانکور راه یابد. به قول آسیه خواهرش، امالبنین اهداف بزرگی داشت. او خود را برای ادامه تحصیل در خارج از کشور آماده میکرد. آسیه خواهر بزرگ امالبنین است. حدود ۵ سال بزرگتر. امالبنین برایش گفته بود که عزم دارد تا در دانشگاه هاروارد آمریکا تحصیل کند. او هر باری که مادرش را در سجاده میدید، میگفت: «مادر دعا کن که در امتحان تافل کامیاب شوم.» خاطرهای که با یادآوریاش اشک از چشمان فاطمه سرازیر میشود.
امالبنین در کنار اینکه دانشآموز ممتاز در مکتب و آموزشگاه بود، دختر کتابخوانی هم بود. به قول آسیه، زمانی که کتابی را تمام میکرد با شور و اشتیاق محتوای آن را با همه شریک میکرد. «چنان تعریف میکرد که گویا خودش در عمق قصه است.» برای آسیه از دست دادن تنها خواهر سخت است. او میگوید که باید اهداف و آرمانهای امالبنین را دنبال کند. آسیه به خود قول داده است که مثل خواهرش تلاش کند. هرچند عمر امالبنین کوتاه بود، اما آرزوهای او آنقدر بلند است که رسیدن به آن کار آسانی نیست.
خانواده میراحمد بیشتر از یک ماه میشود که از یک ساحه به ساحهی دیگری نقل مکان کرده است. میراحمد اصغری میگوید: «بعداز حادثه، مادر امالبنین دیگر تحمل دیدن آن کوچه و اتاق امالبنین را نداشت. مدت یک ماه میشود که از آنجا کوچ کردیم. از وقتی که امالبنین فوت کرده، روزی نیست که مادرش گریه نکند.»