کریمه مرادی
مهدیه در ولسوالی پنجاب ولایت بامیان، قد کشید و رشد کرد. پدر مهدیه با زراعت و مالداری هزینه زندگی خانوادهاش را تامین میکرد. مهدیه ۱۹ ساله یک سال پیش به تنهایی برای آمادگی کانکور به کابل آمد. او در خانه خواهرش در کابل زندگی میکرد. برای مهدیه جدایی از مادرش کار سختی بود؛ اما به خاطر این که در زادگاهش دسترسی به آموزش خوب ممکن نبود، ترجیح داد کابل بیاید. مهدیه بارها به اطرافیانش گفته بود که روزی میخواهد در بامیان رییس معارف شود و دسترسی دختران سرزمین بودا را به آموزش بهتر و برابر فراهم کند.
فاطمه خواهر بزرگ مهدیه علیزاده است. حدود پنج سال بزرگتر از او. فاطمه نیز ۹ سال قبل به همان دلیلی که مهدیه کابل آمد، به پایتخت آمده بود. فاطمه در کابل در دو رشته شرعیات و قابلگی تحصیل کرده است. او حالا در یک مکتب خصوصی در کابل آموزگار است. اما مهدیه مثل خواهرش خوش شانس نبود. او در آستانهی ورود به دانشگاه طمعه انتحاری شد. مهدیه یکی از دهها دانش قربانی حملهی انتحاری بر آموزشگاه « کاج» بود.
مهدیه مکتب را در بامیان با رتبه اول تمام کرده بود. آرزوی بزرگش راه یافتن در دانشگاه کابل بود. میخواست در رشته کمپیوتر ساینس تحصیل کند. برای این هدف شب و روز زحمت و بیخوابی کشید. حتا حاضر شد کنار امن و آرام مادر در پنجاب بامیان را رها کند و به کابل یا به عبارت بهتر، به نا امنترین پایتخت جهان سفر کند. شهری که در نهایت او را با همه آرزوهای بزرگش بلعید.
مهدیه زمستان سال گذشته با اصرار، خانوادهاش را راضی کرد تا برایش اجازه دهد به کابل بیاید. نگرانیهای مادر از اوضاع آشفته کابل نتوانست حریف تصمیم قاطع مهدیه شود. مهدیه در یک روز سرد زمستانی لباس و وسایل مورد ضرورتش را در چمدان جا به جا کرد. مادرش را در آغوش گرفت و با قدمهایش از دهکده دور شد.اما تقریبا یک سال نگذشته بود که جسد مهدیه را مردم بر روی شانه شان در دهکده آوردند.
مهدیه در همان زمستان سرد و دشوار کابل از قلعه قاضی پیاده تا آموزشگاه میرفت. تازه ۳ ماه شده بود که فاطمه از قلعه قاضی به ایستگاه شفاخانه برچی نقل و مکان کرده و راه برای مهدیه نزدیکتر شده بود. مهدیه برای قاطمه تنها خواهر نبود، دوست و سنگ صبور هم بود. فاطمه از شب قبل از حادثه میگوید: «همان شب مهدیه استرس زیادی داشت. نان درست هم نخورد. زود به اتاقش رفت و کتاب فورم کانکور را تا نیمههای شب خواند.»
صبح زود رفت به طرف آموزشگاه. هنوز از رفتن مهدیه یک ساعت نگدشته بود که فاطمه با زنگ صدای تلفن از خواب بیدار شد. پدرش از بامیان تماس گرفته بود. خبر انفجار مرگبار کابل مثل برق در سراسر جهان پیچیده بود. فاطمه جسم بیجان مهدیه را در میان قربانیان شفاخانه « محمدعلی جناح» پیدا میکند: «اصلا باورم نمیشد که مهدیه امروز شهید شده. یکی از تلخ ترین لحظه زندگیم بود.»
هرچند در صدای فاطمه عالمی از غم و اندوه موج میزند. چهره تلخ روزگار گاهی امانش را میبرد؛ اما وقتی به یاد سرسختی خواهرش میافتد امیدش را باز مییابد: «مهدیه هرگز تسلیم روزگار سخت نشد.» کتاب و کتابچههای مهدیه از نظمی بسیار زیبایی برخوردار است. جملات انگیزشی که مهدیه در برگه سفید کتاب فورم کانکور خود نوشته، نشان میدهد چقدر بزرگ میاندیشید: «در زندگی غم از دست دادن هیچ چیز را نخورید. این قانون طبیعت است که وقتی چیزی را از شما میگیرد، حتما از قبل جایگزین برای آن دارد.»